مرثیه‌ای بر یک رویا

anatomy of depression 31 - مرثیه‌ای بر یک رویا

مرثیه‌ای بر یک رویا

مرثیه‌ای بر یک رویا 200 300 logos

روزنامه اعتماد – سمیرا رستگارپور

تاریخ انتشار: ۱۳۹۶ شنبه ۱۱ شهريور

نويسنده <<تربيت &lrm;هاي پدر>> را مي شناسم. با آن شخصيت هاي سركش و بي پروايش كه رندي مي كنند و تو را بازي مي دهند حتي اگر يك كودك چهار ساله باشد اما نه… اينها به كارم نمي آيد. براي حرف زدن راجع به كتاب <<آناتومي افسردگي>> اول بايد هر چه از نويسنده در سرم دارم دور بريزم و پيش از هركاري بروم سراغ كتاب هاي آموزش داستان نويسي و دوباره بخوانم شان، كتاب هايي كه براي نوشتن چارچوب هاي فولادين علم مي كنند. آناتومى افسردگي براي من كتابي است كه همه آن مصالح و عناصر را پيش چشمم خراب و عمارت جديدي از رمان بنا مي كند. شخصيت ساخته، بله. ولي نه آن جور كه آسمان و ريسمان ببافد تا بعدها از جادو و شگردهاي شخصيت هايش براي گره گشايي استفاده كند و نه آن طور كه عجزشان باعث شود جايي در كار قصه گره بيفتد. ماجرا دارد، بله. ولي نه آن جور كه چخوف گفته. تفنگ هايش را به ديوار زده. جوري به تفنگ تعليق بخشيده كه تا آخرين آن منتظريم بالاخره شليك شود و انتقام بگيرد. تعليق دارد، بله. ولي نه آن جور كه به خاطر تعليق و حس فرجام خواهي داستان را دنبال كنم. چون پيش پيش آينده را گفته. نيازي به كف بيني و رمالي ندارد. خودش مي گويد بيا بهت بگويم آخرش چيست كه انقدر چشم هايت براي رسيدن به پايان خط دودو نزنند. مي گويد فهميدن آينده معامله بزرگي نيست، چرا كه اصلا در آينده خبري نيست. اصلا شخصيت ها را درگير همين از پيش خواندن و دانستن آينده كرده. سيزيف هايى كه سنگ ها را در سربالايى سرنوشت بالا مي برند و پايين مي افتند. خوانده ام از نويسنده هاي ديگر، يكي دو جاي تهران را كه بهتر مي شناسند همان جاها را آنقدر به خورد خواننده مي دهند تا از هر چه شهر و شهرنشيني است متهوع شوند. اما <<آناتومي افسردگي>> انگار وجب به وجب تهران را بو كشيده و در خاطر سپرده. بسيار فضاي ناديده از تهران ساخته، چيزهايي كه نديده ايم يا نخواسته ايم ببينيم. اين كتاب انگار مصرفانه روي تصوير تهران نشسته و از نشان دادن چيزهاي بديع به ما، بديعِ كهنه، ترسي ندارد. <<آناتومي افسردگي>> انگار براي دهن كجي به همين عناصر و مصالح داستان نوشته شده، اينكه داستان چيزي بيشتر از كليشه هاي ذهني ما دارد و مي تواند در عين واقع نمايي  زده مان كند. آنقدر كه چند بار تا صفحه چهل و چندم خواندم و پرتش كردم زير تخت، توي كمد، ميان لباس ها. اما باز آمد سراغم. خودش آمد. اما در كنه اين همه داستان گويي و زورآزمايي با شيوه هاي روايت مالوف چيزهاي ديگري هم هست. خط هايي از درگيري هاي دروني جامعه. تضاد حاكميت و مردم، تنش در روابط خانواده و فرد، تناقض ميان  دل خوشي هاي كوچك و آرزوهاي بزرگ. تضاد آرزوهاي ذهني و واقعيت زندگي افراد، آن طور كه هست و آن طور كه بايد باشد. راستش خيال مي كنم نويسنده شخصيت ها را نشانده جلويش. صاف زل زده توي چشم هاي شان. با لحن سرد و بي تفاوتش گفته: <<چيه؟ ديگه چي مي خواهيد؟>> بعد هم چند دسته اسكناس نو و يك مسلسل جنگ جهاني دوم پرت كرده سمت شان كه برويد توي خيابان هاي تهران هر غلطي دل تان مي خواهد بكنيد كه قدرت دست شماست. اما آنها فقط بر و بر نشسته اند و نگاهش كرده اند. نه به پول ها دست زده اند و نه حتي اسلحه را لمس كرده اند. آنها حتي از انجام كوچك ترين كارها عاجزند. شخصيت هايي كه توي سرشان پر است از انگيزه هاي كافي براي زير و زبر كردن دنيا، اما در عمل فقط لم مي دهند و صفحه اينستاگرام يكديگر را لايك مي كنند. به همين خاطر رمان با خواننده اش سخت گير است. نه چون سخت داستانش را تعريف كرده، چون آينه اي جلويش گرفته و نشانش مي دهد. خواننده از ديدن اين همه كژي و راستي كه در خودش مي بيند حرصش مي گيرد. از خود واقعي ام حرصم گرفت كه هي پرتش كردم زير تخت، توي كمد، ميان لباس ها. اما باز آمد سراغم. خودش آمد.