همشهری داستان

photo 2017 10 24 15 20 15 1170x658 - مقدمه ای بر سفر اسب

مقدمه ای بر سفر اسب

مقدمه ای بر سفر اسب 1280 948 logos

در شماره ٨٢ مجله داستان/ آبان  96 بخوانید


سفر اسب این‌جور است که شطرنج‌باز باید بتواند اسبش را به تمام خانه‌های شطرنج برساند. همچین بازی‌ای حداقل شصت و سه حرکت دارد، شصت و سه خانه‌ای که اسب‌ باید بجهد و بچرخد تا به آن‌ها برسد اما فقط همین‌نیست، شطرنج‌باز باید مثل یک بازی عادی حمله‌‌کند، دفاع کند و مهره‌هایش را پیش ببرد، بنابراین یک دست سفر اسب گاهی تا دویست حرکت و بیشتر پیش می‌‌رود و ساعت‌ها طول می‌کشد. ابراهیم قهرمان این بازی است، بازی‌ای که هدفش وقت تلف‌کردن است، بازی‌ای که برد تویش با شلنگ تخته‌انداختن و ولنگاری حاصل می‌شود، با دورزدن هدف، نادیده‌گرفتن اصول و کنار گذاشتن همه‌ی چیزهایی که به صورت کلاسیک یاد یک شطرنج‌باز می‌دهند. این‌ها را بعد از بارها که بازی‌اش را تماشا کرده‌ام می‌گویم، او گاهی باید یک مهره را فدا کند، فارغ از ارزش مهره، فارغ از کجایی بازی و نگرانی پایان بازی فقط برای این‌که اسب را در جای خالی‌اش بنشاند، او باید از هر جور درگیری که باعث می‌شود اسبش هدف قراربگیرد فرار‌کند، خیلی وقت‌‌ها باید بازی را خلوت کند تا اصلن جای بازی برای اسب‌ها وا شود و گاهی فقط باید منتظر بماند و وقت تلف کند تا حریف آن‌قدر پیش بیاید که پشت سرش خالی شود و اسب‌‌ها جولان بدهند.

cover 78 96 site 682x1009 682x658 - مردی که زیاد نمی‌راند

مردی که زیاد نمی‌راند

مردی که زیاد نمی‌راند 682 1009 logos
منتشر شده در مجله داستان همشهری تیرماه 96cover 78 96 site 682x1009 203x300 - مردی که زیاد نمی‌راند

همه‌مان عادت‌ها و وسواس‌هايی داريم كه می‌خواهيم از ديگران پنهانش كنيم، چيزهايی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنيم. «تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگی‌ها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه می‌شود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديده‌شده‌ای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.

دسته‌ی بزرگی از آدم‌ها آن‌هایی هستند که کارها را آن‌جور که در بچگی یاد گرفته‌اند انجام می‌دهند، مثلا آن‌ها که مادرشان بند کفششان را ضربدری می‌بسته‌اند تا آخر همینجور بند می‌بندند. تغییر چیز سختی است، من هم یکی از همین آدم‌هایم، آدمی که تغییر سختش است. این تغییرناپذیری و خشک و صلب بودنم از همه‌جا بیشتر خودش را در رانندگی‌ام نشان میدهد. وقتی دور دوفرمان می‌زنم فکر می‌کنم دومین دور اضافه است، عضله‌های ساقم درد می‌گیرد، مغزم گزگز می‌کند و چیزی نمی‌شنوم. به آدمی چوبی تبدیل می‌شوم که نخ‌هایش را بریده‌اند.

اما من یک راننده‌ی مادرزادم، از روزی که دنیا آمده‌ام ماشین جمع کرده‌ام و همه‌جور بازی رانندگی‌ای کرده‌ام؛ از ماشین‌سواری آتاری که صدای گاز خوردن ماشین روی اعصاب کل خانواده بود تا نید فور اسپید که برای بردن رنگ بادمجانی بوگاتی ویرون دوازده ساعت مداوم در نوربرگ رینگ رانندگی کرده‌ام. توی هر ماشینی می‌نشینم که راننده‌اش برچسب فدراسیون اتوموبیل‌رانی را به شیشه چسبانده، حتما حرف را می‌کشم به خاطرات دستی کشیدنم در سراشیبی‌های شانزده درجه و پارک دوبل، وقتی با تیونرهای ماشین همکلام میشوم از عوض کردن سوپاپ‌ها و طرق هوارسانی بیشتر به سیلندرها حرف می‌زنم و با آن‌هایی که باد چرخ‌ها را تنظیم می‌کنند و روغن موتور را عوض می‌کنند از اینکه چقدر همین جزئیات کوچک در راندن مهم است.

معلم رانندگی‌ام (که شوهر دخترخاله‌ام بود و از من کوچک‌تر بود و مجبور بود احترامم را نگه دارد) معتقد بود من اشکالی جدی در هماهنگی اعصاب و عضله دارم، یعنی مغزم فرمان‌هایی صادر می‌کند که به مقصد نمی‌رسد یا موانعی سر این فرمان‌ها هست. این‌ها را در خیابان خلوتی پشت برق آلستوم در صبحی تعطیل میگفت و همه‌ی حواسش بود که کلمات را خیلی نابرخورنده انتخاب کند. گفت: «شما باید بری خارج امتحان بدی، با ماشین دنده اتوماتیک امتحان بدی قبول میشی.»

همین را به همه‌ی افسرهای راهنمایی رانندگی که با آنها امتحان داده‌ام گفته‌ام، من نسل‌های مختلفی از افسرها را تجربه کرده‌ام. آنها که لباس نظامی می‌پوشیدند و چهارشانه بودند و به بداخلاقی مشهور بودند در شهرک آزمایش. آنها که بازنشسته‌ی راهنمایی‌رانندگی بودند و پدال‌های گاز و ترمز زیرپایشان را محکم فشار می‌دادند در سال‌هایی که آموزشگاه‌ها خودشان ممتحن داشتند و باز افسرهای چهارشانه و خوش‌خنده و سبیلو که مسخره‌ات میکردند، در سال‌هایی که معلوم نبود بالاخره آموزشگاه گواهینامه می‌دهد یا باید بروی جای دیگری امتحان بدهی.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.