- عباس عبدی
- روزنامه شرق ، شماره 1492 به تاريخ 28/12/90، صفحه 14 (ادبيات)
مجموعه داستان محمد طلوعي با نام «من ژانت نيستم» توسط نشر افق منتشر شده است. نشر افق از محمد طلوعي، رمان «قرباني باد موافق» را نيز در سال 86 منتشر كرد كه در زمان خود مورد توجه قرار گرفت. «من ژانت نيستم» در برگيرنده هفت داستان طلوعي است. همه داستان ها از منظر اول شخص روايت شده اند و از آنجا كه راوي، به صراحت متن، در چند داستان محمد طلوعي نام دارد و نزديكي مشخصات ديگر او، دوستان و روابط، زبان و لحن روايت ها، جنسيت راوي، سن و سال حدس زدني او، آدرس هاي تكرار شونده و كنش ها، علايق فرهنگي و هنري او و… در اكثر قريب به اتفاق داستان ها (به جز داستان آخر كه راوي مرده است) اين شبهه را دامن مي زند كه داستان ها نوعي حديث نفس نويسنده هم هستند. امري كه نه تنها به خودي خود اشكالي ندارد بلكه در موارد عديده به درك بهتر فضاي كم و بيش مشترك بعضي از داستان ها كمك مي كند؛ مثلادر داستان هاي «پروانه» و «تولد رضا دلدارنيك» و «داريوش خيس» كه با مقاطع مهمي از زندگي راوي آشنا مي شويم. اين امر اما به همان دلايل، تكرار بعضي برش هاي داستاني (امتناع مادر راوي از رفتن به دانمارك و تبعات آن) كاراكترهاي غيراصلي (آقايي خياط) آدرس هايي كه داده مي شوند (اطراف جيحون، رودكي و كوكاكولا) در بيشتر داستان ها به عنوان نخ ارتباطي داستان هاي مجموعه خود را مي نمايانند. در داستان آخر، داستاني كه در آن راوي مرده است و دارد شرح كشته شدن خود را طي سفري به اصفهان روايت مي كند، اجازه نمي دهد اين داستان خاص با همه زيبايي، ظرفيت هاي بالقوه خود را پيش روي خواننده مجموعه بگذارد. گشايش فضاهاي تازه در ادبيات داستاني، در حدودي كه طلوعي به آن نايل شده غبطه برانگيز و ستودني است. داستان هاي «من ژانت نيستم»، ما را با راوي جواني روبه رو مي كند كه همواره هوش و هوشياري قابل توجهي از خود نشان مي دهد، در تنگناهاي حوادث گليم خود را به موقع و شيرين از آب بيرون مي كشد و همواره (حتي وقتي نقل كودكي هاي اوست) بيش از آنكه احساساتي عمل كند به عقل چاره انديش و شايد فرصت طلب تكيه دارد. تصاويري كه از كاراكترهاي فرعي نيز ارايه مي شود باورپذير و موقعيت هاي آنان بجا، كنشگر و پيش برنده اند. ارجاعات راوي (نويسنده) در اغلب موارد كمك كننده و البته در مواردي هم ناروشن (حداقل براي من! ) اند اما همه حاكي از قلم گريزپاي طلوعي اند. قلمي كه از روايت ساده تر ماجراها دور مي شود و معمولاهمين جاهاست كه نويسنده ناگهان سرش را تا گردن از ديوار متن بالامي آورد و روبه خواننده لبخندكي مي زند. هم در اين لحظات است كه به نظر مي رسد مخاطب متن، گروه خاصي (شايد نويسنده هاي ديگر) هستند؛ كساني كه به لحاظ ورزيدگي هاي احتمالي، شانس اين را دارند ضمن خوانش متن به سطوح مورد توجه و علاقه نويسنده برسند و با لذت كامل تري از متن مواجه شوند. به گمانم اين نوع نوشتن، ناشي از لذتي است كه نويسنده خود نيز از نوشته خود انتظار دارد يا به آن مشتاق است. حاصل بازي يا بازيگوشي هاي حين نوشتن! من خود به شخصه به اين نوع نوشتن علاقه مندم يا بهتر است بگويم علاقه مند بودم. به نظرم چنين بازي ها و بازيگوشي هايي بيشتر در دوره هاي اوليه داستان نويسي او اتفاق مي افتد. جايي كه نويسنده قادر نيست مهار محكمي به فوران ميل داستان گويي خود بزند و با همه ابعاد ذهن و احساس هنري خود پا به عرصه روايت داستان مي گذارد. خوشبختانه تسلط طلوعي به تكنيك هاي داستان نويسي و ريتم تند روايت هاي او اجازه نمي دهد اين انحراف احتمالي ميدان چنداني براي عرضه پيدا كند و پيش از آنكه به محدوده خطر احتمال كسالت خواننده قدم بگذارد، همه چيز به سرعت روي پنج خط پررنگ حامل روايت برمي گردد. تجربه مي گويد آثار داستاني ايراني اغلب دقيقا از محل نقاط قدرت خود ضربه مي بينند. گاهي نويسنده به دليل داشتن قابليت هاي خاص در بعضي وجوه روايت و تاكيد و استفاده بيش از حد از آنها، خواننده را منكوب و مقهور قدرت خود مي كند تا جايي كه احتمالااز متن فاصله مي گيرد و اگر روايت از زاويه ديد اول شخص بيان شده باشد، اين دوري ممكن است به رابطه او با خود نويسنده نيز تسري پيدا كند. داستان هاي مجموعه، بلااستثنا حاكي از چيرگي نويسنده در استفاده از اصطلاحات و تعبيرهاي معطوف به موضوع داستانند. نويسنده بر آنچه مي نويسد اشراف كامل دارد و صحنه حوادث و جزييات مرتبط با Free BBW Dating websites آن را خوب مي شناسد. تكنيك هاي معاصر سازي روايت ها نيز به خوبي به كار گرفته و موثر واقع شده اند. منفردزاده، پنجه اي، نجدي، كلكي، شهنازي و… به نرمي وارد و به موقع از متن بيرون مي روند. اگر صحنه بازي تخته نرد توصيف مي شود همه اصطلاحات، شگردها و فرهنگ شفاهي پيرامون اين بازي به متن راه داده مي شود و اگر صحنه مرده شور خانه آمده، يا كلاس آموزش موسيقي و آوازخواني همراه با تار و سه تار مدنظر بوده، راوي چنان خبرگي از خود نشان مي دهد كه گويي خود شخصا و دقيقا به چنان تجربه اي دسترسي داشته و دارد و اطلاعات وسيع و كاملاحرفه اي خود را به رخ مي كشد. امري كه گرچه گاهي حضور نويسنده را بسيار پررنگ تر از راوي به خواننده تحميل مي كند، اما خوشبختانه معمولاحضوري است سرگرم كننده كه اغلب با نكته داني بيرون متني هم همراه است. نگاه كنيد به نمونه ها: «تخته نرد عتيقه اي بود. روي در نرد با عناب خوني به نستعليق نوشته بود عمل طراز شيرازي و سنه هزار و دويست و پنجاه و پنج، زيرش با گردوي رگه داري منبت شده بود. بوراك پرسيد: چي نوشته؟ براش خواندم. سري تكان داد. جعبه را باز كردم گل ها واشدند و مرغ ها پركشيدند. مهره ها عاج و آبنوس بودند نوك انگشت اشاره در گودي مهره ها جا مي شد و ماهوت زير مهره روي گل بوته هاي منبت صفحه مي لغزيد…» «اگر آدم بشنود، ببيند، بساود و براي حواسش حايلي نباشد كه مرگ چيز خوبي است. شايد ديرترك مي توانستم آن ور ديوار را هم ببينم. اگر آدم را زير خاك نكنند و آدم در هواي آزاد نگندد، زندگي بعد از مرگ خيلي بهتر از زندگي پيش از مرگ است. شكم خيره آدم را به كاري وانمي دارد و زير شكم به بدترهاش. شسته و آماده دفن دودل بودم مردگي كنم و از شر بيست و يك گرم وزن روحم خلاص شوم يا راهي براي زندگي پيدا كنم… اسم كتاب مواريث زندگان است، چاپ هزار و سيصد وسيزده مطبعه سيروس. حواس من دوربين مي شد و اين يعني بند روح داشت ول تر مي رفت و هر آن ترس اين بود به چيزي گير كند و برنگردد.» «تنها راهرويي را بلد بود كه از حياط سه پله مي خورد و به كنسرت هال چهارشنبه ها مي رسيد. پس به اشاره پنهان او براي رفتن توجهي نكرد و سرجايم نشستم و دشتي سوزناكي زدم كه بر مژگان و شمع و گل و دل كباب بي دل گريه مي كرد و مژده وصل مي داد.» با وجود اين حركت سراسري در كتاب، حركت روي لبه جذب و دفعي خواننده عام، به شخصه همه داستان ها و به طور اخص داستان «نصف تنور محسن» را بيش از بقيه دوست داشتم. به نظرم آنچه گاه اينجا و آنجا گفته و نوشته ام و در اين مرحله معيار اصلي داستان خوب مي دانم، يعني قابليت گشايش حداقل راه ها و عرصه هاي تازه پيش روي داستان نويسي نو پاي ما، با «من ژانت نيستم» محمد طلوعي به نيكي اتفاق افتاده است. اين هم تكه اي زيبا از داستان «راه درخشان» مجموعه براي حسن ختام اين يادداشت، از آن تكه ها كه نمونه هايش در كتاب طلوعي كم نيستند: «دلم مي خواست روي پل نيايش بايستم و پلاك هاي زوج ماشين ها را از فرد جدا كنم، دلم مي خواست روي پل عراق رشت بايستم و ماهي هاي نقره اي زير سايه بال حواصيل ها را نگاه كنم. دلم مي خواست روي پل چوبي اصفهان بايستم و در خشكي كف زاينده رود جوانه هاي تازه كتان ببينم. ميل پل داشتم، مثل راه رفتن روي لبه پل.» منتظر مي مانم تا شاهد موفقيت هاي بيشتر اين كتاب و آثار بعدي طلوعي باشم.