آسمان روشن شد و ضیا از توی چادر درآمد و به آسمان نگاه کرد، مثلِ آخرین آدمی که از یک استادیوم فوتبال درمیآید و تیمش باخته. بلند شدم و رفتم کتری را از روشویی عمومی پارک پرکردم و گذاشتم روی چراغِ سفری که در ارتفاع و فشار و بادِ کوهستان هم کار میکند. ضیا که از دستشویی عمومی کنارِ زایندهرود برگشت، چای شیرین و خرما و شکلاتِ تلخ خورد در سکوت. تا اینجا را با همین سکوت آمده بودیم، میشد یکی دو کلمه حرف بزنیم. میشد مثلا بگویم: «همهچیز طبقِ برنامهس.» یا بگویم: «همینطور بریم تا فردا صبح میرسیم.» یا بگویم: «شبِ شیرازم قشنگه.» اما هیچچیزی نگفتم.
ضیا جرعهای از چایش را مزه کرد و آرام گفت: «بگو کی رو دیدم دیروز؟» همه دیروز را با هم بودیم. نمیشد کسی را دیده باشد که من نبینم، گفت: «رفته بودی کتری بیاری؟»
میخواستم از سرم باز کنم، گفتم: «عمو کیا رو دیدی؟»
چشمهاش گرد شد، نه از حدس درستم چون حتما غلط بود، چون عمو کیا مرده بود ولی چشمهای پدرم گرد شد. بعد از عملِ لیزیکش میشد تعجب را توی چشمهایش دید، تا قبل از آن، همه چیزهایی که میشود در چشمهای یک آدم خواند زیرِ عدسیهای کلفت پنهان بود. یعنی نمیشد گفت من توی چشمهایش عشق دیدم، نفرت دیدم، شوق دیدم.
گفت: «پنجشنبه است؟» دست کرد توی جیبش و دوهزارتومان درآورد. «این رو خرما بگیر خیراتِ عموت.»
میتوانستم دوهزار تومان را نگیرم یا بگویم خودت بگیر یا مثلا سر تکان بدهم و آنور را نگاهکنم ولی دست دراز کردم و پول را گرفتم، گفتم: «شیراز، شیراز میخرم. دعای شیرازیا گیراتره.»
همهچیز را جمع کردم و بارِ ماشین کردم، ضیا سر جایش با لیوان استیل نشسته بود. رفتم پشتِ رُلِ ایمپالا و بوق زدم. سهبار بوق زدم تا نگاهش به من افتاد و آمد نشست توی ماشین. تا دهبید زیرِ صد مایل نرفتم. ایمپالا پرواز میکرد، ضیا عقب نشسته بود و هر وقت که از توی آینه نگاهش کردم چشمهایش گرد بود؟ برای اینکه نپرسم از چی تعجب کردی گفتم: «کی رو دیدی؟»
«ضیا یادت میآد؟ ضیا ترابیان.»
«همونی که عکاسی داشتید؟ دخترش یادم میآد، فامیلیش ترابیان بود؟»
«نه فامیلیش یه چیز دیگهای بود، عوض کرد گذاشت ترابیان.»
«چی بود؟»
«یادم نیست.»
«قبلنا اینچیزا یادت میموند.»
منتشرشده در شماره11(اسفند 90وفروردین 91) مجله داستان همشهري