شمشیر میکشی و بیداد میکنی
از خیل سواران پشتهای
که کشتهای به اشارهی انگشت
در زمزمههات چانهبازاری میکند خالچانهات
با عطر شبگیر شانهات آغوش که میدهی
خنجر کند شده با زنانگیات میجنگی
حصار حصین گرد ارض موعود
جنگ بر سر تو بود نه هیکل داود
که با ارادهی سخن در لبهات هیکلها میریخت و میسازید
در خطهای دستم دنبال مردی میگردی که نیست
هروله میکند در سعی صدا کردنت
به زبان نمیآید و نمیافتد از دهن
اسمت که مفتاح همهی درهای بسته است
فتحالفتوح نمایان
قصد تو کردهام با لشکری به عدد ریگ
شمشیر بین ما است بیتالمقدس من
جنگی که میکشدم در آغوشت
وگرنه عشق ما را نمیگذاشت