منتشرشده در روزنامه شرق، دوشنبه 27 دی 1395 – شماره 2778
[fruitful_sep]
تفنگ میرزارضا بر دیوار است و در پردهی سوم شلیک میکند
محمد طلوعی
دعای بختیاری برای یک مضطر
آدم دلیل خیلی از کارهایش را فراموش میکند اما بعضیها با روابط علی و ثانیههای چرایی در سر آدم میمانند حتا بعد از سالها که همهی ردها در ذهن ساییده شده و رفته. همکلاسیهایی که این متن را اولین بار سر کلاسشان خواندم حالا هر کدام یک جای جهانند. یکی استرالیاست، یکی بالتیمور یک دیروز عکسی گذاشته بود از جرایز سیشیل. در عکسهایی که داشتیم گشتم و دیدم همهمان موهامان سیاه بود، همهمان لباسهای جوانانه پوشیدهایم همهمان جوری به دوربین نگاه میکنیم یعنی امروز همان روزی است که دنیا را تغییر میدهیم، اصلن یکی بوده که دوربین داشته و با گوشیهامان عکس نگرفتهایم. وقتی نگاه میکردم دیدم خیلی چیزها عوض شده اما من هنوز یادم است چرا این متن را نوشتم.
روزی از خواب بیدار شدم، صبحانه خوردم، سه ست بیستتایی درازنشست رفتم و فکر کردم کدام آدم عادی، یک روزی از خواب بیدار شده و توانسته زندگی خودش و آدمهای دور و برش را عوض کند. دنبال یک آدم معمولی میگشتم، یکی مثل خودم، یکی که انگیزههای روشنی نداشته باشد، از وقتی دنیا آمده نمیدانسته میخواهد چه کند، یکی که آموزش هدفمندی ندیده، یکی که خودش خودش را کشف کرده، با اشتباهاتش، با ندانمکاریها با وقت تلفکردنها. یکی مثل خودم و مثل خیلیها که دور و برم میشناختم. یک آدم بدون افسانههای موفقیت یا دستاورد به دردخور، یک آدمی که تاریخ خودش را ساخته باشد، تاریخ حماقتهای خودش. بعد از یک دوره تحصیل رهاکرده و یک دورهی طولانی لیسانس که شش سال طول کشیده بود، دوباره به دانشگاه برگشته بودم و فکر میکردم درس خواندن مرهمی بشود برای زخمهایم. یک داستان عاشقانهی نافرجام را از سر گذرانده بودم و فکر میکردم هیچ چیزی در جهان نیست ارزشش را داشته باشد که برایش زندگی کنم. میخواستم تغییر کنم اما نمیدانستم چه تغییری؟ فکر میکردم اگر کار یک آدم دیگر را بخوانم، دلایل کارهایش را بفهمم، یک آدم دیگر همینقدر مستاصل وجود داشته باشد که توانسته باشد برای خودش کاری کند آنوقت من هم موفق میشوم خودم را عوض کنم.
رفتم کتابخانهی دانشکده و چندتایی کتاب تاریخ امانت گرفتم، کتابهایی از دورهی هخامنشی تا آن روز. کتابهایی که قرار بود به صورت خلاصه یا مفصل بگویند اینچیزی که امروز هستم، این چیزی که من را ساخته از کجا آمده. شش ماه فقط تاریخ میخواندم، صبح و شب و بیوقت، فهمیدم تنها معنی تاریخ تقلیل همهچیزبه گزارههای قابل فهم در زمانهی خواندن آن تاریخ است. گزارههایی که امروز معنا دارد اما دوهزار سال و دویست سال قبل نه. ناظمالاسلام کرمانی نوشته اولین باری که شعار زنده باد ملت ایران را شنیده در مشروطه بوده، تا قبل از آن ملیت، چیزی متعلق به خاک و تابعیت برای ایرانیها متصور هم نبوده. پولاک نوشته ایرانیها مسقطالراسشان را دوست دارند اما علاقهای به خاک بقیهی جاها ندارند. پس وقتی ما امروز راجع به حبوطن در هزار سال پیش حرف میزنیم تنها داریم چیزی در گذشته را با معیار امروزمان معنی میکنیم، کاری عبث و بیحاصل. در تاریخ هیچچیز تکسین دهندهای نبود، تاریخ پر از دروغ بود. دوباره بیانگیزه شدم، دوباره تنها شدم. کتابهای تاریخ را روزها ورق میزدم و شبها میرفتم در یک گیمنت با نوجوانهایی که ده سال و بیشتر ا زمن کوچکتر بودند CALL OF DUTY بازی میکردم. تمام سعیام را میکردم که وقتم را به بطالت بگذرانم به باطلترین شکل ممکن، نا امید نا امید.
بعد مثل یک معجزه عنوان یک کتاب در دست دو فروشیهای پاساژ صفوی جذبم کرد، تاریخ بی دروغ. عنوان کتاب کوبنده بود، در تایید این خواندةهای شش ماهم که تاریخ دروغ است و یکی هست که آن را بدون دروغ نوشته. کتاب را که صاحب قبلی با پلاستیک جلد کرده بود و فروشنده که علاقهام را دیده بود بیجهت گران میفروختش خریدم. سوار اتوبوس شدم و در راه کتاب را خواندم. هیچچیزی جذابتر از آن چیزی که تا حالا خوانده بودم نداشت، صحنهای از قتل ناصرالدینشاه و اتفاقات تهران آن روز از نگاه علیخان ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه با همان لفاظیهای شازدههای قجری اما ته کتاب جزوهای بود از صورت استنطاق میرزارضای کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه. چندین صفحه بازجویی از خودش، پسرش و زنش. این بازجوییها اولین صفحههای متنی بود که بعد باعث آزادیام شد، آزادی از خودم. آزادی از آن بخش طلبکار خودم که دائم نگران این بود که کسی باشد که تاریخ را دانسته و به اختیار عوض کند. کسی که کسی باشد.
میرزارضای عقدائی کرمانی، بابت فروختن پارچه به کارگزار کامران میرزا، پسر شاه طلبکار بود و برای وصول طلبش به در خانهی شازده میرفت. هربار که میرفت برای ندادن پولش به بهانهای میگرفتند و زندان میانداختندش. همینشد که زندگیاش از هم پاشید، زتش را طلاق داد، آواره شد، رفت استانبول، آنجا چندوقتی نظریات سیدجمالالدین اسدآبادی را شنید اما خیلی هم نفهمیدش و جذبش نشد، برگشت ایران تا برود پیش امینالسطان، نخستوزیر ناصرالدین شاه تطلمخواهی کند اما به جای امینالسطان خود شاه آمد به حرم عبدالعظیم و او هم با پنجتیری که داشت شاه را کشت. پنجتیری آنقدر قدیمی که اگر بهار نبود و شاه پالتو پوشیده بود گلوله از لباسش رد نمیشد و شاه نمیمرد. میرزا رضا زیر شکنجه هیچجور اعتراف به دردخوری نکرده، تنها بوده، بیهدف بوده، همدستی نداشته و مهمتر اینکه هیچوقت آن تفنگ که شاه را با آن کشته پیدانکردهاند.
همه چیز همینقدر بختکی و بیبرنامه بود، درست مثل زندگی من، درست مثل زندگی خیلیها که میشناختم. فکر کردم من این میرزا رضا را نجات میدهم، من از زندان فراریاش میدهم. من راهی پیدا میکنم که او خلاص شود و فکر میکردم اگر او خلاص شود خودم خلاص شدهام. خودم توانستهام از این همه چیزهای بیحاصلی که دورم را گرفته خلاص بشوم.
اولین باری که سر کلاس نمایشنامهنویسی این متن را برای همکلاسیهایم خواندم را یادم هست. اول همه میخندیدیم، بعد یکی به نظرش نمایشنامه زیادی غمناک بود، یکی هم گفت که اینجوری میشود هر چیزی را تعریف کرد چرا باید برد دقیقن همینجا و اینوقت تاریخ تعریفش کرد، بعد همه سکوت کردند. من میخواستم بگویم این داستان خودم است. داستان آدمی که نمیداند چرا کاری میکند، برنامهای برای خودش ندارد، احساس میکند ظلمی به او شده که نمیتواند کاری برابر برای تلافی کند ولی هیچ کدام اینها را نگفتم.
گفتم: نمایشنامه است دیگه، منطقش تو کارگردانی باید دربیاد.
بعد از ده سال هنوز امیدوارم کاگردانی محمد اشکان فر کمک کند متن به نظر منطقی بیاید، امیدوارم آدمهایی که نمایش را میبینند آن حس رهایی فردی که در نجات دادن آدمی مثل خودمان ندانم کار و گرفتار تقدیر است را درک کنند، امیدوارم نمایش کمک کند کسی با استیصال خودش کنار بیاید. امیدوارم دستی بیاید و برای ما خلاصیای همینطور بختکی و بیدانستگی بسازد.