ناداستان

photo 2017 03 18 21 50 07 598x658 - ضمیر ظالم

ضمیر ظالم

ضمیر ظالم 598 885 logos

photo 2017 03 18 21 49 50 167x300 - ضمیر ظالم

صبح که از خواب بیدار می‌شوم اولین‌کارم این است که بروم روی‌ کابینت آشپزخانه و لامپ فتوسنتز شبانه‌ی گیاهان را خاموش کنم، پلاستیک‌های سیاهِ کلفتی که جلوی پنجره زده‌ام را با گیره‌های کلاغی گیر‌بدهم به کابینت و بعد اسفناج‌ها و ریحان‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها را آب بدهم. سبزیجات برای رشد و  زنده ماندن به این‌کارهای من نیاز دارند، هر چند که خودشان انتخاب نکرده‌اند این‌جا روی کابینت آشپزخانه‌ی من باشند. یک روز فکر کرده‌ام که بهتر است تنها نباشم و چیزهایی نگه‌دارم و رفته‌ام از فروشگاه بزرگی که همه‌چیز دارد، گلدان و خاک و بذر و بیلچه‌ و دستکش باغبانی خریده‌ام و جلوی پنجره‌ی آشپزخانه‌ام سبزی‌کاری راه‌انداخته‌ام. حالا من به این سبزی‌ها وابستگی‌هایی دارم که هیچ‌وقت نداشته‌ام، شب‌ها جایی نمی‌مانم، مسافرت نمی‌روم، شب‌ زود می‌خوابم و صبح‌ زود بیدار می‌شوم که پلاستیک‌ها را بالا بزنم تا گیاهان بیشترین میزان نور طبیعی را ببینند و مهم‌تر این‌که من دیگر تنها نیستم یک کفشدوزک هم دارم.

تنهایی اولین چیزی است که هر صبح احساس می‌کنم، وقتی می‌گویم تنهایم معنی‌اش این نیست که کسی دور و برم نیست، هم‌خانه‌ای در اتاق کناری خوابیده یا بیدار شده و رفته سرِ کار. دوستان زیادی دارم که ساعت‌ها با هم می‌گذرانیم، گاهی به حرف و گاهی در سکوت و بعضی وقت‌ها مادر و پدرم می‌آیند پیشم می‌مانند اما باز همان احساس تنهایی را دارم، تنهایی چیزی بیشتر از حضور یا عدمِ حضور دیگران است، تنهایی ضمیر بردار نیست، نمی‌توانی بگویی ما تنهایی را از بین می‌برد، آن‌ها تنها نیستند یا ایشان تنهایی را درک نمی‌کنند. تنهایی با هرجور ضمیری خودش را وقف می‌دهد. البته این چیزهای بیشتر شبیه لفاظی است، کنار هم گذاشتنِ کلماتِ خوش‌آهنگ برای زیبا جلوه‌دادن چیزی که واقعن مطلوب نیست، چون هیچ‌کس دوست ندارد تنها باشد….[fruitful_sep]

منتشر شده در داستان همشهری / ویژه بهار 96photo 2017 03 18 21 50 07 203x300 - ضمیر ظالم

16142250 10154309434826964 5961613012541946289 n1 - من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه

من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه

من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه 526 526 logos

16142250 10154309434826964 5961613012541946289 n1 - من در محاق، در داستان همشهری بهمن ماه
در قالب نوشتن همیشه طرفدارها و مخالفینی دارد، این که ما قالبی را برای نوشتن انتخاب می‌کنیم خیلی هم با معنی نیست، درواقع انتخاب کلمه‌ی معناداری نیست. وقتی تصمیم می‌گیرم چیزی بنویسم (یعنی قرار است از کلمات برای بیان احساسات، توضیح ماوقع یا انتقال ایده‌ای استفاده کنیم) قالب‌های زیادی جلو دست‌مان نیست و این محدوده و محدودیت به زمانه‌مان برمی‌گردد. در دوره‌های مختلف و به خاطر بازارپسندی، روال‌های تکنولوژیکی و نیازهای جامعه قالب‌هایی مرسوم می‌شوند و ورمی‌افتند، ما در همین قالب‌های مرسوم زمانه می‌نویسیم. مثلا در دوره‌ای از نثر فارسی اخوانیات و شکاریه‌ها بسیار مرسوم بودند اما امروز کمتر کسی در این قالب‌ها می‌نویسد در عوض سعی می‌کنیم با صد و چهل کاراکتر توئیت کنیم. قالب‌های نوشتن زیباشانسی‌های خودشان را به ما تحمیل می‌کنند، همین‌طور قواعدشان را و محدودیت‌هاشان را. مموآر یکی از قالب‌هایی است که در فارسی بسیار کم نوشته شده، آن‌قدر کم که حتا معادل مناسبی برای به فارسی صدا کردنش نداشتيم، نمونه‌های خوب و شاخصى که بتوانیم درفارسی به آن اشاره كنيم.

در داستان همشهری بهمن ماه بخوانید

photo 2017 01 21 17 03 14 922x658 - عجیب‌تر از صف

عجیب‌تر از صف

عجیب‌تر از صف 922 1280 logos

photo 2017 01 21 17 24 04 1024x533 - عجیب‌تر از صف

photo 2017 01 21 17 03 14 216x300 - عجیب‌تر از صفمن توی صف ایستاده‌ام، سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت است، جلوی سینما عصر جدید توی صف ایستاده‌ام. شب است، سرد است، من لباسِ کاملِ یک بلیت‌بگیرِ حرفه‌ای را پوشیده‌ام. ژاکت بافتنیِ درشت‌بافت، رویش کاپشنِ ارتشیِ سیاه که مال نیروی دریایی است، کفش‌‌های کیکرزِ کرم، کلاه سرم است و دستکش‌های بافتنی دستم است، من یک آدمِ توی صف بایست کارکشته‌ام، می‌دانم که اگر توی صف دوام بیاورم حتمن فیلم را می‌بینم، حتا اگر بلیت به من نرسد، سینما‌دار و بچه‌های اجرایی جشنواره دل‌شان به حالِ آدمی که تا لحظه‌ی شروعِ فیلم منتظر ایستاده می‌سوزد و یک‌جایی سرپایی به آدم می‌دهند علی‌الخصوص که آدم لهجه‌ی شهرستانی هم داشته باشد. ما توی صف لهجه‌هامان را قایم نمی‌کنیم، تنها جایی که شاید لهجه داشتن و شهرستانی بودن به کار می‌آید. صف سه دور چرخیده و رفته توی خیابان، من جزو آن‌هایی هستم که توی خیابان ایستاده‌ام، می‌دانم خیلی‌ها می‌آیند لحظه‌ی آخر بلیت مهمان‌شان را می‌فروشند، خیلی‌ها که توی این صف ایستاده‌اند پشیمان می‌شوند و می‌روند خانه، چندنفری بی‌بلیت می‌مانیم که بلیت‌فروش‌ها راه‌مان می‌دهند تو، همه‌ی این‌ها سال‌های قبل اتفاق افتاده و من شاهدش بوده‌ام.

یادداشت کامل را در 24 ، مجله سینمای همشهری بخوانید

photo 2017 01 06 12 39 06 e1483694044280 1170x590 - کافه‌های نامرئی

کافه‌های نامرئی

کافه‌های نامرئی 1276 590 logos

کافه مکس/ تهران

سال‌های دانشجویی بنه‌کن شده بودم، رشت را ول‌کرده بودم و به تهران هم نمی‌چسبیدم. تهران مثلِ اژدهایی که غیب می‌شود و دوباره ظاهر می‌شود هر طرف بود و غریبه‌ها را می‌جورید و من مثلِ‌قصه‌های پریانی با کفِ دست نان و کوزه‌ای آب آمده بودم. بدونِ‌ شهر، بی‌پول، بی‌کار، با لهجه‌ای که داد می‌زد غریبه‌ام، سرگردان میان دنیاهایی که دوست داشتم، همه‌چیز انگار تاریک بود اما روشنی‌هایی هم بود، کتاب‌‌هایی که مثلِ موریانه می‌جویدم، فیلم‌هایی که مثلِ‌دیوانه‌ها می‌دیدم و دختری که دوستش داشتم.

دانشگاهم نرسیده به سه‌راه جمهوری بود، آن‌موقع جرات نداشتم بپرسم چرا این ‌چهارراه اسمش سه‌راه است، فکرphoto 2017 01 06 12 26 28 225x300 - کافه‌های نامرئی می‌کردم این سوآل‌ها غریبه بودنم را نشان می‌دهد و کارم تمام است. از دانشگاه که بیرون می‌آمدم در پاساژ شانزه‌لیزه از چای‌فروش دوره‌گردی چای می‌گرفتم و سلانه سلانه می‌رفتم تا کافه مکس. کافه مکس غاری بود که تویش پنهان می‌شدم، جایی در شکمِ اژدها و منتظر می‌ماندم تا آن‌دختر که نور بود بیاید.

کافه مکس در پاساژِ دیگری بود، زیرزمین بود و نور زیادی نداشت و دو تا کاناپه هم برای نشستن بیشتر نداشت اما بهترین ساندویچ‌هایی که تا آن موقع خورده بودم می‌داد. بیکن دودی، نان کنجدی، پنیر چدار و گوجه فرنگی. ساندویچ‌ها را هم چهار‌تکه می‌کرد و من و آن دختر نورانی یک تکه‌اش را می‌خوردیم و سیر می‌شیدم و یک تکه‌ را هم می‌بردیم خانه. ساعت‌ها آن‌جا می‌نشستیم و حرف می‌زدیم، من داستان‌های اسماعیل کاداره و هاینریش بل را که خوانده بودم تعریف می‌کردم و او از طحال‌ها و لوزالمعده‌هایی که در اتاق تشریح دیده بود حرف می زد، از بوی فرمالین و تفاوت بافت‌های اعما و احشای انسانی. ما به ساندویچ‌های‌مان گاز می‌زدیم و با حرف زدن و حرف‌زدن مثل یک دونده‌ي دوی استقامت سعی می‌کردیم آن اژدهای شهر را از صرافت‌مان بیاندازیم، ما هر دو غریبه‌هایی بودیم که به هم پناه آورده بودیم.

[fruitful_sep]

متن کامل را در آنگاه بخوانید

 نشریه آنگاه/ شماره اول/ 1395