داستانهای باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران
نقدی بر کتاب «آناتومی افسردگی» نوشتهی محمد طلوعی
فاطمه علی اکبریان / سایت الف یا
چند سال پیش در تلویزیون برنامهای پخش میشد با عنوان داستانهای باورنکردنی. در این برنامه، سه داستان تعریف میکردند و از مخاطب میخواستند حدس بزند که کدام داستان واقعی و کدام داستان دروغ است. محمد طلوعی هم در رمانِ آناتومی افسردگی سه داستان برای ما تعریف میکند. داستان اول، داستان اسفندیار خاموشی است. اسفندیارْ پیرمرد شیکپوشیست که در کودکی زنی به نام وجیههْ سرنوشتش را پیشبینی کرده و حالا به آپارتمان مهران (که اطلاعات زیادی از او در داستان اول نداریم) میرود و از او میخواهد، به ازای یک میلیون دلار، او را بکشد. مهران دودل است. آنها با یکدیگر بیرون میروند تا شاید مهران این قرار را قبول کند. آنها با یکدیگر به یک قمارخانه در محلۀ عودلاجان[۱] میروند تا کمی پول هدر دهند. اسفندیار در قمارْ پانصد هزار دلار را به یک بکسور میبازد و وقتی از قمارخانه بیرون میآید تصمیم میگیرد آن را پس بگیرد؛ بنابراین با مهران به خانهای میروند که در آن مسلسل مخفی شده است. آنها بعد از پیدا کردن مسلسل به دنبال بکسور میروند تا او را بکشند و پولها را پس بگیرند. برای پیدا کردن بکسور میروند طرفهای بازار؛ در آنجا یک نفر میخواهد کیف پول را از دست مهران بکشد و وقتی با مقاومت مهران مواجه میشود، از توی جیب چاقویش را در میآورد؛ با دیدن این صحنه آدرنالین جایی بین استخوانها و گوشت اسفندیار منتشر میشود و با مسلسل هفتاد و یک گلوله شلیک میکند. درست بعد از این شلیکها سروکلۀ یک موتوری پیدا میشود، و آنها را از مهلکه نجات میدهد. بعد از این ماجرا، اسفندیار و مهران توی یک ایستگاه اتوبوس مینشینند و در آنجا اسفندیار میمیرد.
درست است که وقتی داستانی را میخوانیم، میدانیم از اساس دروغ است، اما پیرنگ داستان باید برای ما باورپذیر باشد؛ این در حالیست که پیرنگ داستان اول باورپذیر نیست؛ اسفندیار کیست؟ مردی تنها با سابقۀ مبارزه (عضو حزب توده بوده و یکی از بهترین خاطرات زندگیاش دست دادن با مصدق بوده است) و البته بزدل (همحزبیهایش را لو داده و در مواقع بحرانی دوستانش را تنها گذاشته است) به ایران بازگشته تا به گفتۀ خودش ثابت کند آدمِ درستی بوده: «گفت: آدما برمیگردن که به خودشون ثابت شه کار باطلی نکردن، عمرشون رو تلف نکردن، برمیگردن که خودشون باورشون شه آدمِ درستی بودن. (صفحۀ ۶۵)» تناقضی آشکارتر از اینکه چه طور اسفندیار با گذشتۀ شرمآوری که از خلال خاطراتش تعریف میکند، هنوز فکر میکند آدم درستیست، روشی است که برای اثبات بیهوده نبودن زندگیاش انتخاب کرده است: خودکشی، آن هم نه هر خودکشیای، خودکشیای که به گفتۀ خود او نباید هیچ معنایی داشته باشد. البته، در خلال رمان، اسفندیار انگیزههای دیگری را نیز برای مرگش بازگو میکند:
- «میخواست بمیرد چون دیگر تحمل این گذشته، که هر وقت دلش میخواست حاضر میشد، را نداشت. (صفحۀ ۱۵)»
- «مرگ هر آدمی را که دوستش داشت دیده بود و بیشتر از این، دلیلی برای زنده ماندن نداشت. (صفحۀ ۱۸)»
- «آدم وقتی زیاد عمر میکنه، از یه جایی همۀ کارهاش تکراریه. میدونی چند بار تا حالا تصمیم گرفتم خودم رو بکشم؟ (صفحۀ ۱۹)»
این پاسخهای متعدد و متفاوت، نشان میدهد انگیزۀ اسفندیار از خودکشی همانقدر پوچ و بیمعناست که دلیلی که تا به حال برای آن خودش را زنده نگه داشته است: انتقام؛ انتقام از کمال، کسی که در گذشته بیست کرون ازش قرض گرفته و باعث شده به قرارش دیر برسد و در نهایت، در پایان داستان زنجیرۀ این پوچی با مرگ نابههنگام اسفندیار در ایستگاه اتوبوس، بر خلاف پیشبینی وجیههخانم تکمیل میشود. نکتۀ آخر در مورد شخصیت اسفندیار، اقتباس ناقص او از ادیپ است؛ نه میتوان زندگی بزدلانۀ اسفندیار را با زندگی ادیپ مرتبط دانست و نه سرنوشت و مرگ پوچش را. در واقع تنها وجه شباهت اسفندیار به ادیپ، پیشبینی سرنوشت آنها در کودکیست.
علاوه بر این موارد، خواننده نمیتواند وجود قمارخانهای در تهران را با توصیفاتی که طلوعی در متن میآورد، باور کند: «از بیرون معلوم نبود عمارت دو طبقه است … گلهبهگله آدمها دور هم جمع شده بودند، صدای ضعیف سازی میآمد و خانه بوی وحشتناکی میداد، ملغمهای از بوی پیری بیش از حد، بوی غذای مانده و بوی غلیظ ساولن… سرسرا پله میخورد و به طبقۀ دوم میرسید. روی پله پیرمردی قوز کرده بود و ساز میزد. طبقۀ دوم عمارت راهرویی بود که دورتادور خانه میگشت و درهای زیادی به آن باز میشدند. (صفحۀ ۲۸)» در یک اتاق قمارخانه چند مرد پیر و دختر جوانی که شبیه جوانیهای جودی فاستر است، پشت میز نشستهاند و پوکر بازی میکنند؛ در اتاقی دیگر، چند جوان دور میز رولتی نشستهاند و یکی گردونه میگرداند؛ اتاق بعدی با چراغهای زیادی که سر صحنههای فیلمبرداری میبرند، روشن است، وسط اتاق دو مرد و دو زن دور میزی مربع ورق به دست نشستهاند. زنها دور میز کلاههای بزرگی سرشان است و مردها در کتهای پشمی و کراوات عرق میریزند و …؛ به نقل از خود کتاب، «انگار آدمی امروزی، در تاریخی که غلط روایت شده راه میرود و مجبور است چیزهایی که میبیند را باور کند. (صفحۀ ۴۰)» حتی اگر فرض کنیم، طلوعی از قمارخانه به عنوان استعاره و سمبل استفاده کرده است، تلاش برای رمزگشایی از این استعاره در رمانْ ما را به جایی نمیرساند و ما را با پرسشهای بیپاسخی از این دست تنها میگذارد: آیا قمارخانه استعاره از سیستم بانکداریست؟ اگر این طور است، فضاسازی قمارخانه به آن شکل چه ارتباطی با بانکها دارد؟ اتاقهای زیادی که در قمارخانه توصیف شدهاند، هر کدام نماد چه چیزی هستند؟
پیدا کردن یک مسلسل مخفی در خانهای بزرگ که نگهبان آن زنی سیساله با پای شکسته است (در داستان سوم، تصویر روشنتری از فضای خانه را میبینیم)، شلیک هفتاد و یک گلولۀ مسلسل توسط اسفندیار، آن هم در روز روشن وسط شهر تهران، بدون اینکه کسی کاری به کار او داشته باشد نیز غیرقابل باور است و هیچ ارتباطی با وضعیتِ تهرانِ کنونی ندارد و اگر قصد طلوعی هجو امنیت شهر تهران باشد، این هجو پوچ و بیمعناست. اتفاقات عجیبی مانند نجات ناگهانی مهران و اسفندیار توسط یک موتوری و برخورد ناگهانی سردار عمرانی با آنها در مترو نیز در داستان اول کم نیست.
داستان دوم، داستان پری آتشبرآب است. پری دختری سی ساله، تحصیل کرده، شاد، مستقل و البته مجرد است؛ چون به نظر خودش این ویژگیها چیزهایی نیستند که مردها دوست داشته باشند. او با مکاشفات زیاد فهمیده است که بازار دخترهای افسرده داغتر است؛ بنابراین تصمیم میگیرد از رفتار دخترهای افسرده تقلید کند. البته پیش از تقلید، آخرین تیرش را میاندازد، از روی فونبوکِ موبایلش لیست تمام پسرهایی که امیدی بهشان هست (پانزده نفر) پیدا میکند که البته مهران جولایی داستان اول هم یکی از آنهاست. با نوشتن خصوصیات این پسرها، به این نتیجه میرسد که هیچ کدام به دردش نمیخورند؛ بنابراین تصمیم میگیرد افسرده شود و برای رسیدن به این هدف، دوستیاش را با سروناز، که همیشه افسرده و البته استاد رابطه است، محکم میکند. او گیاهخواری، یوگا، فنگشویی و چیزهای دیگر را امتحان میکند تا بالاخره امیر، خواستگاری که دایی پری برای او پیدا کرده، از راه میرسد. او خیلی سریع با امیر ازدواج میکند ولی وقتی برای ماه عسل به شیراز میروند، از ازدواج خود سرخورده میشود، امیر را ترک میکند و طلاق میگیرد.
در داستان دوم با پری آتشبرآب طرفیم؛ دختری شاد و مستقل که در ایجاد رابطه دچار مشکل است و به این نتیجه رسیده که ایراد کار احتمالاً در همین شاد بودن است و دخترهای افسرده برای رابطه جذابترند و بنابراین تصمیم میگیرد افسرده شود. این اولین تناقض در داستان پریست که با واقعیت جور درنمیآید؛ گذشته از اینکه معلوم نیست طلوعی طبق چه آماری متوجه شده است که دختران افسرده در ایجاد رابطه موفقترند (تئوریای که در همان نگاه اول رد میشود)، تصمیم پری برای افسرده شدن عجیب است؛ زیرا به نقل از راوی «آدمهای زیادی بهقصد نمیتوانند افسرده باشند یا نباشند اما برای پریْ جوری بودن و جوری نبودن دستِ خودش بود. (صفحۀ ۱۱۰)» اما آیا اینکه آدمی با تصمیم خود افسرده شود، اصولاً شدنیست؟ طبق مطالعات روانشناسی، اینکه فردی افسردهْ نخواهد و یا نتواند از دایرۀ افسردگی و رفتارهایی که افسردگی را تشدید میکنند، بیرون بیاید، طبیعی و معمول است؛ اما اینکه یک انسان سالم و شاد، مانند پری، یک روز تصمیم به افسردگی بگیرد و موفق شود، مشاهده نشده است[۲]. در واقع افسردگیِ پری مثل سایر رفتارهایش مانند یوگا، گیاهخواری و عرفان تقلبیست. مشخص است که این افسردگیِ تقلبی منجر به پیدا شدن یک خواستگار تقلبی میشود؛ خواستگار گردنکلفتی که دایی پری برایش دست و پا کرده و پری توانسته با یک پلو کیچاری که از روی دستور پخته و یک کاسه ماست با شوید و کشمش دلش را ببرد! (اگر دل بردن از یک پسر گردنکلفت به این راحتی است، پس چرا پری تا آن موقع برای خودش یک شوهر دست و پا نکرده بود؟) بعد از این دلبری و خواستگاری تقلبی، پری خیلی سریع با امیر ازدواج میکند و برای ماه عسل به شیراز میرود؛ اما تنها پس از یک بار همبستر شدن با امیر، از ازدواج خود سرخورده میشود: «وقتی به چیزهایی که گذشته بود فکر میکرد به نظرش فقط تاریکی پیشِ روش بود؛ تاریکیای که توی یک کمد هست، تاریکیِ یک بیابان در محاق، تاریکیِ توی خانهای وقتی خرابش میکنند. (صفحۀ ۱۸۰)»، گویا تمام آنچه پری در کل فصل به دنبال آن بود، تنها همین همبستری بوده که پس از یکبار تجربۀ ناموفق، او را چنان سرخورده میکند که با همان سرعتی که ازدواج کرده بود، تصمیم به ترک امیر میگیرد. خلاصه آنکه، بعد از پایان داستان دوم، باز همان پرسشِ داستان اول در ذهن ایجاد میشود: طلوعی به چه هدفی داستان مورد عجیب پری آتشبرآب را تعریف میکند؟ اگر منظور او هجو الگوهای رفتاری طبقۀ متوسط شهری باشد، مانند کاری که افخمی در فیلمِ «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» انجام میدهد، قطعاً طلوعی نتوانسته است با خلق شخصیت عجیب و غیرقابل باور پری در این کار موفق شود.
نکتۀ آخر در مورد شخصیت پری، اقتباس ناقص او از شخصیت اوفلیا در نمایشنامۀ هملت است. اوفلیا در نمایشنامۀ هملت از شدت غمِ کشته شدن پدرش توسط هملت دیوانه شده، خود را در آب میاندازد و غرق میکند؛ در حالیکه افسردگیِ قلابیِ پری منجر به ازدواج ناموفق او با امیر شده و در نهایت طلاق میگیرد. در واقع، اتفاقات زندگی پری هیچ ارتباط معناداری با زندگی اوفلیا ندارد و باز اینجا طلوعی با هدفی نامعلوم دست به این اقتباس ناقص و ناموفق زده است.
داستان سوم، داستان مهران جولاییست، پسری که در شرکت پری کار میکند و از قضا عاشق اوست. پدر مهران شهید شده و مادرش با عمویش ازدواج کرده است. مهران از عموی خود متنفر است و میخواهد مادرش را از شر عمویش راحت کند. او الان یک کیف پول و مسلسل دارد (از داستان اول). او در یک قهوهخانه مسلسل را از دست میدهد. بنابراین دوباره به همان خانهای که در داستان اول با اسفندیار رفته بود، برمیگردد و در آن جا متوجه میشود که زیرزمین خانه در واقع یک انبار مهمات و اسلحه است. توی زیرزمین، مهران پایش را روی یک تلۀ انفجاری میگذارد و یادش میافتد کارت سردار رسول عمرانی را، که خیلی اتفاقی توی مترو دیده بود، همراه دارد؛ به سردار تلفن میکند، سردار با یک گروه سرباز میآید، مهمات و اسلحهها را از خانه خارج میکنند و مهران را نجات میدهند. مهران برای سردار توضیح میدهد که از عمویش متنفر است و میخواهد او را بکشد و سردار یک مسلسل به او میدهد. در ادامهْ مهران میفهمد مسلسل دوم کار نمیکند اما با کیف پول به زادگاهش برمیگردد تا مادر را راضی کند با او به تهران بیاید؛ اما میفهمد که تمام تصوراتش اشتباه بوده و مادر با عموْ احساس خوشبختی میکند؛ پس خودش تنها به تهران بازمیگردد و توی مسیر پولها را از پنجرۀ قطار بیرون میریزد.
در داستان سوم، با مورد عجیب مهران جولایی سروکار داریم؛ پسری با جاهطلبیای بسیار ناچیز، که در پانزده سال گذشتۀ زندگیاش، تنها تلاش کرده به موقع سر قرارهایش باشد («از آن وقت، پانزده سال زندگی در تهران برایش مسابقهای بود برای به موقع رسیدن به قرارهایش و پیدا کردن فرصتها. باقیِ چیزها مسابقههای دیگران بود؛ دلالی کردن، مازراتی سوار شدن، خانه خریدن در نیاوران، آخر هفتهها شمال رفتن مسابقهاش نبود، او فقط سعی میکرد به موقع سر قرارهایش باشد. (صفحۀ ۲۰۵)»)، با فردی که رفیقصدایش میکند و شخصیتش در داستان چندان باز نمیشود، دوست است و به صورت منفعلانه در تصمیمهای مهم زندگی از او پیروی میکند («بدون رفیق نمیدانست با این پول و مسلسل و کیت اتانازی چه جور سهم خودش را از دنیا بگیرد. سرگردان بود، بی تصمیم بود و بدتر اینکه مطمئن بود نمیتواند قولی را که به اسفندیار داده عملی کند. (صفحۀ ۲۱۴)») و با اینکه به نظر میآید چندین سال عاشق پری بوده ولی جرئت ابراز عشق را نداشته است؛ اما در داستان سوم این شخصیت منفعل و ترسو، به یکباره شجاعت پیدا میکند و تصمیم میگیرد، با کشتنِ عمو، مادرش را نجات دهد؛ تصمیمی که ما را به یاد هملت میاندازد، با این تفاوت که این بار هملت، بعد از دیدن خوشبختی مادر، بدون کشتن عمو، صحیح و سالم به تهران بازمیگردد و دوباره گیج میشویم این اقتباس پوچ و البته ناقص از شخصیت هملت چه معنای پنهانی دارد.
علاوه بر این، شاید عجیبترین رخداد داستان سوم، ماجرای پیدا شدن انبار اسلحه و مهمات (انباری مربوط به چند دهه قبل که هنوز تلههای انفجاری سالم دارد) و نحوۀ خروج اسلحه از این انبار است. شاید پیدا شدن انبار مهمات در تهران عجیب نباشد، کما اینکه در سال ۹۳، در چاه یکی از اماکن مسکونی در خیابان کاج تهران، انبار قدیمی مهمات سنگین کشف شد؛ اما اولاً این انبار مهمات در چاهْ مخفی شده بوده، نه اینکه در زیرزمین یک خانه با نگهبانی زنی پاشکسته مخفی باشد و ثانیاً نحوۀ خروج مهمات و اسلحه در واقعیت با آنچه طلوعی در داستان سوم تعریف میکند، بسیار متفاوت است. در اتفاقی که در سال ۹۳ رخ داد، خودروهای آتشنشانی و اورژانس از چندین ایستگاه در منطقه مستقر شدند و همراستا با این نیروهای امدادی، نیروهای انتظامی و نیروهای امنیتیْ روند خروج تسلیحات را با توجه به استانداردهای حوادث اینچنینی انجام دادند[۳]. در حالیکه در رمان طلوعی سردار عمرانی تنها با یک گروه سرباز، عملیات خروج مهمات را به طرز کودکانهای انجام میدهد: «به سربازی تشر زد که گلولههای توپ را روی دوش نگذارد و برای حمل مهمات حداقل دو نفر لازم است.» و بعد از اتمام عملیات، بیهیچ هماهنگی و سؤال و جوابی، یک مسلسل به مهران میدهد.
به قول دکتروف، نویسندۀ امریکایی و خالق رمان رگتایم: «این جهانیست که برای دروغگویان ساخته شده است، و ما نویسندگان، دروغگویان مادرزادیم. اما مردم باید ما را باور کنند؛ زیرا تنها ماییم که اعلام میکنیم حرفهمان دروغگوییست، پس این ماییم که صادقیم.» خود دکتروف در رمان رگتایم، تمام قدرتش را به کار میگیرد تا تمامی دروغهایش را به عنوان سندهای مهمی از حقیقت و تاریخ جا بزند، و ابتدای قرن بیستمِ امریکا را بسازد، و عجیب اینکه موفق هم میشود. او شخصیتهای شناخته شده، از زیگموند فروید گرفته تا هری هودینیْ دلقک مشهور، و آقای فورد سرمایهدار معروف، تا مامه و تاتۀ کمونیست، و بسیارانی دیگر را به شهادت میگیرد تا داستان خانوادۀ پدر را بگوید و ماجرای سفرش به قطب را به ما بباوراند. دکتروف برای بیان صادقانۀ دروغهای شاخدارش همۀ همتش را به کار میاندازد، حتی از خبرهای کوچک روزنامههای آن زمان نیز چشم نمیپوشد[۴]؛ در حالی که در رمان طلوعی هیچ نشانهای برای باورپذیر شدن وقایع داستان وجود ندارد. مثلاً در مورد قمارخانۀ داستان اول، گرچه طلوعی سعی کرده با دادن آدرس قمارخانه در تهران آن را واقعی جلوه دهد، اما اتاقها و آدمهای عجیب و غریبِ قمارخانهْ آن را غیرواقعی میکند و یا توصیف صحنۀ بعد از شلیک اسفندیار در خیابان، بیشتر شبیه کلیپهای چالش مانکن است تا واقعیت: «تمام تاکسیها و ماشینها بیحرکت در خیابان ایستاده بودند. کمکم غروب میشد و ترافیک سنگین بود اما رانندهها پشت این راهبندان بوق نمیزدند حتی مسافرانشان پلک نمیزدند. (صفحۀ ۹۸)»؛ در مورد انبار اسلحه و مهمات هم، گرچه طلوعی تلاش کرده با فضاسازی و توصیف درختهای خرمالوی حیاط، قاب عکسهای روی دیوار و بوی ماندگی، همه چیز را باورپذیر جلوه دهد اما اصل مخفی شدن اسلحه در زیرزمین یک خانه، آن هم کنار وسایل بدنسازی، کل ماجرا را غیرواقعی میکند.
در نهایت، اگر برگردیم به پرسش ابتدای طلوعی، یعنی: «خاطرههایمان وقتی میمیریم کجا میروند؟» پرسشی که به طرز غریبیْ خودارجاعی بالایی دارد و بیشتر از هر چیزی نماد اعتقاد و باور به داستانیست که تا آخر برای ما روایت میکند؛ از طلوعی میپرسیم: «چه فرایندی در ذهن رخ میدهد که بدون دیدن شواهد، هر گفته و خواندهای را باور میکنیم؟»
[۱] از محلههای قدیمی تهران که از غرب به خیابان ناصر خسرو، از شرق به ری، از شمال به امیرکبیر و از جنوب به ۱۵ خرداد محدود است.
[۲] https://www.psychologicalscience.org/news/were-only-human/choosing-sadness-the-irony-of-depression.html
[۳] http://www.tabnak.ir/fa/news/427892/%DA%A9%D8%B4%D9%81-%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D9%85%D9%87%D9%85%D8%A7%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AA%D8%AE%D8%AA-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85