ورطه‌ دهشتناک روایت

WhatsApp Image 2020 04 12 at 14.56.21 - ورطه‌ دهشتناک روایت

ورطه‌ دهشتناک روایت

ورطه‌ دهشتناک روایت 750 1024 Banafsheh Rahmani

مروري بر مجموعه‌داستانِ «هفت‌گنبد» محمد طلوعي

علی امیرریاحی

دوستی در صفحه‌اش نوشته بود اگر فیلم‌های پست‌مدرن برایتان جذاب است سراغ فیلم‌های مدرن بروید، اگر مدرن‌ها شما را به‌وجد آورد سراغ فیلم‌های کلاسیک بروید و اگر کلاسیک‌ها هم برایتان جذاب بود آن‌وقت سراغ ادبیات بروید، آنجا دیگر مبهوت خواهید شد. البته من حدودا نقل به مضمون کردم اما واقعیت هم این است که ادبیات سرزمین حیرت است و بهت. جایی که داستان‌باره‌ها و شیفتگان قصه و روایت کارشان به جنون کشیده می‌شود. اما سینما به نسبت ادبیات عقیم‌تر است در قصه و روایت. شاید سینما اصلا کارش قصه‌گویی نیست (حتی سینمای قصه‌گو!)، شاید فقط با تصاویر قرار است معانی‌ای ایجاد کند، و شاید هم فقط قرار است یکی دو ساعت سرگرم‌مان کند. اما ادبیات ورطه‌ دهشتناک روایت است و داستان و قصه. سرزمین نارنیایی که در آن از سوراخ سوزنی رد می‌شوی و به کارزاری سقوط می‌کنی که معلوم نیست بتوانی باز از آن بیرون بیایی و کمر صاف کنی. دوستی داشتم که می‌گفت داستان‌ها نمی‌گذارند من زندگی کنم. می‌گفت زندگی‌ام همین خواندن‌هاست، مثل گلشیری که می‌گفت دیوار و سقف خانه‌ام همین‌هاست که می‌نویسم. آن دوست حق داشت، بنده خدا کتاب‌ها را برنمی‌داشت ببرد حین زندگی‌کردن بخواند؛ لحاف و بالشش را برمی‌داشت و می‌رفت لای داستان‌ها. همان لابه‌لاها، لای سطور و ماجراها، لای ضرب‌آهنگ نثر و بزنگاه‌های داستان شام و ناهار می‌خورد و همان بین‌ها هم چرتی می‌زد و دوباره حکایت‌ها را از سر می‌گرفت. آن دوست من داستان‌باره بود. وگرنه که زندگی‌اش می‌شد مثل باقی آدم‌های معقول؛ پر از روزمرگی، پر از تکرار و سلام و خداحافظ و گلایه‌های هرروزه و غرغرهای توی تاکسی و هوای وارونه‌ی زمستان و مگس‌های سفید تابستان و قیمت ارز و سکه و همه آن‌چیزهایی که درمجموع شده است زندگی، یا چیزی که بگویند زندگی. داستان‌باره‌گی کار هرکسی نیست. هرکسی هم داستان‌باره نیست، آن دوست من داستان‌باره بود. سینما هم می‌رفت گاهی به اصرار. می‌گفت نمی‌فهمم عده‌ای چرا در این دو ساعت آنقدر نگران تغذیه‌شان هستند! می‌گفت نمی‌فهمم چرا اصلا می‌روند سینما؟ یا برای نیمه‌داستان‌های روی پرده آن‌قدر به‌وجد می‌آیند. می‌گفت این‌ها واقعا داستان نمی‌خوانند؟ لابد نمی‌خوانند، وگرنه می‌دیدند بهترین فیلم‌های سینمایی روی پرده هنوز به‌لحاظ روایت و تخیل و چفت‌و‌بست کلی کار دارند تا به پای یک مجموعه داستان متوسط ایرانی برسند. شاید این حرف را هرکسی نتواند بزند، یا اگر بزند هم واقعا درست نباشد. اما آن دوست داستان‌باره‌ام می‌توانست بگوید، درواقع مجاز بود که بگوید. قطعا بحث فرد نیست، صحبت رسانه است، صحبت مجال و امکان رسانه. این‌که اصولا اگر کسی شیفته قصه و روایت است، اگر دوست دارد مانند آن دوست من ناگهان خودش را در جهنم ماجراهایی عینی و ذهنی ببیند و چپ و راستش را گم کند چرا باید به‌جای ادبیات برود سراغ سینما. مثالش هم همین مجموعه‌ تازه‌چاپ‌شده‌ «هفت‌گنبد». همین که نمی‌توانم با اطمینان بگویم بهترین کار محمد طلوعی است یا نه، اما می‌توانم بگویم به‌لحاظ قصه و روایت و تکنیک داستان‌گویی با هیچ فیلم سینمایی‌ای در این حوالی زمانی ساخته‌شده قابل مقایسه نیست. شاید باید باز هم تأکید کنم که بحث من امکان است و مجال و ابزار قصه‌گویی. یعنی همان چیزی که من و آن دوستم را -‌‌و چه‌بسا بسیاری دیگر را – به کتاب‌فروشی و سالن تئاتر و سینما می‌کشاند؛ یعنی شنیدن و دیدن و خواندن یک داستان سرراست، روایتی که نفهمی ناگهان از کجا و کی درونش فرو رفتی و نفهمی که چطور و از کجا بیرون آمدی، دست‌کم نه در نگاه اول. در انتها هم که غرق در خود لای جمعیت بیرون می‌آیی، یا کتاب را در خلوت هم می‌گذاری، حس می‌کنی دیگر همان آدم قبلی نیستی. حس می‌کنی دیگر نمی‌توانی برگردی. راستش برای من همیشه سخت است که بخواهم از داستانی که دوست داشته‌ام بنویسم. از این‌که چرا آن داستان را دوست داشته‌ام. بیشتر شبیه آدمی می‌شوم که ناگهان از دنیای زیر آب بیرونش کشیده باشی و بی‌مقدمه از او بخواهی از تجربه‌اش در آن دنیا بگوید. آن‌هم آدمی که کم‌کم داشته فراموش می‌کرده پایش زمانی روی زمین بوده و حتی مدتی نه‌چندان دور نفس می‌کشیده. داستان «لوح غایبان» برای من همین بود. (داستانی که حس می‌کنم باید نامش می‌بود «بطن چپ نهنگ عنبر مرده»، اما نیست خب). روایتی شرقی با همان هزارتوها و ماجراهایی که احتمالا ذهن غربی برنمی‌تابد، شاید هم بی‌وقفه شیفته‌اش شود. چنان‌که برای من شیفته‌کننده بود این حجم از غلتیدن در رویا و شکستن منطق‌های رئالیستی. زن راوی را می‌بَرد تا کتاب اصل را نشانش دهد، راوی وقتی برمی‌گردد چهارسال گذشته و حالا کتاب اصل پیش‌رویش است. این دقیقا شیوه‌ای‌ست که در روایت‌های شرقی و هزارویک‌شبی به حقیقت می‌رسند. از قلب به اصل. مثل داستان شاه سیاه‌پوش نظامی. شهرزاد هم در هزارویک‌شب با روایت‌ها شاه بد را به شاه خوب بدل می‌کند. راوی لوح غایبان برای تشخیص کتابی به عراق رفته، به تشخیصش کتاب تقلبی‌ست. زنی از او می‌خواهد همراهش برود تا کتاب اصل را بیاورد. و راوی لابه‌لاها پرت می‌شود در بیابانی بی‌آب‌وعلف. به باغی برمی‌خورد، تمام زندگان و مردگانش، تمام غایبان، مقابل او حاضر می‌شوند. اما تنها همین نیست، پر است از ماجراهایی که در داستان‌های ساعدی می‌شود دید. پر از ابهاماتی که فکر می‌کنی نویسنده معنای ازپیش‌آماده‌اش را به تو خواهد داد اما اشتباه می‌کنی. درنهایت راوی برمی‌گردد. گذشته‌اش را مرور کرده و حالا برگشته است. مرد عرب ابتدای داستان کتاب را پیش‌رویش می‌گذارد. راوی تشخیص می‌دهد که کتاب اصل است اما مرد عرب می‌گوید از ابتدا هم همین کتاب بوده. انگار که فقط اوست که تغییر کرده باشد. گمانم لوح غایبان از آن داستان‌هاست که مجال زیادی پیش پای منتقدها بگذارد. از آن‌ها که از هرور بخوانی به جایی برسی. در یکی از رمان‌های پل استر، کسی دفتر تلفنی را از روی زمین پیدا می‌کند و تصمیم می‌گیرد آدم‌های توی آن دفتر را بیابد. راستش خیلی برای من مهم نیست چطور سراغ آن آدم‌ها می‌رود یا که پیداشان می‌کند یا نه، برای من مهم آن غربتی‌ست که چنین ایده‌ای دارد. ایده‌ای که از الگوهای پلیسی- معمایی آمده اما با رویکردی به‌کل متفاوت. داستان «خواب برادر مرده» هم برای من همین‌طور است. فکر کن، کسی خواب ببیند برادری دارد و بعد بیدار شود و بیفتد در جستجوی یافتنش. هیچ شاهدی هم آن بیرون نباشد که به قرینه‌ی خوابی که دیده، ذره‌ای از صحت آن را تأیید کند. راستش خیلی هم اهمیتی ندارد که کسی آن را تأیید کند و به او بگوید که واقعا برادری دارد یا نه. چون خودِ راوی هم در همان سطرهای ابتدایی اعتراف می‌کند که خیلی هم آدم صادقی نیست. می‌گوید در اتوبوس که می‌نشیند برای آدم‌های بغل‌دستی دروغ‌هایی سرهم می‌کند از این‌که استاد ریاضی محض دانشگاه آزاد است، یا خلبان فانتوم، یا فوتبالیست ناکام، و این آخری هم می‌شود کسی که به دنبال برادر گمشده‌اش در جایی بیرون از کشور خودش می‌گردد. این‌جاست که خواننده می‌شود یکی از آن بغل‌دستی‌های داخل اتوبوس که بدون گشتن دنبال گاف و دروغ، دلسوزانه ماجرای این برادر گم‌شده را می‌شنود. و این برادر گم‌شده و جستجوها می‌شود محملی برای حمل بار روایت و چیدن ماجراهای او و پدرش در آن. و عجیب این‌که درست در اواخر داستان راوی چیزی شبیه سرنخ می‌یابد از کسی که به نحوی می‌توانست برادرش باشد. با این‌حال از کجا می‌شود به این راوی اعتماد کرد؟
یک‌بار از اصغر عبدالهی شنیدم که از توصیف‌های طلوعی می‌گفت، از توصیف‌هایی که نمی‌کند. توصیف‌هایی که با مثال و تشبیه از سرشان می‌گذرد. البته این به‌کاربردن مثال ابداع جدیدی نیست و مختص طلوعی هم، اما، اصغر عبدالهی همیشه راست می‌گوید. حتی به‌گمانم این مثال‌ها گاه چنان غریب می‌شود که انگار داستان دارد در عرض حرکت می‌کند. البته که اغلب توصیف در داستان حرکت در عرض است اما بداعت این مثال‌های بدل از توصیف در بعضی داستان‌های طلوعی باعث می‌شود ماجرا ابعاد دیگری پیدا کند. جایی در داستان «بدو بیروت، بدو» می‌گوید: «حال آدمی را داشتم که وسط مهمانی بالا آورده و با اینکه چند سال از ماجرا می‌گذرد و کسی هم کنایه و اشاره‌ای نمی‌زند، دوباره توی همان اتاق و روی همان صندلی‌ها معذب نشسته.» این را راوی در لحظه‌ای از داستان می‌گوید که از دختر سوال اشتباه پرسیده است، سوالی که دقیقا دختر داشت درباره‌ی بی‌اهمیت‌بودن جوابش صحبت می‌کرد. یا در توصیف لبنان چنین چیزی به‌کار می‌برد: «لبنان این‌جوری است، شهرهایش جایی تمام نمی‌شوند، در کرانه‌ی ساحل ترکیب می‌شوند…» یا باز جایی دیگر در همین داستان می‌گوید: «کُپ کرده بودم، مثل وقتی که توی دویدن گلوله می‌خورد به پا و آدم قدم بعدی را که برمی‌دارد پیش نمی‌رود، فرو می‌رود.» یا جایی دیگر: «این را که می‌گفت شبیه آدم میانسالی شده بود که در زندگی زیاد شکست خورده اما خودش را بابت شکست‌هایش خیلی مقصر نمی‌داند.» یا: «انگار هر حرفی می‌زد فقط برای نگه‌داشتن تعادل چیزی در فضا بود. مثل آنتن‌های رله که نه چیزی تولید می‌کنند نه حذف می‌کنند، فقط بازتاب‌دهنده و تشدیدکننده‌اند.» نکته‌ جالب این مثال‌هایی که جای توصیف می‌نشینند، دست‌کم برای من، این است که برعکس مثال که کارش تسهیل‌کردن مسئله‌ست و روشن‌شدن موضوع، این مثال‌ها روایت را دشوارتر می‌کنند. انگار به‌جای اینکه بایستد و روایت را نگه دارد و با ذره‌بین جزئیات ماجرا را تفهیم کند، کرم چاله‌ای باز می‌کند و ماجرای دیگری را در زمان و مکانی دیگر نشان می‌دهد، و همین منجر می‌شود به مسئله‌ای که شاید به‌خودی خود قابل‌فهم بود اما پیچیده‌تر شد. انگار کسی حین افتادن اتفاقی ساده نگه‌مان بدارد و به معانی چندگانه‌ی فلسفی‌ای که می‌تواند زیر این سطح ساده وجود داشته باشد اشاره کند. با این‌حال چیزی در داستان‌های طلوعی همیشه برای من باعث سکته در خواندنم می‌شده، و آن حجم نام‌های غریبه‌ای‌ست که هربار هم – احتمالا- به‌دلیل باورپذیرکردن شخصیت در داستان می‌آید. مثالش هم در داستان «آمپایه‌ی بارُن» پر است، یعنی آمپایه‌ی بارُن پر است از اسامی عتیقه‌جات و این ماجرا تنها به این داستان خلاصه نمی‌شود. راستش وقتی فقط خواننده‌ام، مواجهه با این حجم از واژه و شناخت و اطلاعات برایم جالب است و گاه حتی اعتمادساز. انگار که راوی‌ها همه پیرمردهایی جهان‌دیده هستند که دانشی به‌حد و به‌اندازه نسبت به جهان و هرچه در آن است کسب کرده‌اند. اما وقتی به عنوان نویسنده یا داستان‌نویس با این‌همه مواجه می‌شوم، حسی از تفرعن و فخرفروشی نویسنده به من دست می‌دهد. انگار مهمانی رفته باشی خانه‌ کسی و صاحب‌خانه به‌جای یک استکان چای اموال و دارایی‌ها و سرویس گل‌مرغی‌ها را نشانت بدهد و تو حس کنی در پس این‌ها یک تظاهر و به‌قول آن‌وری‌ها یک شوآف وجود دارد، شوآفی که به سر و صورتت می‌خورد. اما همین هم یادگرفتنی‌ست؛ که داستان‌نویس برای هر داستان ساده‌ی چندخطی هم باید تحقیق کند، و ذره‌ذره بیندوزد و واژه‌به‌واژه به‌کار ببرد. طلوعی مثل آدم داستان تعریف می‌کند. و این چیز کمی نیست. درست مثل آن دوستم که داستان‌باره است و آن هم اصلا چیز کمی نیست. باقی را نمی‌دانم، اما اگر کسی داستان‌باره باشد، یا حتی اگر در آن حوالی‌ست، یعنی آن‌قدر که با شنیدن و خواندن داستان به‌وجد بیاید، یا اگر سینما می‌رود به‌امید گرفتارشدن در دام قصه و روایت، قطعا تجربه‌ «هفت گنبد» چیز گران‌قدری‌ست.