جلسه نقد کتاب «آناتومی افسردگی» نوشته محمد طلوعی، روز پنجشنبه 18 خرداد با حضور نویسنده و جمعی از علاقمندان، نویسندگان و منتقدان داستان به همت انجمن نویسندگان هزار افسانه شهرزاد، در خانه کاج برگزار گردید. آنچه میخوانید دیدگاه یکی از منقدان حاضر در جلسه است.[fruitful_sep]
کاشان نیوز– مرتضی واحدیان: زبان این نوشته نگاهی است از دریچه جامعهشناسی ادبیات به آناتومی افسردگی اثر محمد طلوعی. غرض نوشته همه این است که از سویی به نحوه روبرویی و خوانش متن توسط مای مخاطب بهعنوان مصرفکنندگان ادبی بپردازد و در سمت دیگرش به شیوه روایتگری نویسنده بهعنوان کسی که با فعل نوشتن سر و داد دارد، اشاره کند.
از همین رو نه صرفاً و تماماً درباره اسفندیاری خواهم نوشت که زنگ در خانه را میزند و داستان آغاز میشود و نه راجع مهرانی خواهم گفت که پیرمرد هفتدریا دیده را دعوت به خانه میکند و به میانجی چنین دعوتی است که مای مخاطب از درون پلههای راهرو خانهای در جمالزاده جنوبی وارد جهان روایی نویسنده میشویم. بلکه در خوانشی مناقشه برانگیز بر نسبت مقولات اخلاقی-زیستی هر شخصیت با زمینه اجتماعی حاضر میتواند داشته باشد اشاره خواهم برد.
آناتومی افسردگی بیانگر جملاتی که مدعی حل سازی مسائل و مصائب تاریخ کنونی و تاریخی گذشته باشند، نیست. در عوض مصداق عینی روایتهای گریزگر از مونولوگ گویی و برداشت لوکاچی از رمان مدرن اند. رمانی که قرار است مسائل تودرتویی را بگوید و قهرمانی نخواهد آمد تا تمام مسائل را حل کند و به قول لوسین گلدمن در چنین ادبیاتی با حذف قهرمان مسئلهدار روبروییم. بنا بر چنین پیشفرضی ست که در آناتومی افسردگی وارد میدانهای زیستی روزمره و متنوعی ازجمله قمارخانه، شرکت، آرایشگاه، خیابان میشویم و هر فضا رفتار و سلوک متناسب با خودش را میآفریند. برای همین میشود گفت همچنان که زندگی به قول لوکاچ: (آشوبی ست از نور و ظلمت و هیچیک هرگز به تحقق کامل نمیرسد و همواره آوای مخالف خوان ضعیفی وجود دارد که در طنین رعدآسای همسراییها باز به گوش میرسد) در آناتومی افسردگی نیز تنوعی از حسهای روانی عرضه میشود. بهعنوان مثال دلزدگی از جنس دلزدگیای که مادر اسفندیار بعد از مرگ شوهرش که نویسنده اینگونه شرح میدهد: مادرش بعد از مرگ پدر دیگر آواز نمیخواند و دیگر فرش نمیبافت. فقط غذا میپخت و میبرد بیمارستان فیروزآبادی برای مریضهای بی بضاعت؛ اما آن چیزی که شاید بشود گفت نقطه ثقل داستان است و دلیل راه افتادن آدمها… نه انتقام و نه کینه، بلکه شکست است. آدمهای آناتومی افسردگی شکستخوردهاند. مثل اسفندیار از مرگ بچه، یا از طلاق یا همچون مهران از خیلی وقت ندیدن مادر و یا همچون سروناز آرشیوی از روابط شکننده عشقی را دارند که ناشی از آمدورفت نابهنگام معشوقههای پادرهواست یا تن به ازدواج دادن با یک دهه شصتی توسط فریبا که در ذات خود نشانگان تن دادن از سر ناچاری ست. خلاصه گویی شخصیتها در رشتهای و کلافی از بدبیاریها و شکستها گیرکردهاند و در دور تسلسل وار مرور دستوپا میزنند و اگر کنشی هم صورت میگیرد برای فرار از تجربه شکست دیگری ست.
درواقع رمانهایی ازایندست به دلیل عرضهی همزمان جهانهایی متقاطع و گاه ناهمخوان، ذائقه و فهمی جدید از شیوههای روایت را میطلبند و از همین رو اگر از آن دست خوانندگانی هستید که پیشاپیش از نویسنده انتظار دارید برایتان مقدمهای بسازد و بعد ماجرایی را شکل دهد و شمارا در انبوه حسهای روانی از قبیل تشویش، انتظار، قضاوت و تصمیمگیری پرتاب کند و درجایی از داستان با توسل به ورود قهرمانها و ساختن جدالهای خیر و شر گونه و یا دخیل بستن به شخصیتهای سمپاتیک کنار قهرمان، گرهها را باز کند و برای شما خیالی آسوده بسازد و حدسهایتان را به سرمنزل مقصود برساند، باید بگویم آناتومی افسردگی از چنین بیانی به دور است. همین دوری گزیدن از رسمهای رسمی و رایج نویسندگی داستانی و خرق عادت یکی از نقطه حسنهای کار است؛ اما این نقطه حسن زمانی لذتش را به ما میدهد که نقش خود را بهعنوان خواننده دریابیم.
از پس انتخاب این نقش جدید یعنی خواننده فعال شدن، مای مخاطب جزوی از جهان متن هستیم و در شکلی فعالانه دعوتشدهایم تا جزایر جداگانه روایت طلوعی را در آناتومی افسردگی کنارهام قرار دهیم؛ اما در فهم از داستان بنا بر خاستگاه طبقاتی مان، عادت واره های ادبی نهادینهشده درون مان و تجربه زیسته مان از بودن در جهان واقعی… هرکداممان آزادیم که با گوشهای از جهان داستان همذات پنداریای مقطعی را لمس کنیم و انتخاب کنیم که بر کدام نقطه داستان تکیه بزنیم. همچنان که اسفندیار منتظر است تا مهران ربط جملههای پراکندهاش را بسازد.
در اینجا میخواهم به حال و جهان ذهنی نویسنده اشاره ببرم. طلوعی زمینه اجتماعی کنونی و جو اجتماعیای که در فضای کنش اجتماعی امروزی جاری ست را به رمانش میآورد. این اکنون بودگی داستان را میشود هم در زبان روان آن، هم در تشبیههایی که عمدتا به آن ارجاع میدهد و هم احساسهای روانی ای که شخصیتها با آن دست و پنجه نرم می کنند دید و هم در نحوه بازنمایی علایق روزمرهای چون لاغری و گیاهخواری و یوگا و یا حالات اگزیستانسیل روانیای که هر آدم مختص به خودش دارد. از سوی دیگر فراموششدگی و نادیده ماندگی و هراس تنهایی در اینهمه حضور مجازی و نمایش خیابانی که هرکداممان بهنوعی تجربه کرده ایم… در جهان داستان به شکل سرد و خنثی بودن مهران، دلزدگی و بیمعنایی تجربههای تازه برای اسفندیار، شکل میگیرد و تحت عنوان (حکمت پنهان حاصل از پیری) در ذهنیت اسفندیار نسبت به خودش قوام مییابد؛ اما نکته جالب اینجاست که نویسنده دلیل مسئله بزرگی چون تنهایی را به شکل ساده ای به جهان بیرونی و جبر ساختاری واگذار نمیکند و اینجاست که عمق اگزیستانسیالیستی تنهایی رو میشود. جایی که آدمها همچون آدمهای فلسفه سارتر خود مسئول اضطرابها و تنهایی هاشان هستند. اگر اسفندیار داستان تنهاست، این تنهایی حاصل رفتارهایش در زندگی با سایرین است وقتی آنها محتاج بودن و حضورش بودند؛ و سویه های این تنهایی با نشان دادن مفهوم مهم (به خود واگذاشته شدگی) در فلسفه اگزیستانسیالیستی که تبلور داستانی اش در اپیزود درهای دریافت تحقق مییابد. تکمیل میشود. جایی که میخوانیم که پدر پری هربار به آن قسمت از متن شازده کوچولو میرسد که (اگر میخواهی مرا اهلی کن) پری خوابش میبرد. چنین خوابی درست بعد از درخواست مهرورزانهای … خود نشانی است که کسی حالی ندارد برای اهلی کردن ما و تا درخواستی از همدم شدن آدمها داریم، پریهای کنارمان خوابشان میبرد… خوابشان میبرد تا یقین شود که ما به خود واگذاشته شدهایم. در اپیزود قطار سرگردان، نویسنده به میانجی اسفندیار، مایی که در اکنونیت معاصر زیست میکنیم را به خودمان معرفی میکند. مایی که ایام خوب یادمان رفته، مایی که در خلوت خود آنقدر گرد و غبار عادت رویمان نشسته که نمیدانیم کدام روز، روز خوب زندگی مان بوده و سوالهای اسفندیار شاید بهانهای است تا لحظهای توقف کنیم و به خودمان تامل کنیم و در تعلیق با خود، سالها انتظار گودویی وارمان را به یاد بیاوریم که برای آمدن یک روز خوب داشتهایم که البته صد افسوس نیامده و حاصل امتداد این روزهای ناخوب، ملال است و یکگوشه نشستن و مرور گذشته و خود را به فلسفه چرا چنین و چرا چنان کشاندن.
میخواهم نوشته را به پایان نزدیک کنم… مثل خود نویسنده نهچندان تمام و تکمیلشده. همچنان که بارت می گوید اثر ادبی بعد از تولدش توسط نویسنده، میمیرد و باقی زندهبودنش حاصل تأویلها و قرائتهای مخاطبانی ست که ذهنیتهای خود سراغ داستان می آیند… در این آخر میخواهم بگویم آناتومی افسردگی در شیوه روایت جرات به خرج داده است و مخاطب نیز در شکل خواندنش باید جرات به خرج دهد تا زیباییهای جهان داستان نویسنده را دریابد.