زندگی با دستان آبی
پردیس جلالی
«طبقهی متوسط» اسم رمز آخرین مجموعه داستان منتشر شده از محمد طلوعی است. مجموعه داستانی که زندگی طبقه متوسطی در دهههای پنجاه و شصت را طوری راحت و ملموس توصیف میکند که هرکسی فکر میکند داستانهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت زندگی خودش نیز ارزش نوشته شدن دارند. این نقطه قوت مجموعه داستان محمد طلوعی است در مقابل قصه سازی، پاشنهی آشیل محمد طلوعی است.
«راستش این پازلفیها و سبیل چخماقی را گذاشتهام که بیشتر شبیه عکسهای آن سالهای پدرم شوم اما موهایم را نبستهام و روی شانه ریختهام. (…) اینطوری آمدهام که کولی را یاد پدرم بیندازم. آمدهام پدرم باشم.»
یک زندگی طبقه متوسطی
«طبقهی متوسط» اسم رمز آخرین مجموعه داستان منتشر شده از محمد طلوعی است. داستانهای مجزا و ظاهرا بیارتباط به یکدیگر که نخ تسبیحشان، توصیف فضای خانوادهای است به شدت معمولی که در رشت دههی ۵۰ و ۶۰ شمسی شکل میگیرد. داستانهای این مجموعه، که ترکیبی است از دو کتاب قبلی نویسنده با عنوانهای «من ژانت نیستم» و «تربیتهای پدر»، به قدری راحت و ملموس زندگی طبقه متوسطی را توصیف میکنند که نه تنها باورپذیرند، که احتمالاْ هر خوانندهای را به این فکر وامیدارد که داستانهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت زندگی خودشان نیز ارزش نوشته شدن دارند. همین را میتوان مهمترین نقطهی قوت مجموعه داستان طلوعی دانست. واقعیت زیستهی مشترک یک نسل که با ظرافت و نکته سنجی، با کوچکترین جزییات، به گونهای روایت میشود، که تصاویر زنده، پیش روی مخاطب جان میگیرند. یک نمونهاش، درگیری محمد هفت ساله با بوگیر خانهی دوست به ظاهر متمولش در میانهی جنگ: «عطر قبل اینها هم توی فضا بود ولی بس که بر ادرار تمرکز داشتم تا حالا نفهمیده بودم. جریان را احساس کردم و عطر بوگیر خودش را نمایاند. چیزی بیرون میرفت و چیزی جایش را میگرفت. هستی همین جور جا به جا میشود. نیستی در کار نیست. نیست، یعنی آن چیزی که نیست جای دیگر هست. شاید مثال خوبی نباشد اما بوی بوگیر تراکس توالت خانهی رضا دلدار نیک، جای ثروت را در من گرفت.»
«داستانهای خانوادگی»، همانطور که از اسمش پیداست، داستانی شخصی است. مجموعهای از قصهها که نشانههای مشترکشان را به مرور به خواننده نشان میدهند تا باور کند که واقعی هستند. رشت را باور کند، آقای طلوعی را باور کند، مهاجرت به دانمارک را باور کند، داریوش اقبالی زیر باران رشت را باور کند، مادر تلخ و پدر کلهشق عاشق ماشینهای قدیمی و به دردنخور را باور کند و خلاصه باور کند که همهی اینها، به نوعی، بخشی از داستان زندگی نویسنده است. هرچند با اضافه کردن و کاستن بخشهایی، رنگ و لعابهای گاه و بیگاه و بعضا اغراق در قصهسازی.
قصهسازی
قصه سازی اما، پاشنهی آشیل محمد طلوعی است. به نظر میرسد که میتوان خطوط این کتاب را، به دو دسته تقسیم کرد. جریان دلنشین و روان اتفاقات ملموس از یک طرف و بلند پروازی قلم در ادامه دادن داستان در فضایی بیرون از حقیقت واقع که اسمش را میگذاریم قصهسازی، از طرف دیگر. شکافی که میان این دو دسته وجود دارد، به قدری قابل لمس است که توی ذوق میزند. همراه با داستانی پیش میآیید و لذت میبرید اما ناگهان با اتفاقی خارج از متن، میمانید و ناامید میشوید. انگار که نویسنده حس کرده باشد که حالا این داستان معمولی طول زندگیاش، شاید آنقدرها جالب نیست و نیازی به یک نقطهی اوج یا پایانی کوبنده دارد و پس برای جذابیت بیشتر باید چیزی به آن افزود یا کمی از ماجرا را روایت نکرد. از همین دست است عدم تجانس برخی از شخصیتها با دادههایی که به خواننده ارائه میدهند. بخشهایی از داستان که حتی اگر واقعا در زندگی واقعی هم اتفاق افتاده باشند، روایتشان به گونهای درنیامده که باورپذیر باشند. مثلا گفت و گویی که بین شخصیت اصلی و محسن نصفه، که مردی است لمپن و قمهکش راجع علاقهاش به اپرا شکل میگیرد:
« – زنه شوهر داره بچه داره؟
- نه اینا نیست. عاشق اپرا شدم.
- وینفری اپرا، مجریه؟ [منظور اپرا وینفری است]
- مجری چی؟ اینا که آدمه وامیسته تا جون داره میخونه، پاواروتی.
- جان محسن اپرا گوش میدی؟
- خیلی ناجوره؟
- نمیدونم، من اپرا حالیم نمیشه. همچین با تار دلی دیلی میکنم.»
یا مریم همدست حشیشی محسن نصفه که وقتی در حال آشپزی و سابیدن ظرفهاست، در جواب «چی میکنی؟»، میگوید: «کف هرم مازلو رو میسازم.»
اما فارغ از این دودستگی، نویسندهی «داستانهای خانوادگی»، مجموعا آنقدرها اهل درآوردن پایانهای تمیز هم نیست. خواننده را تا لب پرتگاه میبرد و همان جا نگاهش میدارد. نه با ضربهای او را به پایین هل میدهد و نه حتی اجازه میدهد نگاهی به صخرههای زیر پایش بیاندازد. داستان تمام میشود و خوانندهی هاج و واج از خود میپرسد که: «همین؟!»
با این وجود، در انتهای کتاب، به جای این که به نظر برسد داستانها و سبک نویسنده فدای پایانهای نسبتا بیسرانجام و گفت و گوهای الکن شده است، این بخشها را به توصیفهای جا افتاده و بازسازی خوب همان فضای مشترک، میبخشیم. توصیفهایی که بیش از هر چیز در به تصویر کشیدن «خانواده» و بندهای تمام نشدنیاش در زندگی و آیندهی شخصیت اصلی نمایان میشود که رکن اصلی داستان است. مثلا وقتی در داستان «Made in Denmark»، مادرش را در مقدمات گرفتن عکسی برای مهاجرت میانهی جنگ به دانمارک توصیف میکند: «مادر روسری کوچکی سرکرده و پیراهنی بلند پوشیده شبیه مانتو، مانتو سال شصت و دو برای زنهایی که چریک و فدایی و حزب اللهی نبودند، تازگی داشت.» یا سوداهای پدر جوانش را در تب و تاب همین مهاجرت: «برنامهی پدرم این بود ما جایی بزرگ شویم که از جنگ دور باشیم، بعد که عقلرس شدیم خودمان تصمیم بگیریم بمانیم دانمارک یا برگردیم. مادرم، برنامهاش دفعالوقت بود. میخواست آنقدر معطل کند تا بالاخره پدرم از صرافت دانمارک رفتن بیفتد، مثل هزار چیز دیگر که نصفه ول کرده بود. مرغداری، ساخت مدار دزدگیر آنالوگ ماشین، نوغانداری، پوشکسازی، کارگاه ساخت جعبه سه فاز دویست و پنجاه آمپر، پرورش ماهی خاویاری در قفس، بستهبندی شکلات، تولید رزین چسب، تراشکاری گلولهی توپ صد و بیست.»
در نهایت میتوان گفت که «تربیتهای خانوادگی»، واقعا روایتهایی از بندهای خانواده است. پسرخالهای که فقط تو را محرم نقشهی دزدی برنامهریزی شدهاش قرار میدهد، خویشاوند دوری که بعد از سالها برمیگردد و قصهی طرد شدن پدرت را در تمام این سالها در چشم فامیل میگوید، مادری که سالهاست از پدر طلاق گرفته و با روسری در خانه میگردد و پدری که برای فرار از آسایشگاه روانی، فقط یک کراوات با گره آماده میخواهد. کسانی که ردشان هر کجا که باشی، بخشی از روحت را نشانه گرفته و رنگشان از تنت پاک نمیشود. درست مثل کارگر کارگاه عموجمال که رنگ دستش با آب باطری آبی شده بود. «واقعا آدمی با دست آبی چطور میتواند زندگی کند» یا چطور بدون آن؟