من طرفدار الکساندر دومای پدرم نه مارسل پروست
گفتوگو با آرش صادقبیگی- مجله هنگام
از همون دوران رشت قرارت رو گذاشتهبودی با خودت که نویسنده بشی؟
آره، دوران رشت دوران تأثیرگذاری تو زندگی من بود. از بهترین دورههای آموزشیم بود، هیچوقت بعد از اون دیگه اینقدر چیز نتونستم یاد بگیرم، رشت خیلی محیط روشنفکریای داشت، با آدمهایی مواجه شدم که درهای فراخی از ادبیات و زندگی و هنر برایم باز کردن، من معلمهایی دارم که هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم، یه شاعری مثل علیرضا پنجهای، یه نویسندهای مثل مجید دانشآراسته، شاعری مثل رقیه کاویانی و… یا یه عالمه دوست همسنوسال که نمیدونم بهخاطر شرایط اجتماعی سیاسی دوره بود یا به دلیل باز شدن درهای فرهنگ تو دوره اول خاتمی، ماها خیلی با سرعت و حدت، جذب ادبیات، و هنر به شکلهای مختلفش شدیم. این آشنایی با مدیومهای مختلف هنری کمک کرد که بعداً از همشون تو ادبیات و نوشتن استفاده کنم. استنکافی ندارم از گفتن اینکه مارسل پروست رو حوصله نمیکنم بخونم اما اون سالهای رشت خوندم، چهار مقاله عروضی رو الان حوصله نمیکنم بخونم اما اون موقع خوندم، مرصادالعباد خوندم تو پونزده سالگی. امروز از چیزهایی استفاده میکنم که اون موقع بهم اضافه شده، مثلاً مجموعه داستان بعدیم هفتگنبد، داستانهای اقتباس شده از هفت پیکر نظامیه، داستانهای نظامی رو تو شانزده هفدهسالگی خوندم، از اون موقع تو ذهنم مونده، الان که دارم روشون کار میکنم انگار دست کردهم تو توبرهای که همه چی توش هست و فقط چیزهایی ازش در میآرم. یادم میآد چهاردهسالم بود، یه جمله از ابنسینا خوندهبودم خیلی من رو ترسوندهبود. گفتهبود هر چیزی در زندگیش یاد گرفته تا هفدهسالگی بوده، بعد از اون دیگه نتونسته یاد بگیره. اون جمله انقدر ترسوندم که فکر کنم بین چهارده تا هفده سالگی مثل موریانه هر چیزی دم دستم بود خوندم، فکر میکردم بعدش غیر قابل آموزش میشم، بعدتر فهمیدم این جمله ابنسینا معنی ظاهریش این بوده، باطنیش اینه که اگر قراره بعد از اون سن آدم پذیرندگی نداشته باشه و استاد بشه، دیگه چیزی یاد نمیگیره. اتفاقاً از هفده سالگی که دیدم یه عالمه چیز واسه خوندن باقیمونده یاد گرفتم که درِ ذهنم رو باز بذارم روی آموزش.
دوست دارم از قبلترش بدونم، دوران کودکی نویسنده چقدر تاثیر میگذاره رو نویسنده؟
من از این بچه کلاسیکهای ادبیاتم، از سال 66 عضو مرکز آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم.
چی شد پات اونجا باز شد؟ ضیاء بردت؟
چون پدر و مادرم معلم بودن باید یه جایی میبردنم که علاف بشم، میبردنم کانون. یه فرمهایی رو مرکز آفرینشهای ادبی میداد که ما توش شعر و داستان مینوشتیم پست میکردیم. این میرفت تو کانون، کسی جواب میداد. سالها نمیشناختم اون آدمی که به من جواب میداد، در واقع تمام این سالها معلم مستقیم من، یه خانمی بود به اسم هلن دهقانزاده که خیلی پُرسال هم نبود. این خانوم رو ندیدهبودم، من هی نامه مینوشتم اون جواب میداد که پسرم این کار رو بکن، من هم اون کار رو میکردم و دفعه بعد دوباره جواب میداد. بعد پانزده سالم شد یه نامههای بسیار بدخطی میاومد که دیگه نمیتونستم بخونم، اون نامههای قبلی نمیاومد، هلن دهقانزاده خیلی خط خوبی داشت. یه روزی گفتم برم کانون ببینم اون آدمی که این نامههای مزخرف رو برای من مینویسه کیه؟ یه جوری احساس کردهبودم داره بهم خیانت میشه، نمیدونستم اون آدم قبلی زنه و این یکی مرده، فقط میدونستم اون آدم نادیدهای که داره به من چیز یاد میده عوض شده. دیدم آدمی که الان داره جواب میده یه شاعریه بهنام احمد خدادوست که بعدها با هم دوست شدیم، خیلی آدم درجه یکی بود و البته خیلی بدخط. ماجرا این شکلی بود که هلن دهقانزاده حامله بوده، مرخصی زایمان گرفته رفته. حالا احمد خدادوست داشت به من جواب میداد. این جوابدادن احمد خدادوست موجب شد من یکی از مهمترین آدمهای زندگیم رو ببینم. چون رفتم کانون دیدم یه اتاق خیلی کوچک لمبهکوب هس که سه تا میز داره، خالیه مال هلن دهقانزادهس که نیست، احمد خدادوست و یه پیرمردی که اون گوشه نشسته و دائم داره سیگار میکشه به اسم مجید دانشآراسته. اولین بارقههای آشناییم با ادبیات جدی دنیا از طریق مجید دانشآراسته بود.
اولین محمد طلوعی را که میشناسیم محمد طلوعی شاعر بوده، بارقههای شاعری از کجا زدهشد؟
همزمان میرفتم پیش یه آدمی تو شهرداری به اسم علیرضا پنجهای که شاعر بود و از اون شعر یاد میگرفتم. اینی که پنجهای رو دیدم هم بامزهس، یه معلم تاریخی داشتم به اسم قربان فاخته. انقدر سر کلاس دستم رو بلند میکردم و شعر مزخرف میخوندم که میخواست شر من رو از خودش دفع کنه. یک روز گفت آقا؛ من یه دوستی دارم شاعره تو برو پیش اون. خود قربان فاخته صاحب امتیاز مجلهای بود به اسم گیلانزمین که علیرضا پنجهای سردبیرش بود. رفتم پیش علیرضا پنجهای. تو جلسهای هم که داشتم میرفتم اتفاقی افشار رئوف رو بردم، بعدش مجتبی پورمحسن رو بردم که همه این بچهها الان تو ادبیات آدمای معروفی هستن. کاملاً اتفاقی با این آدمها مواجه شدم، اینکه علیرضا پنجهای سردبیر اون مجله بود، باعث شد وقتی به یه پختگیای تو شعر رسیدم شعرم چاپ بشه. یادم میآد یه روزهایی پنجشنبه شبها میاومدم تهرام که برم خیابان بنیهاشم یه جلسه شعری، شعر بخونم بشنوم، دوباره برم ترمینال سوار شم برگردم رشت. شنبه صبحش هم برم دانشگاه. این کاری بود که الان یک هزارمش هم نمیتونم انجام بدم.
با اینکه از 76 شروع کردهبودی به نوشتن رمان «قربانی باد موافق» اما انگار شعر مدیوم مهمتری بوده توی اون دوره از زندگیت.
آره، وقتی سال 82 خاطرات بندباز رو چاپ کردم کتاب من دوهزار نسخه فروخت، تو دورهای که فروختن یک کتاب شعر با ناشر شهرستانی، بدون تبلیغات اینترنتی، بدون اینکه صفحات وب معنای واقعی داشته باشند خیلی کار سختی بود. کتابم فروخت چون بچههای همنسلم تو گیلان سالها منتظر بودن کتاب شعر چاپ کنم. بچههای همنسلم تو دههی هفتاد، شعرهاشون رو همون سال 78، 79 چاپ کرده بودن.
حالا ولی برعکس شده، اینسالها بیشتر اینوری چرخیدی، حضورت کمرنگتر شده تو عرصه شعر و شاعری.
شعر کمرنگ نشد ارائهش نمیدم. این رو مایاکوفسکی میگه، میگه شعر یه شغل بیستوچهار ساعتهس. از وقتی نتونستم بیستوچهار ساعته شاعر باشم کمتر شعر گفتم، دیگه هم ارائه نکردم. سالهاس شعر رو دنبال میکنم، دوستان شاعرم رو دنبال میکنم، ترجیح میدم خودم رو به عنوان شاعر ارائه نکنم. آدمای درست درمون دیگهای که شعر میگن هستن.
اون موقع کتاب شعر چی میخوندی؟ بت داشتی مثل همه تو اون سن؟
آره، خیلی علاقمند به لورکا و مایاکوفسکی بودم. البته این تحت تاثیر شعر ترجمه تو دوران نوجوانیم بود. الان حسرت میخورم چرا اون موقع بیشتر با شعر کلاسیک آشنا نشدم، هر چند که نسبت به دوستان همسنوسالم اتفاقا خیلی آدم کلاسیک بازی بودم. شعر عروضی رو بسیار دوست داشتم و سعی میکردم یادش بگیرم.
چرا اینقدر تولید تا مصرف «قربانی باد موافق» زمان برد؟
نسخهی اول رمانم رو همون سال 76 نوشتهبودم، شروع کردهبودم به جزوه برداشتن و تحقیق کردن و فکر کردن بهش. یادم میآد که فصلهای اول رو سال 77 تمام کردهبودم، منتها بعدها وقفه افتاد و خیلی کارهای دیگه کردم. 83 نسخه آخر رمانم رو تموم کرده بودم ولی 86 چاپ شد. این سهسال دنبال ناشر میگشتم. آدمی بودم که رمان اولش رو نوشته اما ناشری پیدا نکرده چاپش کنه. دادم نشر مرکز رد شد، بعد دادم افق که دو سالی تو پروسه تصویب و اینکه بپسندن موند.
پر گرایش سیاسی چطور تو رو گرفت، سیاست چطور سر از اولین رمانت درآورد؟
یه کم خانوادگی و محیطیه. عموی پدرم اصلاً چپ تودهای بود، خانواده پدریم چریک فدایی بودن، خانواده مادریم یه کم مجاهد خلق بودن. به غیر از این گیلان دروازه ایدئولوژیه دیگه، نمیشه آدم گیلان به دنیا بیاد تحت تاثیر نگاه چپ به دنیا نباشه، نمیشه تو گیلان شعر بگی چپ نباشی. طیفهای متفاوتی هم داره، یکی چپ سوسیالیت، یکی چپ کمونیست، یکی چپ فالانژ. البته اکثر چپها تو گیلان، چپهای رومانتیکن، چپهایی هستن که به صورات رومانتیک به چپگرایی نگاه میکنن. به هرحال اون محیط رو من تاثیر گذاشت بهغیر از این چون تاریخ دوست داشتم شروع کردم روی ریشههای چپگرایی تو تاریخ گیلان فکر کردن، نتیجهش شد رمان «قربانی باد موافق»
رمان سیاسی هس اما سیاستزده نیست، این دور از اقتضائات سن جوانیه. این جداسری از جوزدگیهای جوانی، یه پختگیای به رمان داده انگار یه آدم پنجاهساله نوشته یکی که همه این تجربیات رو از سر گذرونده.
اسمش رو میذارم دیوانگی، نایپل میگه که رمان اول نویسندهها همیشه از یه دیوانگی نشات میگیره. الان که نگاه میکنم فکر میکنم به طور مطلق دیوانه بودم وقتی رمان اولم رو مینوشتم.
آره، یادمه یک روز اومدم خونه دیوونه شدهبودی از پیداکردن نقشه هفتاد سال پیش لایپزیک
تو نوشتنِ رمان، جمعکننده هستم. دکتروف اینجور کار میکنه، یه اطلاعاتی رو جمع میکنه، تحلیل میکنه، بعد با این اطلاعات جمعشده شروع میکنه کارکردن. یهجایی تو رمان، قراره نامهای از گیلانِ سال 1320، فرستاده بشه به تهران. فکر میکردم اون تمبری که پشت اون نامه هس چیه. اومدم تهران رفتم موزه پست، یه هفته تحقیق کردم. الان باز تحقیق کردن خیلی سادهتر شده اما اون موقع پیچیدهتر بود. نمودش تو رمان فقط همینه که یه جایی گفتم «تمبر آبی ده ریالی محمدرضا فوزیه رو چسبونده پشت نامه». کل این یه هفته تهران اومدن و موزه رفتن و کاتالوگ ورق زدنه همین بود. بسیار بلندپروازانه و در یک مقیاسهای غیر ایرانی فکر میکردم، معلومه نتیجهش این نشد ولی اینجوری فکر میکردم.
الان تو سیوشش سالگی هنوز اون بلندپروازی بیست سالگی رو داری؟
دیوانگیهای بیستسالگی رو ندارم، تو چندتا مصاحبه گفتم اگه قربانی رو امروز بنویسم حتماً سیصد صفحه خواهد شد، حتماً سعی میکنم یک سری اطلاعات دیگه به خواننده بدم، سعی میکنم با یه نظرگاه بنویسمش نه با چندتا نظرگاه. اون موقع دنیا رو اینجوری میدیدم هم آوانگارد هم ایدهآلیستی، فکر میکردم باید این شکلی رمان بنویسم، الان نظرم عوض شده اما اون موقع رو نفی نمیکنم.
قربانی توی همهی این جایزههای عجیب غریب متفاوتترین رمان و تکنیکیترین رمان و چیوچی تقدیر شد اما به اندازهی «من ژانت نیستم» خونده نشد، توی اولین مجموعه داستانت چه اتفاقی افتاد که فاصله خواننده خاص و عوام برداشته شد؟
واقعاً نمیتونم رصدش کنم، شاید دیوانگی نوشتن کتاب اول رخت بر بست. ببین در ایران این مشکل وجود داره که آدم باید تو کتاب اولش خیلی خوب باشه. به آدم اجازه نمیدن آدم خطا کنه، اجازه نمیدن متوسط باشه خامدست باشه.
شاید ادبیات قربانی بگیره وگرنه اینی که میگی تو سینما نیست
آره، وقتی فیلم اول رو بد بسازن میگن این فیلمساز اوله با استعداده، ولی هیچکس به تو اجازه نمیده یه نویسنده اول با استعداد باشی. همه از تو کمالی میخوان که آدم رو عاجز میکنه. شاید اگر اون احساس کمال تو کتاب اولم نبود اون اشتباه رو نمیکردم. البته انکار نمیکنم «قربانی» خیلی جایگاهم رو به عنوان یک نویسنده تکنیکال تثبیت کرد ولی دلم نمیخواست این تصویری باشه که از من وجود داره. زمان بهم یاد داد چطور تکنیکها رو سادهتر نشون بدم. یاد گرفتم با شیوههای سادهتری توی فرم تکنیکهام رو ارائه کنم.
فضای نوستالژیک «من ژانت نیستم» باعث شد اغلب خوانندگانش فکر کنند نویسنده قصههای خودش را نوشته، چی شد این یاد کردنهای گذشته را با عناصر داستانی تلفیق کردی؟
میدونی که جعل کردم، خیلی از اون قصهها، قصههای واقعی زندگیم نیست ولی کلکی زدم، بین جعلیاتم و چیزهایی که در زندگیم بود کاری کردم که خواننده دیگه نمیتونه متوجه بشه واقعیه یا نه. این خیلی به داستانها کمک کرد. یک روزی با همین دوستهای نویسندهم کَلی گذاشته بودیم؛ اینکه اون کپسول گازهایی که میآوردن دم خونهها، چه رنگیش مال چه کمپانیای بود، مثلاً پرسیگازها خاکستری بود، ایرانگازها نارنجی بود. بعد به این نتیجه رسیدم چیزهای خیلی سادهای مثل کپسول گاز که تو زندگی ما تغییر کرده و دیگه نیست چطور میتونه همه آدمها رو به وجد بیاره، همه آدمها رو به بخشی از خاطرات شخصی خودشون ببره. یکی از بچهها تعریف کرد که چطور تو اون دوره پدرش مسافرت بوده و مادرش خواهرش رو حامله بوده و مجبور بوده این کپسول گازها رو ببره بالا بیاره پایین. فکر کردم چطور اون، یه تکه از زندگی همهی ماهاس. الان دیگه وجود نداره ولی همهمون رو احساساتی میکنه. راستش از این کلک خیلی استفاده کردم تو نوشتن «من ژانت نیستم»
توصیه میکنی این کلک رو؟
نه، چون روزگارش گذشت. ما الان آنتی نوستالژیک شدیم. خودم هم دیگه ازش استفاده نمیکنم یعنی تو کتاب دومم ازش استفاده نکردم، توی «من ژانت نیستم» جواب داد. یعنی سبکی از زندگی ما که به خاطر شرایط تکنولوژیک روزگار از دست رفته بود ولی همهمون رو احساساتی میکرد. تو برنامههای تلویزیونی یا سینما هم این کار رو کردن اما چون خوشبختانه سر اون موج بودم داستانهای این مجموعه دیده شد، اگه ته موج بودم همه میگفتن اَه، این کار رو که قبلن یکی کرده.
جایگاه سفر تو داستانات خیلی عیانه، توی همین مجموعه «راه درخشان» و «لیلاج بیاغلو» یا «زندگان اصفهان» که زندهرود چاپ شد، محصول همین زیاد سفر رفتنهای توئه، انگار قهرمانهای قصههات رو با همین منزل به منزل رفتنها پیدا میکنی.
به عنوان یه خصیصه تو داستانهام بهش فکر نکردهبودم ولی الان که میگی میبینم آره، داستانهایی دارم که آدمه سفر میره. شبیه اینه که تو نقطه ضعف یه نویسنده رو پیدا کردهباشی به روش بیاری. الان ناراضی نیستم ازش.
سفر میری که با داستان برگردی؟
نویسنده اگه قرار باشه مثل یک آدم یکجانشین برخورد کنه، یعنی آدمی که تو خونهش میشینه سفر ذهنیش رو مینویسه، بعد از مدتی محدود میشه به همین چارچوب سفر ذهنی. گاهی اوقات احتیاج داری ماجراجویانه وارد دنیایی بشی که هیچ شناختی ازش نداری. طرفدار الکساندر دومای پدرم، طرفدار الکسندر دومای پسرم نه مارسل پروست. اون روزی که میرفتم استانبول، کاملا بدون شناخت رفتم. وقتی برگشتم، استانبول شهر دوم من بود. انقدر گشتهبودم تو کوچههای استانبول، انقدر گم شدهبودم که الان میتونم چشم بسته کوچهها رو بکشم، میتونم تورلیدر باشم از ایران آدم ببرم استانبول. اون لحظه که میرفتم ماجراجویانه بهش فکر میکردم. شاید این، تحت تاثیر اسپیلبرگ دوران بچگی منه، وقتی ایندینیاجونز میدیدم فکر میکردم واقعاً یه عتیقهشناس، یه ماجراجو در من هست که این کارها رو انجام خواهد داد. وقتی اون کارها رو انجام ندادم داستاننویس شدم. سعی کردم تمام اون ماجراجوییها رو تو داستان هام انجام بدم. نمیرم سفر که داستان بنویسم ولی من از هر سفری برگشتم با داستان برگشتم چون اون فضا روم تاثیر گذاشته.
این سازوکار نوشتن از کجا میآد، یه چیزی رو مینویسی سالها بعد ازش استفاده میکنی. یادمه «تابستان 63» رو، سال 85 نوشتی و الان که 93 س تازه تو «تربیتهای پدر» دراومده، یا مثلاً همین «مسواک بیموقع»، یادت باشه تابستون 87 داشتیم از جاده کُدیر برمیگشتیم که ایدهش رو تعریف کردی.
هفده سالم نبود که یه مصاحبه از آگاتا کریستی خوندم، پرسیده بودن چطور مینویسی گفته بود همیشه پنج تا داستان رو همزمان مینویسم. بعد هفت سال که رمانم چاپ شد فهمیدم خیلی آدم کندی هستم، همیشه باید پروژه های باز زیادی دورم باشه. همیشه همزمان دارم روی چهارتا داستان و سه تا فیلمنامه و دو تا نمایشنامه کار میکنم. وقتی به ثمر میرسه آدما فکر میکنن پرکارم در صورتی که هر کدوم از این پروژهها رو سالها پیش شروع کردم و بعضیهاشون واقعاً یک دهه طول کشیده تا تموم شه. من زیاد کار میکنم اما این پرکاری رو تو زمان کوتاه انجام نمیدم.
«تربیتهای پدر» به غیر از اینکه تمام بیآدابیها و سرگشتگیهای پدرت رو داره، مثل خود واقعیش راویه. مثل اون، پیچیدگیها را اول ساده میکنه بعد روایت میکنه. «تربیتهای پدر» نقطه تعادلیه بین پیچیدگیهای «قربانی باد موافق» و سهل و ممتنع بودن «من ژانت نیستم» انگار تو این شکل داستاننویسی هم ناخودآگاه وامدار ضیاء بودی.
یه کلکی سالینجر میزد خیلی گرفت؛ تمرکزش رو میذاشت روی شخصیت. راوی مثل دوربین، درونیات و بیرونیات شخصیت رو تعقیب میکرد. داستان سالینجر پلات مشخصی نداره. مثلاً یک روز خوب برای موزماهی، با عشق و نکبت به ازمه یا بهترین داستانش داستان تدی رو نمیتونی تعریف کنی چون پلاتی وجود نداره. تمرکز سالینجر روی شخصیته، این یه دورهای تو ایران خیلی باب شد. بعد یه دورهای کارور باب شد، کارور اساسا شخصیت رو حذف میکرد و بهخصوص راجع به مکان حرف میزد. ترکیب این دو جور نوشتن آفتهای زیادی برای ادبیات فارسی داشت، داستاننویسهای ایرونی نتونستن از این تقلید صرف خارج بشن. من درس گرفتم، داستانهایی نوشتم که هم پلات توش اهمیت داره هم شخصیت. وقتی «انگشتر الماس» رو میخونی نمیتونی بفهمی پلات مهمتره یا شخصیت. یه پدر و پسر قرار میگذارن برن یه کسوف معهود رو ببینن، یه قراره سیساله رو انجام بدن. پلات یه مسیره، خیلی هم مهمه، ولی شخصیت پدر پسره هم مهمه. این اون چیزیه که از سینما یاد گرفتم.
درصورتی که تو «من ژانت نیستم» پلات داستانها میچربید به شخصیت مثلاً «نصف تِنور محسن»
سعی کردم داستان پلاتمحور بدون نگاه به شخصیت رو تمرین کنم «نصف تِنور محسن» در اومد، سعی کردم داستان پلات محوری که یه کم شخصیت توش مهمه تمرین کنم ازش «لیلاج بیاغلو» دراومد، بعد گفتم با تمرکز رو دو تا شخصیت پلات داستان رو تعریف کنم شد «راه درخشان». الان توی مجموعه بعدیم «هفت گنبد»، تمرکز روی مکانه، کاری که کارور داره انجام میده اما کاروری نیست، پلات داره ولی شخصیت دیگه اهمیت نداره، لوکیشن اهمیت داره و پلات. نمیدونم اینا رو باید گفت یا نه، از اون کارهاست که منتقدها باید در مورد کار آدم بگن. یک جور داستان نوشتن رو تمرین نمیکنم جورهای مختلفش رو تمرین میکنم.
شخصیت پدر با جعلیاتی که وارد قصه کردی قابل تفکیک نیس؟ چقدر از این تنیدگی مختص خود ضیاء بوده؟
پدر من مهمترین عامل نوشتنم بوده. فکر میکنم یکی از شبیهترین آدمها به پدرش هستم تو جهان، با همه مقاومتی که کردم شبیه اون نشم، یعنی سعی کردم کچل نشم شکمم اندازه اون جلو نیاد ولی تو فکر و ذهن و زندگی خیلی شبیه پدرم شدم، با این تفاوت که پدرم تمام این دنیای دیوانه ذهنیش رو باید میذاشت تو تکنیک، چون مهندس بود. به یک چیزهای عجیب غریب فکر میکرد که تو دنیای اختراع اکتشاف و زندگی تکنوکراتانه میتونس به بن بست و سرخوردگی و شکست بینجامه اون جور که برای پدرم شد. پدرم همیشه شبیه دکتر دولیتل بود پروفسور دیوانههایی که یه فکرای عجیب غریبی دارن و هیچ وقت هم اون فکرها به انجام نمیرسه. درس عبرتی شد که طرف مهندسی نرم، ول کنم برم اون فکر دیوانگانهم رو تو داستان قالب بزنم، چون داستان یه دنیای خیالورزانهس، هر چقدر خیالاتت عجیب تر باشه تو بهتری. ولی توی دنیای مهندسی پدرم، هر چقدر خیالاتش عجیب غریبتر بود کارهاش نشدنیتر میشد بنابراین ما خیلی شبیه هم هستیم فقط اون راهِ اشتباهی رو رفته. رابطه من، رابطه خیلی عمیق اما کوتاهی با ضیاء بود. من به سرعت ازش مستقل شدم اما اون دورهای که وابسته بودم عمیقاً بهش معتقد بودم. این رابطه معمولا تو پدر پسرهای ایرونی کمتر اتفاق میافته، معمولاً بین پدرها و دخترهای ایرونی هس، اینکه پدر بت میشه. پدر من تو دورهای از زندگی همهچیز من بود و مثلاً از فرداش دیگه نبود.
یادته کی اینطور شد؟ سر مسئلهای شد؟
آره، ولی نمیخوام حرفش رو بزنم، دقیقا اون مرز رو یادم میآد؛ اون لحظهای که فکر کردم این آدم دیگه اون آدمی نیست که باید بهش تکیه کنم.
تو چه سنی اتفاق افتاد؟
16 سالگی، هیچ وقتی از پدرم متنفر نشدم، ازش ناامید شدم. به نظرم نرسید اون داره اشتباه میکنه ولی مطمئن بودم اون نخواهم شد. مطمئن بودم اون شکل زندگی رو نخواهم گزید. هیچوقت هم معتقد نبودم داره اشتباه میکنه، تا اون موقع هر جور زندگی کرده بود بعدش هم همونجور زندگی میکرد. پدرم خیلی آدم کوشندهای بود، بسیار کوشش میکرد و کم نتیجه میگرفت. این، اون لحظهی طلاییای بود که ازش جدا شدم، اون لحظهای که فکر کردم آدمی که انقدر کم نتیجه میگیره نمیتونه قهرمان من باشه، دقیقاً روی یکی از شکستهای مفتضحانهش جدا شدم. یکی از اون جاهایی که تو زندگی خیلی باخت و من سریع فاصله گرفتم ازش، گفتم باید ازش فاصله بگیرم وگرنه یکی میشم شبیه اون.
چطور یک رشتی، «رئال مادرید» مینویسه؟ یک رمان نوجوان با حال و هوای کاملاًً جنوبی.
چهار سال طول کشید تا داستانی بنویسم در مورد چندتا پسر بچه که آبادانین و راه میافتن برن دبی که تو یه شعبهای از رئال مادرید بازی کنن. باز مجبور شدم برم سفر، برم یک ماهی آبادان بمونم یک ماهی دبی بمونم مواد خام داستانم رو پیدا کنم. باید به یه زبانی برای اصطلاحات شخصی اونا میرسیدم، مینشستم با یه مشت آبادانی از نوستالژیهاشون میپرسیدم. این پروسه تبدیل یه آدم رشتی به آبادانی خیلی وقت گیر بود. تو اون دوره من یه سری دوست آبادانی داشتم که خیلی نزدیکم بودن، اونا یه اطلاعات بامزهای بهم دادن، همین شده که الان که یه سری آدم جنوبی میخونن حس میکنن داستان رو یه آدم آبادانی نوشته تا رشتی. دوباره مثل این نویسندههای جمعکننده، توی ابر قصه، تکهتکهها رو کنار هم گذاشتم. یه چیز جالب بگم وسطهای این رمان که رسیده بودم دادم به یه دختربچه خوند، گفت این داستان خیلی خوبه فقط یه دختر کم داره، من برگشتم و یه دختربچه گذاشتم تو داستان. خیلی نتیجه خوبی داشت. خیلی کمک کرد که مخاطبم رو بشناسم، تازه سالها درباره ادبیات کودک چیز نوشته بودم، از 79 عضو کتاب ماه کودک نوجوان بودم، عضو انجمن نویسندگان کودک نوجوان بودم بدون اینکه کتابی در مورد کودک نوجوان داشته باشم. همیشه از دور نظر منتقدانه داده بودم هیچوقت سعی نکردهبودم چیزی بنویسم. چون میخواستم یک تیم رو نشون بدم مجبور شدم دانای کل بنویسم، هیچوقت هیچ داستانی با دانای کل ننوشته بودم، همینکار یکهو نوشتنم رو متحول کرد. علاقهمند شدم واسه نوجوونا بنویسم. اونجا مخاطب طبیعی وجود داره، یه بازار بالقوه بیست هزار نسخهای کتاب که بدون اینکه تو جایزه بگیری میخوننت. میخوننت چون تو جذابی بدون اینکه ازت تعریف بشه، میخوننت چون موضوع براشون جذابه چون پلات رو تعقیب میکنن، چون با شخصیتهات همذات پنداری میکنن.
داری فوت کوزهگریهات رو میگی؟
آره، دارم یه راه حلی نشون میدم به آدما تا از نویسندگی پول در بیارن. البته خیلی این کار رو میکنن مثلاً آقای فرهاد حسنزاده، یکی از نویسندههای خوب نوجوان که اصلاً نویسندهس چون داره واسه نوجوونا مینویسه و بازار هدفش رو نوجوونها در نظر گرفته. از این به بعد جزو برنامههای نوشتنم هست که سالی یه دونه رمان نوجوان بنویسم. بعد از قسمت دوم رمان که اسمش «آ ث میلان» هس، یه مجموعه سه قسمتی خواهم نوشت که فضای جن و پریانه داره به اسم «سالار گرازها».