تانيا يزداني – روزنامه اعتماد – ماره 3793 – شنبه 9 اردیبهشت 96
محمد طلوعي متولد ١٣٥٨ در رشت، از دهه ٧٠ پا به عرصه ادبيات گذاشته است. كارش را با سرودن شعر آغاز و همزمان با فارغالتحصيلي در كارشناسي سينما از دانشگاه سوره و كارشناسي ارشد ادبيات نمايشي از دانشگاه تهران به نوشتن داستان، فيلمنامه و نمايشنامه نيز پرداخت. نخستين رمان او «قرباني باد موافق» از سوي انتشارات افق در سال ٨٦ منتشر شد و جايزه بهترين رمان تكنيكي سال را دريافت كرد و در هشتمين جايزه شهيد غني پور تقدير شد. نخستين مجموعه داستان او با عنوان «من ژانت نيستم» نيز توسط همان نشر در سال ٩١ به چاپ رسيد و موفق به دريافت جايزه گلشيري شد. پس از آن طلوعي مجموعه داستان «تربيتهاي پدر» و «رئال مادريد» كه رماني در رده سني نوجوانان بود را در سال ٩٣ منتشر كرد. از او تك داستانهايي در همشهري داستان، كتاب اصفهان، مجله هنگام و فصلنامه زنده رود نيز چاپ شده است كه برخي از آنها تا امروز به انگليسي، ايتاليايي و لهستاني در نشرياتي همچون اسيمپتوت، اينترناسيوناله و گاردين منتشر شده است. او همچنين فيلمنامههاي «استارتش يه قلق داره»، «راهنماي تربيت سگ»، «نصرت شنيدهام ترياك ميكشي»، «شيراز بهار ٤٨»، «بازگشت»، «آرزوها در اعماق» و «متاسفانه» را تا به امروز به نگارش درآورده كه تمامي آنها در جشنوارههايي همچون جشنواره فيلم فجر، جشنواره فيلم شانگهاي، جشنواره آينه و دو دوره از انجمن سينماي جوانان ايران به نمايش درآمده است. از نمايشنامههاي او ميتوان «زير سايه اسپوتنيك» و «تفنگ ميرزا رضا بر ديوار است و در پرده سوم شليك ميكند» را نام برد كه به ترتيب در سالهاي ٨٦ و ٨٩ در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران نمايشنامهخواني و در تالار مولوي به روي صحنه رفتهاند. طلوعي معتقد است رماننويسي را بيش از هر قالب ادبي ديگري كه تجربه كرده دوست دارد. او اين روزها رمان «آناتومي افسردگي» را با همكاري نشر افق روانه بازار كرده است. به همين مناسب با او به گفتوگو نشستيم.
[fruitful_sep]
«آناتومي افسردگي» يك رمان مدرن است و برعكس نمونههاي مشابه خود بسيارپررنگتر به مساله تقدير ميپردازد؛ چيزي درست مانند مضامين غالب در ادبيات كلاسيك. رويكردتان در استفاده اينچنيني از تقدير چه بوده است؟
مهمترين مساله تئاتر كلاسيك يوناني و ميشود گفت مهمترين مساله دراماتيك جهان، تقدير است. از آنجايي كه خدايان در نمايشنامهها جايشان را به انسانها ميدهند آدمها نماينده آن خويهاي خدايي روي زمين هستند و خدايان با همان تقديري كه براي آنها تعيين ميكنند دوباره همچنان بر زمين حكومت ميكنند. خدايان يوناني خودشان محو ميشوند ولي با تاثيري كه بر زندگي انسانها ميگذارند همچنان سيطره خود بر جهان آدميزاد را ادامه ميدهند، مثلا تروي، بزرگترين دعواي خدايان از طريق انسانهاست و مساله اصلي باز هم تقدير است. يك پيشگو در آنجا وجود دارد كه حرفش را باور نميكنند، تقدير محتومي كه همه به آن خواهند رسيد، يك پيش دانستگي نسبت به آينده كه در همه آدمها وجود دارد و به نظرم اين پيشدانستگي نسبت به آينده و تقدير تا همين ١٠٠سال پيش در همهى آدمهاى جهان مثل امروز كه همه موبايل دارند رايج بود. از يك جايي رسانه، اين نويد را به ما داد كه فراموش كنيم تقديرها از پيش مشخص شده و ما فقط زندگياش ميكنيم. اين رمان بسيار تقديرگرايانه است و من هم اين را قبول دارم و اساسا پيشگويياي كه وجيهه خانم در داستان از تقدير طولاني اسفنديار دارد تا لحظه آخر اتفاق ميافتد و فقط انگار به رمز گفته شده است و او بايد آنقدر عمر كند تا بتواند آن رمز را باز كند و به نظرم اين براي همه آدمهاي اين رمان اتفاق ميافتد.
خودتان تا چه اندازه تقديرگرا هستيد و به وجود تقديري از پيش تعيين شده معتقديد؟
من به اينكه چيزي از پيش وجود دارد و ما بر اساس آن زندگي ميكنيم معتقد نيستم، اما فكر ميكنم اسلوبهايي براي زندگي وجود دارد كه ما آن را تكرار ميكنيم. جملهاي داريم كه ميگويد تنها ٣٦ وضعيت نمايشي وجود دارد كه شخصيتها در نمايش آن را تكرار ميكنند، انگار تعدادي وضعيت هم براي زندگي وجود دارد كه آدمها آنگونه زندگي ميكنند و اين تاثير رسانه است. تلويزيون، سينما، روزنامه و اين روزها اينترنت و اينستاگرام كه يك اسلوب زندگي را به ما تحميل ميكنند كه ما فكر ميكنيم داريم انتخابش ميكنيم در صورتيكه بسيار تكراري و شبيه به زندگي فرد ديگري است كه حتي چندان از ما دور نيست. تقدير تبديل شده است به يك اسلوب. ما جوري زندگي ميكنيم كه در نهايت همه شبيه هم هستيم.
گمان ميكنيد در ادبيات روز ايران چه در رمان و چه در داستان كوتاه چقدر نمونههايي اينچنيني وجود دارند كه خلاف جريان رسانه، گواهي بر تاثير شرايط اجتماعي و محيطي بر زندگي و آينده انسان هستند كه همواره آن را اشتباها تقدير تلقي ميكنند؟
سوالتان مستلزم خواندن تمامي آثار است اما به طور كل گمان ميكنم مساله تقدير احتمالا در بسياري از آثار وجود دارد. مثلا در «طوبا و معناي شب» خانم پارسيپور، «خانه ادريسي ها» غزاله عليزاده، «رازهاي سرزمين من» رضا براهني و «سمفونى مردگان» عباس معروفى نيز وجود دارد و مقابله با تقديرگرايي از درون مايههاي قديمي ادبيات است.
به نظرتان هنرمندان و نويسندگان تا چه اندازه چنين رسالتي در قبال جامعه دارند؟ آيا آثار ادبي لزوما بايد كاركرد اجتماعي داشته باشند؟
من يك نويسندهام نه مصلح اجتماعي و به نظرم رمان پيش از هر چيز يك سرگرمي است و در روساخت بايد خواننده داستان من را تعقيب كند، شخصيتها را دوست داشته باشد و بخواهد آن را دنبال كند. ما قرار نيست اينجا كلاس فلسفه براي كسي بگذاريم و آدمي را به چيزي زنهار بدهيم و له يا عليه شيوهاي از زندگي حرف بزنيم. رمان پيش از هرچيز بايد خوانده شده و دست به دست شود. اما ميتواند در لايههاي زيرين سطح كيفي آن فرق كند و آنچه ميخواهيم را هم انتقال دهيم. مهمترين چيز براي من در زندگي تاثير است حتي مهمتر از شهرت و ثروت. ولي واژه رسالت به نظرم كمي بزرگنمايي نقش نويسنده است چراكه نويسنده يك فيلسوف نيست و كسي را هم نميتواند به فلسفيدن مجبور كند. اگر حرفهايي دارد شايد با احتمال كم بتواند آنها را در زمينهاي داستاني دراماتيزه كند چراكه اكثر نويسندهها هيچ حرفي ندارند و تعداد كمي از آنها بلدند حرفهايي كه دارند را در لايههاي پنهان اثرشان ببرند و اغلب چيزي شبيه مقالههايي راجع به جهان و شيوههاي زيست مينويسند. رمان قبل از هركار بايد سرگرمكننده باشد و اگر بتواند سرگرمي ايجاد كند آن وقت تازه ميتواند كارهاي ديگري هم در آن بكند.
براي خودتان چه رمانهايي جذاب و سرگرمكننده بوده است؟
من دوره رمانتيكهاي فرانسه را خيلي دوست دارم. مثلا «بينوايان» براي من رمان بسيار مهمي است يا «كنتمونت كريستو» زيرا لايهاي از تاريخ، سياست و مسائل اجتماعي در زير متن وجود دارد اما در سطح كاملا راجع به يك زندگى است.
با وجود تلويزيون و سينما فكر ميكنيد رمان هنوزهم مورد استقبال قرار ميگيرد و ميتواند سرگرمكننده باشد؟
رسيديم به آنچه مشكل ادبيات در ايران است. سينما و تلويزيون در فرنگستان هم وجود دارد، چرا آنها هنوز رمان ميخوانند؟ قبول دارم كه سواد سينمايي و بصري در ايران بيشتر از سواد ادبي است. اگر بخواهيد يك فصل از سريالي را ببينيم يك ٢٤ ساعت وقت ميگذاريم اما اگر بخواهيد مثلا رمان من را بخوانيد احتمالا يك هفته درگيرش هستيد و به اندازه آن سريال سرگرمكننده نيست. وقتي ميگويم سرگرمي دقيقا همان جايي است كه ما ميتوانيم نخستين قلابمان را به مخاطبمان بيندازيم. اگر سرگرمش نكنيم او داستان را دنبال نميكند پس اگر حرفي هم در لايههاي زيرين باشد منتقل نخواهد شد. ما همواره در ايران ميگوييم كه حرفهايي عميق در فرمهايي پيچيده داريم در حالي كه مخاطب اصلا آنها را نميخواند كه بخواهد حرفهاي عميق را دريافت كند. ما پيش از هرچيز بايد روابط و شخصيتهايي بسازيم كه خواننده بخواهد آنها را تعقيب كند، آنها را از ابتدا يا به مرور دوست داشته باشد و لا به لاي اينها اگر حرف عميقي هست كه فكر ميكنيم بايد گفته شود ميآوريم. سينما و سريالها توانستهاند اين كار را بكنند، با ساختارها و مضامين بسيار پيچيده اما مخاطبان بالا در حالي كه اين اتفاق در ادبيات نميافتد. ما در ايران چندان عادت مطالعه نداريم و اين از گذشتهاي ميآيد كه در ايران و در دورهاي درصد سواد بسيار پايين بوده است و يك دفعه درصد سواد بالا ميرود و ما اكنون افراد با سواد در ايران زياد داريم اما كتابخوان نه. سواد آنها سينمايي و بصري است. اگر در يك مهماني از يك فيلم صحبت شود همه در مورد آن صحبت ميكنند اما اگر از يك كتاب صحبت كنيد كسي چيزي نميگويد چون نخواندهاند.
موافقيد كه اين رمان تقريبا سمبليك و نمادين است؟مثلا استفاده از قطار به منظور نشان دادن دورهاي كه در حال گذار است و مكاني كه اتفاقات مهم در آنجا ميافتد؟
بله. البته خودم رمانم را نميتوانم تفسير كنم اما آدم اين چيزها را براي منتقد معناشناس ميگذارد و خواننده عادي لزوما نبايد آن را درك كند و بدون فهم آن از داستان جا نميماند.
از نظر شما در ايران رشد و كيفيت رمان بيشتر بوده است يا داستان كوتاه؟
ما در ايران داستان كوتاه نويسان بهتري داريم تا رماننويس. با اينكه غيرتجاريتر است. آن چيزي كه بتوانيم آن را به تمام دنيا بفروشيم و خواننده همراه داشته باشيم داستان كوتاه نيست بلكه رمان است كه اين امكان را به ما ميدهد كه به عنوان يك محصول فرهنگي در جاي ديگري هم بازتوليدش كنيم. داستان كوتاه در دنيا براي چاپ شدن در مجلات نوشته ميشود و وقتي مجموعهاي هم از آنها جمعآوري ميشود چندان نميفروشد. آدمها دوست دارند شخصيتي پيدا كنند كه با آن همراه شوند، ٣٠٠ صفحه تعقيبش كنند، سرنوشتش را بفهمند. در دنيا بهترين رمانها هم يك محصول سرگرمي ساز هستند با سطح بالاتري از سينما و تلويزيون. آدمهايي كه دنبال چيزهاي عميقتري هستند سراغ كتاب ميروند و اين سرگرمي قشر متوسط به بالاست و به نظرم اين اصلا يك ايراد نيست. ما در ايران دافعهاي داريم به اينكه سرگرمي بد است در حالي كه خوب است اگر بتواند خواننده را هم ارتقا دهد و به او نگاه عميقتري نسبت به دنيا بدهد. ما حتي رمان با اسلوب درست براي ترجمه نداريم.
ازخودتان تا به حال چه كارهايي مشخصا به زبان انگليسي ترجمه شده است؟
از من چند داستان كوتاه و چند مموار چاپ شده است. مشخصا بازار زبان انگليسي براي ورود بسيار سخت است.
آيا در كشورهاي خارجي از ادبيات داستاني ايران استقبال ميشود؟وضعيت فروش همان معدود كتابهاي ترجمه شده را چطور ميبينيد؟
متاسفانه جز چند مورد اكثر داستانها و رمانهاي ما توسط ناشران كوچك و به اصطلاح مستقل دنيا چاپ شده و به همين علت فروش و مهمتر از آن تاثير چنداني نداشته است. يعني عكس تركها و عربها كه قفسه مخصوص به خودشان را دارند و خوانده ميشوند و استقبال نسبتا خوبي هم از آثارشان ميشود، ادبيات فارسي جاي خاصي در كتابفروشيها ندارد و بايد كنار ادبيات آلترناتيو يا كشورهاي كوچك فروخته شود. همين مهجور بودن باعث شده ما ادبيات تاثيرگذاري در بازار كتاب نداشته باشيم و متاسفانه ارتباط دنيا با ادبيات معاصر ما نزديك به هيچ است.
به طور كل وضعيت رماننويسي ايران را بعد از انقلاب و خصوصا در يك دهه گذشته چگونه ارزيابي ميكنيد؟
ما آنقدر رمانهاي مهمي نداشتهايم. نه در ايران بلكه در تمام جهان چرا كه اگر در يك سال يك رمان جريانساز وجود داشته باشد بايد كلاهمان را بالا بيندازيم. در ابتداي دهه ٨٠ و تا اواسطش ما تعدادي رمان موثر داشتيم. مثلا «چراغها را من خاموش ميكنم» زويا پيرزاد، «همنوايي شبانه اركستر چوبها» رضا قاسمي و «دكتر نون» و بعد از آن ديگر نداشتيم. اين نتيجه همافزايي خوانندگان است كه كتابي را ميخواندند و با هم راجع به آن صحبت ميكردند. مهمترين تاثير يك اثر ادبي اين است كه من بتوانم در مورد آن اثر مكالمه كنم و آن را در ذهن و زبان خود گسترش دهم و اين احتياج دارد يك اثر پرخواننده شود. اگر كتابي را ٥٠ هزار نفر بخوانند آن وقت تبديل ميشود به چيزي كه بتوان راجع به آن گفتوگو كرد. فكر نكنيد تئاتر يا فيلم بيشتر از اين ديده ميشود كه ميتوان در مورد آنها حرف زد. نبايد اثر فوقالعاده عجيبي به وجود بيايد اما بايد مخاطب از يك تعدادي بيشتر باشد كه رسايش پيدا كند. يعني نفوذ در اذهان آدمها و امكان اينكه آنها راجع به فكر خالق اثر با هم مكالمه كنند و با تاويل و تحليل گسترشش بدهند، متاسفانه براي هيچ رمان ايراني از ابتداي دهه ٨٠ ديگر اين اتفاق نيفتاده است. هيچ رماني ديگر آنقدر خوانده نشده و دست به دست نميگردد كه چيز عميقي هم در خود داشته باشد. رمان پرفروش داشتهايم اما رمان پرفروشي كه آدمها خجالت ميكشند در موردش با هم صحبت كنند.
فكر ميكنيد اين بيشتر از سطح سليقه مخاطب ميآيد يا كيفيت آثار پايين آمده؟
هر دو. ما همديگر را دستكم گرفتهايم. پز خواننده ايراني اين است كه من رمان ايراني نميخوانم. بارها ديدهام آدمها ميآيند در كتابفروشي و ميگويند رماني ميخواهم اما ايراني نباشد و پز نويسندگان ما هم اين است كه من جوري مينويسم كه هيچ كس من را نخواند… من ميخواهم يك جور نخبهپسندي بنويسم! و دستهجمعي اين فاجعه را به وجود آوردهايم.
با اين مساله چقدر موافقيد كه آن طيف هنرمنداني كه سعي ميكنند سليقه عموم جامعه را در نظر بگيرند و مخاطبان بيشتري داشته باشند تاثيرگذارترند؟
بله، زيرا رسايش و نفوذ بيشتري دارند. مثلا اصغر فرهادي به خاطر رسايش كارهايش و تعداد مخاطبانش تاثير بيشتري دارد. عباس كيارستمي از فرهادي فيلمساز بهتري است اما از آنجايي كه مخاطبين كمتري دارد تاثيرش هم بالطبع كمتر است زيرا آن نفوذ و رسايش را ندارد. نميتوان گفت فرهادي عامهپسند است پس كارگردان بهتري است او هم اتفاقا حرفش را نخبهگرايانه ميزند اما امكان رابطه با مخاطب را پيدا ميكند و كيارستمي اين را پيدا نميكند. اين مثال مهمي است چراكه هنر ملي ما ديگر شعر و ادبيات نيست بلكه سينماست و مردم هر كاري هم نكنند سينما ميروند پس خيلي راحت ميتوان نشان داد دو آدمي كه هر دو نخبهگرايانه فيلم ميسازند چطور يكي ديده ميشود و ديگري ديده نميشود. البته اين را با فيلمهاي صرفا تجاري مقايسه نميكنم چرا كه تكليفشان مشخص است و فقط سرگرمكننده هستند ولي آيا ميتوان گفت فيلم فرهادي سرگرمكننده نيست؟ اما زير اين سرگرم كردن چيزهاي ديگري هم به ما ميدهد و اين همان ايدهآل ما در ادبيات است. رماني كه در روساخت ميتواند مورد تعقيب هر خوانندهاي با هر سطحي قرار بگيرد اما چيزهايي در زيرساخت آن وجود داشته باشد كه آدمهايي كه اشارات را ميفهمند بتوانند آنها را دريافت كند.
در «آناتومي افسردگي» هم تقريبا تلاش كردهايد به اين ايدهآل نزديك شويد…
خيلي سعي كردهام، اين اسلوب رمان امريكايي است.
خودتان در ميان نويسندگان ايراني به چه كساني علاقهمند هستيد و سعي ميكنيد در نوشتن از آنها الگو بگيريد؟
نويسندگاني هستند كه من حتي از آنها ديكته كردهام و ابايي از گفتنش ندارم. آقاي اصغر عبداللهي، تقي مدرسي، هوشنگ گلشيري، رضا دانشور، نويسندگاني كه من دوستشان دارم و داستان نوشتن را با تكرار تكنيكهاي آنها در داستان ياد گرفتهام. داستان نوشتهام و با آنها مقايسه كردهام كه چقدر شبيه به آنها هستم. آدمهاي مهجورتري هم هستند كه من دوستشان دارم مانند تينا تهراني و قاسم هاشمي نژاد كه رازگونهنويس است. من نويسندگاني كه داستانهاي رازگونه مينويسند را بسيار دوست دارم و دنبال ميكنم يعني از نظامي تاكنون. شكل داستان تعريف كردنشان، ماجراپروريشان و باز كردن يك راز براي مخاطب. در واقع اينها يك جورهايي پدران معنوي من در داستاننويسي هستند و من ناراحت نميشوم اگر روزي فكر كنم از روي دستشان ديكته ميكنم. از داستاننويسان امروزي هم مثلا داستانهاي خانم محب علي، آقاي پيمان اسماعيلي، حامد اسماعيليون و اميرحسين خورشيدفر را دوست دارم.
با وجود اينكه به رمانهاي رازگونه بسيار علاقهمنديد و اين دسته از سرگرمكنندهترين نمونهها هستند، فكر ميكنيد ممكن است روزي رمان پليسي بنويسيد؟
من يكي از علاقههاي شخصيام رمان پليسي نوشتن است و خيلي هم رويش كار كردهام. سهگانهاي دارم كه درحال نوشتنش هستم… يك رمان پليسي تاريخي كه با يك كارآگاه ثابت داستانها را تعقيب ميكند.
از علاقهتان به قاسم هاشمي نژاد گفتيد و طبيعتا رمان «فيل در تاريكي»اش از رمانهاي محبوب شماست. نظرتان در رابطه با آن چيست؟
بسيار رمان خوبي است و از روي آن بعد از انقلاب دو فيلم هم ساخته شده است. رمانهاي خوب ايراني يا ترجمه شدهاند يا از روي آنها فيلم ساخته شده. الان هم اين اتفاق ميافتد اما در رمان كمتر.
صحبت از فيلم شد، فكر ميكنيد تعاملي ميان سينماگران و ادبياتيها وجود دارد؟و آيا ادبيات كاركرد و نقش خود را در سينما همچون پيش حفظ كرده است؟
اين يك رابطه قديمي است. آدمهاي مشترك زيادي امروزه در ايران وجود دارند كه هم فيلمنامه مينويسند و هم داستان. مثلا فيلم آخر همايون اسعديان را مجيد قيصري كه يك داستاننويس است نوشته يا فيلمي هست كه محمد حسن شهسواري فيلمنامهاش را نوشته و اينها خيلي ميان سينما و ادبيات در رفت و آمدند. الان به نظر ميرسد ادبياتيها علاقهمندند به سينما بروند براي اينكه در آنجا پول بيشتري وجود دارد. اين در هاليوود هم زياد است و نويسندهها به محض اينكه چيز خوبي نوشتهاند، يا از آنها اقتباس شده يا خودشان فيلمنامهنويس شدهاند. از جان اشتاين بك تا همينگوي و اين رابطه متقابل درجه يكي است. زيرا وقتي كتاب شما فيلم ميشود بيشتر ديده ميشود و ارتباط برقرار ميكند و اين به نظر من بد نيست. اما به نظر ميرسد كه ما الان يك سطحي از رقيق شدن همهچيز چه در سينما و چه در ادبيات داريم. من چون خودم سينما هم خواندهام به عنوان كسي كه از آنور آمدم ميتوانم بگويم كه ما مشكل ماجرا و شخصيتها را در سينما و ادبيات داريم. آدمها و ماجراهاي ساده شده، كه در سينما مشكل پول و تهيهكننده داريم اما در ادبيات نميدانم چرا صحنهاي را نمينويسيم كه آدمي مثلا در ميدان انقلاب اسلحهاي را برميدارد و شليك ميكند. ظاهرا نويسندههاي ما كمي از خيال خالي شدهاند و اين به خواننده تسري مييابد زيرا خواننده كتاب ميخواند كه او را به دنياي ديگري پرتاب كند.
در واقع كپي دست چندم و بيكيفيتي از واقعيت را به نمايش ميگذارند؟
دقيقا… كپي رقيق شدهاي از واقعيت كه همان را دارند ميبينند و نيازي به گفتنش به اين شكل نيست. ترجيح ميدهم اين با يك ذهن خلاق پرورانده شود. فكر ميكنم اين يك جورهايي از سينماي هال هارتلي ميآيد مثلاً فيلم trust كه يك كاراكتري كه كارهاي روزمره و سادهاي انجام ميدهد و با يك گروه مافيا مشكل دارد و در موقعيتي قرار ميگيرد كه تعادل زندگياش به هم ميخورد و مثل درام يوناني بايد تلاش كند كه زندگياش را به نظم و تعادل قبل برگرداند و اين تبديل شده است به اسلوب تمام فيلمهاي اخير و رمانهايي كه در يك دهه اخير ميخوانيد.
در نوشتن از تجربه كردن چيزهاي جديد چه در مضمون و چه در ساختار نميترسيد؟ بيشتر تجربهگرا هستيد يا محافظهكارانه چيزهايي از آثار موفقتان را ممكن است تكرار كنيد؟
من چهار كتاب نوشتهام و هيچ كدام شبيه به هم نيست. اين خيلي تجاري نيست اما چون در ايران ما خواننده وسيعي نداريم ميتوانيم غيرتجاري و تجربهگرا باشيم. مثلا من اگر ١٠٠ هزار تا خواننده داشتم حتما رمان بعديام را هم همين طور مينوشتم. زيرا يك دليلي كه خوانندهاي وجود داشته باشد اين است كه چيزي بخواند كه شبيه باشد و از تو انتظاراتي دارد و آن وقت احتمالا رمان بعديام ٨٠ درصدش شبيه به همين بود. ولي الان كه هيچ خواننده جدياي وجود ندارد رمان بعديام با وجود تشابه در بخشي از مضمون، هيچ ربطي به اين رمان ندارد… نه در ساختار و نه در موضوع. فقط كلك كوچكي كه ميزنم اين است كه شخصيت داستانهاي مختلفم را ممكن است در داستانهاي ديگر بسط دهم و به آنها بپردازم. مثلا شخصيت مهران جولايي در همين كتاب را در داستان كوتاه ديگري كه در مجموعه داستان بعديام به نام «هفت گنبد» هست، نوشتهام. يا مثلا شخصيتي كه اسفنديار در سند لوييس عاشقش ميشود در داستان ديگرم وجود دارد و فقط كسي كه مجموعه آثار من را بخواند اين را متوجه ميشود. من اين رمانم را ٧ ساله نوشتم و رمان اولم را هم طي ١٠ سال نوشتم و رمان بعديام كه قرار است منتشر شود در نزديك به ٨ سال نوشته شده زيرا من همواره پروژههاي متعددي را موازي با هم پيش ميبرم.
اين همزماني باعث از دست رفتن تمركزتان روي يك داستان نميشود؟
نه، براي اينكه در يك داستان ممكن است شخصيتي به بن بست بخورد و نميداني با آن چهكار كني. رهايش ميكني و به سراغ شخصيت داستان ديگرت ميروي كه ميتواني دنبالش كني. من رمان اولم يك سه گانه بود كه عنوان قسمت دومش «باله بر آتش» است و من تقريبا از همان سالها شروع كردم به نوشتن… يعني از ٢٥ سالگي و الان تقريبا ٣٨ سالهام و شايد ١٠ سال ديگرهم تمام نشود. متريالش را جمع ميكنم، آدمهايش را پيدا ميكنم و شخصيتي كه بهتان گفتم در اين رمان حضور دارد، قهرمان اين رمان است. من مجموعه داستاني دارم به نام «هفت گنبد» كه تمام اين سالها داشتم مينوشتمش يا رمان بعديام كه «دايرهالمعارف روياها» است نيز همينطور و اين به من كمك ميكند كه در طول اين دورههاي مختلف چيزهاي مختلفي كه بر من گذشته است و از زندگي كشف كردهام را به ادبيات تبديل كنم. براي همين گاهي مضمونها و تمهاي مشترك و حتي صفهاي مشترك براي بعضي كارها دارم و اين براي خودم جذاب است و به من اجازه ميدهد از نظر تماتيك آدم پيوستهاي به نظر برسم. در همين رمان «آناتومي افسردگي» من سه شخصيت را جداگانه نوشتم و اين زمان طولاني به من اجازه ميدهد اينها زبانشان با هم متفاوت باشد به گونهاي كه به نظر برسد شما سه كتاب ميخوانيد نه يك كتاب. اما سه كتابي كه راجع به يك موضوع مشترك است كه اينها را به هم وصل ميكند و ساختار اينها و چفت و بست كردنش كمي حواس جمعي ميخواهد. من آدمي نيستم كه در زمان كوتاه بتوانم بنويسم. بايد بسياري از چيزها درذهنم تهنشين شوند.
رمانهاي امروزي بسيار شبيه به دفترچه خاطرات يا گزارشهاي طولاني شدهاند. فكر ميكنيد مسائل شخصي نويسندگان ايراني در آثارشان تا چه حد پر رنگ شده است؟
بيشتر شبيه به گزارشهاي طولاني يك شكست هستند. الزاما ما زندگي شخصيمان را نمينويسيم. احتياج داريم وقتي رمان ميخوانيم شخصيتهاي متفاوتي را ببينيم، دنياهاي متفاوتي را بشناسيم و داستانهاي متفاوت بشنويم و وقتي دايم راجع به يك آدم سرخورده روشنفكرمآب كه در كافهها مينشيند و سيگار ميكشد و در يك محيط در بستهاي راجع به دنيا ناله ميكند صحبت ميكنيم، خسته ميشويم و اگر دو رمان شبيه به اين بخوانيم قطعا به سراغ سومي نخواهيم رفت. من يك جايي در همين رمان اين را مسخره كردهام.
بسيار اهل سفريد… سفر ميكنيد كه همين داستانهاي متفاوت را پيدا كنيد؟
من الزاما سفر نميكنم كه داستان بنويسم اما آدم وقتي سفر ميكند چيزهاي جديدي هم ميبيند. مثلا من در رمان قبليام ساختاري داشتم كه در سفر ميگذشت. آن مسير را هم رفتم كه چيزي را از دست نداده باشم. اول داستان را نوشتم ولي يك بار هم رفتم كه ببينم چيزي را از رابطهها و محيط از دست نداده باشم. جابهجا شدن، ديدن زندگيهاي نو، ديدن كارهاى آدمها و رفتارهاي كوچك در شخصيتها بسيار كمك ميكند.
در همين رمان هم نشان ميدهد تا چه اندازه جزيينگر هستيد…
اكستريم كلوزآپها را دوست دارم، چيزهاي خيلي كوچك كه در آن دقيق ميشويم.