فقط بچه‌ها بخوانند!

Real H - فقط بچه‌ها بخوانند!

فقط بچه‌ها بخوانند!

فقط بچه‌ها بخوانند! 500 243 modir
  • 345183 - فقط بچه‌ها بخوانند!

    رئال مادريد

    مروری بر رئال مادرید. محمد طلوعی

  • زری نعیمی. نشریه جهان کتاب سال 19، شماره 11 و 12

رابطه‌ی من و فوتبال فاجعه است. هروقت همه پای تلویزیون میخ شده‌اند برای تماشای بازی، من نیستم. رفته‌ام. یا توی اتاق هستم با درهای بسته، . یا توی آشپزخانه غیراپن با درهای بسته. یا هرجای دیگری که اثری از فوتبال و سروصدایش نباشد. بحران من و فوتبال، بالاخص فوتبال و فوتبالیست ایرانی، آن‌قدر وخیم و عمیق است که پایش به «اخبار» هم می‌رسد. رُس همه خبرهای داخلی و جهانی را درمی‌آورم تا می‌رسد به اخبار ورزشی به خصوص فوتبال، یا می‌خوابم یا خاموش می‌کنم یا می‌روم به گوشه و کنار خانه برای رتق و فتق امور تا تمام بشود. همه این‌ها را نوشتم تا از «رئال مادرید» بگویم.

خوشبختانه، رئال مادرید یک رمان است. بچه‌های اهواز: عبد، مرتضی، محمدکمال، بهرام، حمود، اصغر، ضیاء، نعیم، خداداد، شنون، رضا و حنیف جمع شده‌اند در یک تیم. آن‌ها بعد از دعواها و بزن بزن‌های خونین و قاتی شدن عرق‌های تن شان و خون هایشان با هم، شده‌اند یک تیم به مربی‌گری آقای جلالی: «برنده و بازنده مهم نبود، مفصل دعوا می‌کردند، آن قدر از دماغ و دهان و دست و پایشان خون می‌رفت که می‌توانستند بانک خون تأسیس کنند. خونشان قاتی شده بود، خون سر این در خون دماغ آن یکی، برادرهای خونی شده بودند. تیم شده بودند» آقای جلالی هم کله‌اش مثل تیمش باد دارد و پر است از ادعا. یکی از ادعاهای او که همه تیم راستی راستی باورش کرده بودند، مربوط می‌شد به ساعت آقای مربی. او می‌گوید «پله» بازی او را دیده و آن قدر شیفته روپایی هایش شده که بلافاصله ساعتش را باز کرده و هدیه داده به او.

رابطه من و فوتبال فاجعه است. اما در حال خواندن رئال مادرید هستم که غیر از فوتبال و مسابقه چیزی ندارد. آقای مربی بعد از پله ادعا می‌کند فوتبال یعنی پنج عمل اصلی و دیگر هیچ: «همیشه رو به دروازه بدو. به پیراهن هم رنگ خودت پاس بده. چشم هایت را وقتی توپ روی هواست نبند. صورت کسی را که روی پایت تکل رفته فراموش کن اما شماره اش یادت نرود. وقتی توپ بین تو و حریف است، یعنی کسی صاحبش نیست.»

این تیم نوجوان که هنوز پنج عمل اصلی اش را یاد نگرفته، هنوز اول راه تمرین و آموزش است، هنوز از پس تیم‌های هم سن و سال خودش در اهواز برنیامده، دچار توهم خودبزرگ بینی می‌شود. آن هم با خواندن این خبر: «شعبه رئال مادرید در دبی برای بازی در تیم اصلی رئال مادرید از بازیکنان منطقه خاورمیانه  امتحان می‌گیرد.» بچه‌های خوش خیال و مربی از همه جا بی خبرشان دست به دست هم داده اند و می‌خواهند بروند دبی تا در یک بازی توفانی، شعبه رئال مادرید را سوراخ سوراخ کنند و از آنجا بی برو برگرد شیرجه بزنند در بغل رئال مادرید اصلی و دوش به دوش رونالدو بالا و پایین بپرند: «توی  سر همه رفته بود که قوهای سپید مادریدی بشوند.»

رابطه من و فوتبال فاجعه است. اما در حال خواندن رئال مادرید هستم. این یک کتاب است. نمی‌توانم با آن مثل اخبار رفتار کنم. نمی‌توانم نبینمش و بروم توی اتاق، در را هم ببندم تا صدایش نیاید. رمان را نمی‌توانم مثل تلویزیون خاموش کنم. نمی‌توانم تا فوتبال و خبرهایش می‌آیند بزنم روی کانال دیگر تا از اخبار داعش بگویند و بدن‌هایی که تکه پاره می‌شوند و سرهایی که بریده و بناهای تاریخی که منفجر می‌شوند. یا خبرهای اسیدپاشان و دختران ایرانی و سوزاندن زندگی و سرنوشت شان یا اخبار متراکم و تکان دهنده کوبانی و دخترانی که بدون ترس رودرروی داعش ایستاده‌اند و می‌جنگند. یا بزنم کانال را روی سی ان ان تا بشنوم یک دختر شرقی و مسلمان و هفده ساله (ملاله یوسف‌زی) جایزه صلح نوبل را گرفته است. کتاب کانال دیگری ندارد. فقط فوتبال پخش می‌کند. نمی‌توانم بروم آشپزخانه و چای دم کنم. فرقی نمی‌کند رمانش خوب باشد یا بد. وقتی پای کتاب وسط می‌آید، همه آن نمی‌توانم‌ها و فاجعه‌های وخیم پا پس می‌کشند.

رابطه من و فوتبال فاجعه است. اما هنرنمایی نویسنده در عنوان گذاری فصل هایش خارج از قلمرو فاجعه است: پنج عمل اصلی ساعت پله، سفرهای سندباد، جزیره سرگردانی، خدمتکاران اژدها، خدا ابو را پا به توپ آفرید، درخت انجیر معابد، رویای آدم های کور، چه کسی بود صدا زد جمشید، خواب خواهرهای ناتنی، فرار بزرگ، به وقت گرینویچ، خواب‌های خن و… با ظرافت و تیزهوشی انتخاب شده‌اند. تلفیقی از رمان های بزرگ و فیلم‌ها. نویسنده هم تا حدودی از پس ایجاد ارتباط های منطقی و درونی عنوان‌ها با محتویات فصل‌ها برآمده. بهترین ارتباط در فصل درخت انجیر معابد شکل گرفته. هم تداعی‌کننده ی رمان احمد محمود است در ذهن خواننده، هم پناهگاه تنهایی و آوارگی تیم در کشور دبی.

رابطه من و فوتبال فاجعه است. اما خوشبختانه رابطه من و رمان رئال مادرید «فاجعه» نیست. داستان فقط روی یک پا ایستاده است: ماجرا. نویسنده برعکس آقای جلالی، تیم رمانش را خوب مدیریت کرده، ماجرا از نفس نمی‌افتد. یکسره در حال دویدن است و حرکت. خسته نمی‌شود. لنگ نمی‌زند. کند و شل نمی‌شود. یک جورهایی تلاش کرده مثل تیم‌های حرفه‌ای بازی کند. یکسره دویدن و از نفس نیفتادن. هرچند چاشنی خوش‌پنداری و توهم آن خیلی زیاد شده و طعم و رنگ داستان را تغییر داده و کوشیده تا زهر و تلخی داستان را بگیرد. برای همین هر جا تیم دچار مشکلات واقعی چنین سفر بی برنامه و بی پایه‌ای  می‌شود و در هچل می‌افتد، یک ناجی و یک موقعیت فرار خلق می‌کند. هرجور شده اوضاع درهم و برهم را جور می‌کند. شده از زیر زمین یا با کاشتن شخصیت بهرام که مثلا مغز متفکر تیم است. بازیش خوب نیست. اما راه حل هایش برای موقعیت‌های بحرانی حرف ندارد. از کش رفتن شناسنامه‌ها و دروغ به خانواده‌ها برای رفتن به اردوی داخلی  فوتبال تا فرار از پلیس و گیر افتادن و… یا حضور محمد کمال و قدرت پیش دانایی او و نگاه تیز شنون و… داستان یک پیش فرض را سرلوحه خود قرار داده: وقتی اراده کنی و چیزی را بخواهی، کمی هم تلاش کنی، همه چیز خودش خود به خود جور خواهد شد. نه لازم است کار کنی، تمرین کنی، آموزش ببینی مسیر را مرحله به مرحله طی کنی و نه تخصص حرفه ای لازم است. اراده کن، بخواه، بگو بشو می شود. برای همین داستان همه عوامل را طوری کنار هم می‌چیند تا تیمی بی تجربه، خام، بدون آموزش، با مربی‌ای که همه عمرش باخته و فقط رجز خوانده و شعار داده، به همه آنچه خواسته‌اند می‌رسند. تیم و مربی‌اش حتی برای مسابقه ثبت نام نکرده‌اند. اما داستان آن را با «ابو» (بازیکن قدیمی فوتبال) ردیف می‌کند، با این که چهار گل می‌خورند، در دقایق پایانی، با اعمال قهرمانانه، چهار گل به تیم رئال مادرید می‌زنند. آن چنان که دهان تیم رئال به اندازه یک اقیانوس باز می‌ماند. و هنوز هم دهانش از این شگفتی آفرینی بازمانده و متحیر است.

رابطه من و فوتبال فاجعه است. رابطه داستان و شخصیت پردازی هم فاجعه است. گفتم که داستان فقط یک پا دارد: ماجرا. اگر خوش خیالی ها و پایان خوش تحمیلی را زیرسبیلی رد کنیم، داستانی ساده و خوش‌خوان است. اما شخصیت‌هایش از دست رفته‌اند. به برخی از آنها مثل بهرام و محمدکمال نوک زده، بقیه را هم سپرده به دست فراموشی. شاید رابطه نویسنده هم با شخصیت‌پردازی در داستان، مثل رابطه من و فوتبال فاجعه است.