نگاهی به مجموعه داستان «من ژانت نیستم» نوشتهٔ «محمد طلوعی»
مهدی شریفی – نشریه فیروزه
سادهانگاری است اگر داستان خلاصه شود در چند عنصر پیشِ پا افتاده و خیال خامی است که با داشتن طرحی از یک قصه و درگیرکردن چند شخصیت به داستاننویسی فکر کرد. این تصور درست مثل آن است که خرواری از چرخدنده و پیچ ومهره و آهنپاره را با ماشین صفر پدرمان یکی بدانیم.
داستان را نگاه داستاننویس به دنیای پیرامونش میسازد و پیش از این، جوشش خیالی که از دل تاریخ و مردمان گرداگرد او شکل گرفته، موجبات خلق داستان را فراهم میآورد.
حال و در این روزها که داستانهای کوتاه شرح حال بلندی شدهاند بر شخصیتهایی توخالی و تلاش نویسندهها صرف نگارش از سایههای الینهشدهای میشود که در این جامعه شناسنامهای ندارند، «من ژانت نیستم» غنیمت بزرگی به حساب میآید. «محمدطلوعی» درست در روزهایی که قفسههای داستان کوتاه پر شده از کاراکترهای سردرگمی که حتی فکرشان هویت ندارد، ثابت میکند که بیهویتی و درماندگی جوان این نسل را هم میتوان با هویت جامعهٔ خود به داستان و ادبیات کشاند.
شاید تعلقداشتن به ورای یک فرهنگ خاص نقطهای آرمانی برای یک اثر باشد، اما این نمیتواند بهانهٔ خوبی باشد برای معنا نشدن اثر در جامعه و هویت تاریخی خود یا همان «ما»ی جمعی که شریعتی در جایی افراد را بدان وابسته میداند[۱].
داستانهای این مجموعه را تماماً مردی روایت میکند که در عین وحدت شخصیت، وحدت زبان و یگانگی (برخی) روابط، در موقعیتهای متفاوتی قرار گرفته و گویی «طلوعی» هیچ ابایی ندارد که حتی گاهی او را با نام واقعی خود در داستان بگنجاند (همچون داستانهای «پروانه» و «تولد رضادلدار نیک»).
مرد داستانهای او به زندگی مشترک روی نمیآورد و در بیشترین تلاشش (داستان پروانه) پس از درگیری اولیه با تعهدات زندگی مشترک، دچار تردید میشود و در پایان، این تعلیق که «مژده» (نامزد مرد داستان) با او زیر یک سقف خواهد رفت یا نه، پاسخی پیدا نمیکند. روح سردرگم و در جستوجوی هویتش را هم در داستانهای «داریوش خیس» و «من ژانت نیستم» میتوان پیدا کرد و «لیلاج بیاغلو» و «نصف تنورمحسن» هم طعنهای است به نقش او در بازیهای بیهدف زندگیاش. گلاویزشدن با چیزی که نه اسمش سرنوشت حتمی است نه بیهدفی و پوچ زیستن. جای گرفتن داستان «راه درخشان» در پایان کتاب نیز نشانی دارد بر بیپایانی روح جستوجوگر این مرد، که نه میتواند دلیلی بر به قتل رسیدنش پیدا کند و نه میتواند به درستی بگوید بعد از حرکات عجیب آرش، روح به تنش برگشته است یا نه. تنها میداند که باید به دنبال مستراح بگردد و با همان سنگ کلیهای که بیشتر وقتها به سراغش میآید، دستوپنجه نرم کند.
«من ژانت نیستم» سیاهنما و تلخ نیست، که برعکس، در عین همنوا بودن محتوایش با نسلِ امروزی داستانهای کوتاه، گیرا و دلنشین است.
در شرح نقاط قوت این اثر، یادآوری چند نکته ضروری است که اگرچه شاید برای اهل داستان چندان تازگی نداشته باشد، اما بازگو کردنشان میتواند نشانهای باشد بر اینکه این مجموعه را نه فقط بر مبنای احساسات شخصیِ کسی که به تازگی چند داستان خوب خوانده، که با دلیل و منطق میتوان دوست داشت و از خواندنش لذت برد.
مخاطب در مواجهه با یک داستان، پس از فهم دنیای مخلوق نویسنده -از کوچکترین جزء ساختاری تا منطق نهفته در روابط- خواسته یا ناخواسته به مرحلهٔ تطبیق تخیل با واقعیت پامیگذارد. و در اینجاست که به هر میزان تخیلات نویسنده را باورپذیرتر بداند «لذت» بیشتری از اثر خواهد برد. توصیهٔ اساتید داستان به نوشتن از تجربیات شخصی نیز دلیلی ندارد جز ملموسشدن و واقعنمایی داستان.
البته «باورپذیری» نه به این معناست که مخاطب حتماً آنچه را میخواند، پیشترها دیده یا شنیده باشد، بلکه یعنی بتواند خود را جای شخصیتها و در موقعیتهای آنان تصور کند و همانند آنان رفتار کند. پس اگر به عنوان مثال -آنچنانکه در داستان «لیلاج بیاغلو» میخوانیم- خود را تختهنردبازی قهار تصور کرد که در بند یک قمارباز اجیرشده، دلمشغولیهایش، واکنشهایش و انتظاراتش همانگونه باشد که طلوعی برای «محمد» داستانش نگاشته است. یا اگر پسربچهای است که بارزترین نشانهٔ ثروت را داشتن بوگیر توالت میداند، همانگونه فکر کند و با مادرش حرف بزند که نویسندهٔ «تولد رضا دلدارنیک» در هنگام دیالوگنویسی میاندیشیده است.
پس با توجه به این نکته باید گفت نه فقط انتخاب «موقعیت» مناسب داستانی، که در کنار آن توان نویسنده درجهت خلق تعامل و کنش مناسب برای شخصیتها نیز اهمیت فراوانی در سطح داستان دارد.
«من ژانت نیستم» سرشار از واقعیت است. مخاطب همگام با هفت داستان این مجموعه، چه زمانیکه در تهران باشد و سر و کارش بیفتد با دزد عتیقههای خانهٔ اربابی (نصف تنور محسن) و چه از سر دلسیری دختری شبیه به ژانت را دنبال کند محض اینکه بفهمد او ژانت هست یا نه (من ژانت نیستم) و چه حتی در نقطهای غریب و دورافتادهتر در ترکیه روبهروی آدمهایی عجیب و نامتعارف زندگیاش را بریزد روی صفحهٔ بازی (لیلاج بیاغلو)، در عین حال که عجیبترین موقعیتها را همراه با شخصیتها تجربه میکند اما بیتردید خود را لابهلای واقعیتهایی غیرقابل انکار مییابد.
اما این همهٔ هنر محمد طلوعی در خلق داستانهایش نیست. توان انتخاب موقعیتهای خوب و پیشبرد داستان با کنشهای باورپذیر، شاید تنها پنجاهدرصد از لوازم یک داستان خوب را فراهم کرده باشد.
پنجاه درصد دیگر سهم «روایت» است. روایت همچون لباسی بر پیکر داستان است و به قدری تأثیرگذار که میتواند ایدهٔ خوب را بد و ایدهٔ به شدت دستمالی شده را خوب و متفاوت جلوه دهد.
اگر راه دوری نرویم و مجموعههای منتشر شده در همین نشر (نشر افق) را جستوجو کنیم، به داستانهایی برمیخوریم که علیرغم داشتن ایدههای ناب -شاید از سر ذوقزدگی نویسنده- همنشین خستهکنندهترین داستانهای سالهای اخیر شدهاند.
نقطههای شروع و پایان در همهٔ داستانها و انتخاب هوشمندانهٔ نویسنده در شرح و نظم وقایع و ترکیب جزئیات در جای مناسب روی هم رفته روایتی کمنقص را شکل داده است.
طلوعی نثر پختهای دارد که بیارتباط با تجربهٔ او در حوزهٔ نظم و نثر نیست. این نثر قابل قبول زمانی که در کنار زبان داستانی طنزآلود و صمیمی راوی قصه مینشیند و ترکیبی از کشمکشهای درونی و بیرونی را روایت میکند نتیجهاش چیزی جز تسلیم خواننده در مقابل توانایی نویسنده نیست.
هرچند در فرایند خواندن داستانها گاهی بیش از اندازه رنگ «گلبهی» لباسها و در و دیوارها، زیادی بودن بعضی توصیفات و اطلاعات، مغلق بودن برخی مرکبهای توصیفی شیفتهوارانه و ترکیبهای عطفی طولانی، که به سهلانگاریهای ویرایشی میماند و … این ظرفیت را داشته باشند که بخواهیم صدایمان را به اعتراض بلند کنیم، اما «محمدطلوعی» نمرهاش در داستان نویسی آنقدر بالا و قابل قبول هست که نخواهیم لذت این عیش را به بهانههای ناچیزی از این دست منغص کنیم.
—
[۱] هر فردی وابسته به یک “ما”، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده … مجموعه آثار ۲۵، انسان بیخود، دکتر علی شریعتی.