يادداشت

16142250 10154309434826964 5961613012541946289 n1 - من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه

من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه

من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه 526 526 logos

16142250 10154309434826964 5961613012541946289 n1 - من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه
در قالب نوشتن همیشه طرفدارها و مخالفینی دارد، این که ما قالبی را برای نوشتن انتخاب می‌کنیم خیلی هم با معنی نیست، درواقع انتخاب کلمه‌ی معناداری نیست. وقتی تصمیم می‌گیرم چیزی بنویسم (یعنی قرار است از کلمات برای بیان احساسات، توضیح ماوقع یا انتقال ایده‌ای استفاده کنیم) قالب‌های زیادی جلو دست‌مان نیست و این محدوده و محدودیت به زمانه‌مان برمی‌گردد. در دوره‌های مختلف و به خاطر بازارپسندی، روال‌های تکنولوژیکی و نیازهای جامعه قالب‌هایی مرسوم می‌شوند و ورمی‌افتند، ما در همین قالب‌های مرسوم زمانه می‌نویسیم. مثلا در دوره‌ای از نثر فارسی اخوانیات و شکاریه‌ها بسیار مرسوم بودند اما امروز کمتر کسی در این قالب‌ها می‌نویسد در عوض سعی می‌کنیم با صد و چهل کاراکتر توئیت کنیم. قالب‌های نوشتن زیباشانسی‌های خودشان را به ما تحمیل می‌کنند، همین‌طور قواعدشان را و محدودیت‌هاشان را. مموآر یکی از قالب‌هایی است که در فارسی بسیار کم نوشته شده، آن‌قدر کم که حتا معادل مناسبی برای به فارسی صدا کردنش نداشتيم، نمونه‌های خوب و شاخصى که بتوانیم درفارسی به آن اشاره كنيم.

در داستان همشهری بهمن ماه بخوانید

photo 2017 01 21 17 03 14 922x658 - عجیب‌تر از صف

عجیب‌تر از صف

عجیب‌تر از صف 922 1280 logos

photo 2017 01 21 17 24 04 1024x533 - عجیب‌تر از صف

photo 2017 01 21 17 03 14 216x300 - عجیب‌تر از صفمن توی صف ایستاده‌ام، سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت است، جلوی سینما عصر جدید توی صف ایستاده‌ام. شب است، سرد است، من لباسِ کاملِ یک بلیت‌بگیرِ حرفه‌ای را پوشیده‌ام. ژاکت بافتنیِ درشت‌بافت، رویش کاپشنِ ارتشیِ سیاه که مال نیروی دریایی است، کفش‌‌های کیکرزِ کرم، کلاه سرم است و دستکش‌های بافتنی دستم است، من یک آدمِ توی صف بایست کارکشته‌ام، می‌دانم که اگر توی صف دوام بیاورم حتمن فیلم را می‌بینم، حتا اگر بلیت به من نرسد، سینما‌دار و بچه‌های اجرایی جشنواره دل‌شان به حالِ آدمی که تا لحظه‌ی شروعِ فیلم منتظر ایستاده می‌سوزد و یک‌جایی سرپایی به آدم می‌دهند علی‌الخصوص که آدم لهجه‌ی شهرستانی هم داشته باشد. ما توی صف لهجه‌هامان را قایم نمی‌کنیم، تنها جایی که شاید لهجه داشتن و شهرستانی بودن به کار می‌آید. صف سه دور چرخیده و رفته توی خیابان، من جزو آن‌هایی هستم که توی خیابان ایستاده‌ام، می‌دانم خیلی‌ها می‌آیند لحظه‌ی آخر بلیت مهمان‌شان را می‌فروشند، خیلی‌ها که توی این صف ایستاده‌اند پشیمان می‌شوند و می‌روند خانه، چندنفری بی‌بلیت می‌مانیم که بلیت‌فروش‌ها راه‌مان می‌دهند تو، همه‌ی این‌ها سال‌های قبل اتفاق افتاده و من شاهدش بوده‌ام.

یادداشت کامل را در 24 ، مجله سینمای همشهری بخوانید

298861unnamed 1dddb710c1f2d42c63d63704ecbbf0729 - دعای بخت‌یاری برای یک مضطر

دعای بخت‌یاری برای یک مضطر

دعای بخت‌یاری برای یک مضطر 800 539 logos

منتشرشده در روزنامه شرق، دوشنبه 27 دی 1395 – شماره 2778

[fruitful_sep]

تفنگ میرزارضا بر دیوار است و در پرده‌ی سوم شلیک می‌کند

محمد طلوعی

دعای بخت‌یاری برای یک مضطر

آدم دلیل خیلی از کارهایش را فراموش می‌کند اما بعضی‌ها با روابط علی و ثانیه‌های چرایی در سر آدم می‌مانند حتا بعد از سال‌ها که همه‌ی ردها در ذهن ساییده شده و رفته. هم‌کلاسی‌هایی که این متن را اولین بار سر کلاس‌شان خواندم حالا هر کدام یک جای جهانند. یکی استرالیاست، یکی بالتیمور یک دیروز عکسی گذاشته بود از جرایز سی‌شیل. در عکس‌هایی که داشتیم گشتم و دیدم همه‌مان موهامان سیاه بود، همه‌مان لباس‌های جوانانه پوشیده‌ایم همه‌مان جوری به دوربین نگاه می‌کنیم یعنی امروز همان روزی است که دنیا را تغییر می‌دهیم، اصلن یکی بوده که دوربین داشته و با گوشی‌هامان عکس نگرفته‌ایم. وقتی نگاه می‌کردم دیدم خیلی چیزها عوض شده اما من هنوز یادم است چرا این متن را نوشتم.

روزی از خواب بیدار شدم، صبحانه خوردم، سه ست بیست‌تایی درازنشست رفتم و فکر کردم کدام آدم عادی، یک روزی از خواب بیدار شده و توانسته زندگی خودش و آدم‌های دور و برش را عوض کند. دنبال یک آدم معمولی می‌گشتم، یکی مثل خودم، یکی که انگیزه‌های روشنی نداشته باشد، از وقتی دنیا آمده نمی‌دانسته می‌خواهد چه کند، یکی که آموزش هدف‌مندی ندیده، یکی که خودش خودش را کشف کرده، با اشتباهاتش، با ندانم‌کاری‌ها با وقت تلف‌کردن‌ها. یکی مثل خودم و مثل خیلی‌ها که دور و برم می‌شناختم. یک آدم بدون افسانه‌‌های موفقیت یا دستاورد به دردخور، یک آدمی که تاریخ خودش را ساخته باشد، تاریخ حماقت‌های خودش. بعد از یک دوره تحصیل رهاکرده و یک دوره‌ی طولانی لیسانس که شش سال طول کشیده بود، دوباره به دانشگاه برگشته بودم و فکر می‌کردم درس خواندن مرهمی بشود برای زخم‌هایم. یک داستان عاشقانه‌ی نافرجام را از سر گذرانده بودم و فکر می‌‌کردم هیچ چیزی در جهان نیست ارزشش را داشته باشد که برایش زندگی کنم. می‌خواستم تغییر کنم اما نمی‌دانستم چه تغییری؟ فکر می‌کردم اگر کار یک آدم دیگر را بخوانم، دلایل کارهایش را بفهمم، یک آدم دیگر همین‌قدر مستاصل وجود داشته باشد که توانسته باشد برای خودش کاری کند آن‌وقت من هم موفق می‌شوم خودم را عوض کنم.

رفتم کتاب‌خانه‌ی دانشکده و چندتایی کتاب تاریخ امانت گرفتم، کتاب‌هایی از دوره‌ی هخامنشی تا آن روز. کتاب‌هایی که قرار بود به صورت خلاصه یا مفصل بگویند این‌چیزی که امروز هستم، این چیزی که من را ساخته از کجا آمده. شش ماه فقط تاریخ می‌خواندم، صبح و شب و بی‌وقت، فهمیدم تنها معنی تاریخ تقلیل همه‌چیزبه گزاره‌های قابل فهم در زمانه‌ی خواندن آن تاریخ است. گزاره‌هایی که امروز معنا دارد اما دوهزار سال و دویست سال قبل نه. ناظم‌الاسلام کرمانی نوشته اولین باری که شعار زنده باد ملت ایران را شنیده در مشروطه بوده، تا قبل از آن ملیت، چیزی متعلق به خاک و تابعیت برای ایرانی‌ها متصور هم نبوده. پولاک نوشته ایرانی‌ها مسقط‌الراس‌شان را دوست دارند اما علاقه‌ای به خاک بقیه‌ی جاها ندارند. پس وقتی ما امروز راجع به حب‌وطن در هزار سال پیش حرف می‌زنیم تنها داریم چیزی در گذشته را با معیار امروزمان معنی می‌کنیم، کاری عبث و بی‌حاصل. در تاریخ هیچ‌چیز تکسین دهنده‌ای نبود، تاریخ پر از دروغ بود. دوباره بی‌انگیزه شدم، دوباره تنها شدم. کتاب‌های تاریخ را روزها ورق‌ می‌زدم و شب‌ها می‌رفتم در یک گیم‌نت با نوجوان‌هایی که ده سال و بیشتر ا زمن کوچکتر بودند CALL OF DUTY بازی می‌کردم. تمام سعی‌ام را می‌کردم که وقتم را به بطالت بگذرانم به باطل‌ترین شکل ممکن، نا امید نا امید.

بعد مثل یک معجزه عنوان یک کتاب در دست ‌دو فروشی‌های پاساژ صفوی جذبم کرد، تاریخ بی دروغ. عنوان کتاب کوبنده بود، در تایید این خواندة‌های شش ماهم که تاریخ دروغ است و یکی هست که آن را بدون دروغ نوشته. کتاب را که صاحب قبلی با پلاستیک جلد کرده بود و فروشنده که علاقه‌ام را دیده بود بی‌جهت گران می‌فروختش خریدم. سوار اتوبوس شدم و در راه کتاب را خواندم. هیچ‌چیزی جذاب‌تر از آن چیزی که تا حالا خوانده بودم نداشت، صحنه‌ای از قتل ناصرالدین‌شاه و اتفاقات تهران آن روز از نگاه علی‌خان ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه با همان لفاظی‌های شازده‌های قجری اما ته کتاب جزوه‌ای بود از صورت استنطاق میرزارضای کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه. چندین صفحه بازجویی از خودش، پسرش و زنش. این بازجویی‌ها اولین صفحه‌های متنی بود که بعد باعث آزادی‌ام شد، آزادی از خودم. آزادی از آن بخش طلبکار خودم که دائم نگران این بود که کسی باشد که تاریخ را دانسته و به اختیار عوض کند. کسی که کسی باشد.

میرزارضای عقدائی کرمانی، بابت فروختن پارچه به کارگزار کامران میرزا، پسر شاه طلبکار بود و برای وصول طلبش به در خانه‌ی شازده می‌رفت. هربار که می‌رفت برای ندادن پولش به بهانه‌ای می‌گرفتند و زندان می‌انداختندش. همین‌شد که زندگی‌اش از هم پاشید، زتش را طلاق داد، آواره شد، رفت استانبول، آن‌جا چندوقتی نظریات سیدجمال‌الدین اسدآبادی را شنید اما خیلی هم نفهمیدش و جذبش نشد، برگشت ایران تا برود پیش امین‌السطان، نخست‌وزیر ناصرالدین شاه تطلم‌خواهی کند اما به جای امین‌السطان خود شاه آمد به حرم عبدالعظیم و او هم با پنج‌تیری که داشت شاه را کشت. پنج‌تیری آن‌قدر قدیمی که اگر بهار نبود و شاه پالتو پوشیده بود گلوله از لباسش رد نمی‌شد و شاه نمی‌مرد. میرزا رضا زیر شکنجه هیچ‌جور اعتراف به دردخوری نکرده، تنها بوده، بی‌هدف بوده، هم‌دستی نداشته و مهم‌تر این‌که هیچ‌وقت آن تفنگ که شاه را با آن کشته پیدانکرده‌اند.

همه چیز همین‌قدر بختکی و بی‌برنامه بود، درست مثل زندگی من، درست مثل زندگی خیلی‌ها که می‌شناختم. فکر کردم من این میرزا رضا را نجات می‌دهم، من از زندان فراری‌اش می‌دهم. من راهی پیدا می‌کنم که او خلاص شود و فکر می‌کردم اگر او خلاص شود خودم خلاص شده‌ام. خودم توانسته‌ام از این همه چیزهای بی‌حاصلی که دورم را گرفته خلاص بشوم.

اولین باری که سر کلاس نمایش‌نامه‌نویسی این متن را برای هم‌کلاسی‌هایم خواندم را یادم هست. اول همه می‌خندیدیم، بعد یکی به نظرش نمایش‌نامه زیادی غم‌ناک بود، یکی هم گفت که این‌جوری می‌شود هر چیزی را تعریف کرد چرا باید برد دقیقن همین‌جا و این‌وقت تاریخ تعریفش کرد، بعد همه سکوت کردند. من می‌خواستم بگویم این داستان خودم است. داستان آدمی که نمی‌داند چرا کاری می‌کند، برنامه‌ای برای خودش ندارد، احساس می‌کند ظلمی به او شده که نمی‌تواند کاری برابر برای تلافی کند ولی هیچ کدام این‌ها را نگفتم.

گفتم: نمایش‌نامه است دیگه، منطقش تو کارگردانی باید دربیاد.

بعد از ده سال هنوز امیدوارم کاگردانی محمد اشکان فر کمک کند متن به نظر منطقی بیاید، امیدوارم آدم‌هایی که نمایش را می‌بینند آن حس رهایی فردی  که در نجات دادن آدمی مثل خودمان ندانم کار و گرفتار تقدیر است را درک کنند، امیدوارم نمایش کمک کند کسی با استیصال خودش کنار بیاید. امیدوارم دستی بیاید و برای ما خلاصی‌ای همین‌طور بختکی و بی‌دانستگی بسازد.

photo 2017 01 06 12 39 06 e1483694044280 1170x590 - کافه‌های نامرئی

کافه‌های نامرئی

کافه‌های نامرئی 1276 590 logos

کافه مکس/ تهران

سال‌های دانشجویی بنه‌کن شده بودم، رشت را ول‌کرده بودم و به تهران هم نمی‌چسبیدم. تهران مثلِ اژدهایی که غیب می‌شود و دوباره ظاهر می‌شود هر طرف بود و غریبه‌ها را می‌جورید و من مثلِ‌قصه‌های پریانی با کفِ دست نان و کوزه‌ای آب آمده بودم. بدونِ‌ شهر، بی‌پول، بی‌کار، با لهجه‌ای که داد می‌زد غریبه‌ام، سرگردان میان دنیاهایی که دوست داشتم، همه‌چیز انگار تاریک بود اما روشنی‌هایی هم بود، کتاب‌‌هایی که مثلِ موریانه می‌جویدم، فیلم‌هایی که مثلِ‌دیوانه‌ها می‌دیدم و دختری که دوستش داشتم.

دانشگاهم نرسیده به سه‌راه جمهوری بود، آن‌موقع جرات نداشتم بپرسم چرا این ‌چهارراه اسمش سه‌راه است، فکرphoto 2017 01 06 12 26 28 225x300 - کافه‌های نامرئی می‌کردم این سوآل‌ها غریبه بودنم را نشان می‌دهد و کارم تمام است. از دانشگاه که بیرون می‌آمدم در پاساژ شانزه‌لیزه از چای‌فروش دوره‌گردی چای می‌گرفتم و سلانه سلانه می‌رفتم تا کافه مکس. کافه مکس غاری بود که تویش پنهان می‌شدم، جایی در شکمِ اژدها و منتظر می‌ماندم تا آن‌دختر که نور بود بیاید.

کافه مکس در پاساژِ دیگری بود، زیرزمین بود و نور زیادی نداشت و دو تا کاناپه هم برای نشستن بیشتر نداشت اما بهترین ساندویچ‌هایی که تا آن موقع خورده بودم می‌داد. بیکن دودی، نان کنجدی، پنیر چدار و گوجه فرنگی. ساندویچ‌ها را هم چهار‌تکه می‌کرد و من و آن دختر نورانی یک تکه‌اش را می‌خوردیم و سیر می‌شیدم و یک تکه‌ را هم می‌بردیم خانه. ساعت‌ها آن‌جا می‌نشستیم و حرف می‌زدیم، من داستان‌های اسماعیل کاداره و هاینریش بل را که خوانده بودم تعریف می‌کردم و او از طحال‌ها و لوزالمعده‌هایی که در اتاق تشریح دیده بود حرف می زد، از بوی فرمالین و تفاوت بافت‌های اعما و احشای انسانی. ما به ساندویچ‌های‌مان گاز می‌زدیم و با حرف زدن و حرف‌زدن مثل یک دونده‌ي دوی استقامت سعی می‌کردیم آن اژدهای شهر را از صرافت‌مان بیاندازیم، ما هر دو غریبه‌هایی بودیم که به هم پناه آورده بودیم.

[fruitful_sep]

متن کامل را در آنگاه بخوانید

 نشریه آنگاه/ شماره اول/ 1395