وای خواهیم سادنوشته مهسا محب علی
نشر زریاب ، افغانستان
1395
وای خواهیم سادنوشته مهسا محب علی
نشر زریاب ، افغانستان
1395
ایران کجا است و چرا اینقدر شناخش اهمیت دارد، برای پاسخ به این سوال باید به عقبتر بروم و بپرسم شرق کجا است و چرا شناختش اهمیت دارد و باید بپرسم مستشرق کیست؟
چرا کلمهای برا ی تعریف متضاد این مفهوم نداریم، چرا غربشناس نداریم؟ چرا کسی سعی نمیکند دنیای غربی را برای ما شرقیها شرح بدهد؟ نگران نباشید اصلن قصد ندارم حرفهای پستکولونیالیستی بزنم، ما در ایران هیچوقت مستعمره نبودهایم (یا آنجور که خودمان خیال میکنیم و دوستداریم تاریخمان را آنطور بنویسم هیچوقت مستعمره نبودهایم) که بارِ آن استعمار ما را به واکنشهای ضداستعماری حاد وادار کند. ما هیچوقت زبانمان را تغییر ندادهایم، حکومت بیگانه را تاب نیاوردهایم، در جنگهای سرزمینی عقب ننشستهایم، ما زیاد شکست خوردهایم اما پیروزیهای زیادی هم داشتهایم و این از ما ملتی میسازد که در تاریخ به اسم و رسم خواهد ماند حتا اگر روزی مرزهایش جابهجا شود ولی باز ذیلِ مفهومِ شرق دستهبندی میشویم، ما شرقی هستیم و شما برای شناختِ ما به شرقشناسها احتیاج دارید؟ چرا به این واسطه احتیاج است، چرا شما نمیتوانید مستقیم در صورت ما نگاه کنید،شاید قبلش باید بپرسم شرق اصلن برای شما کجا است؟
برای ما ایرانیها، شرق یعنی چین و ژاپن و اندونزی، برای اروپاییها شرق مفهمومی عربی ترکی دارد، برای آمریکاییها شرق اروپا است، برای ژاپنیها شرق، آمریکا است. مفهوم جغرافیایی شرق، چندان واضح نیست بنابراین لازم است که آن را کمی دقیقتر توضیح بدهم.
شرق به تعبیری میتواند جهانِ غیرمسیحی باشد در مقابلِ جهانِ مسیحی اما این تعریف هم نادقیق است در چین جمعیتی بیشتر از جمعیت مسیحی کشورهای اروپایی زندگی میکنند و اگر از منظر عمقِ زندگی معنوی مسیحی نگاه کنیم احتمالن فیلیپینیها و پروییها از پاپ هم کاتولیکتر هستند.
شرق به تعریفِ من اما جایی است که برای توضیح هر رویداد اجتماعی در زمانِ حال بایستی به تاریخ و سلسلهی اتفاقاتی در گذشته رجوع کرد، سرزمینهای که تاریخ مکتوب ندارند اما هیچچیز هم پاک نمیشود و جایی در حافظهی قومی باقی میماند. با این تعریف هم به نظر نیواورلئان و جمهوری ونیز و بوداپست جزو شرق محسوب میشوند.تعریف من هم از شرق چیز روشنی نیست اما کمک میکند بفهمم جهانی که خودش را غرب فرض میکند چرا همیشه نیاز به مستشرقها دارد.
غربیها حوصلهی خواندنِ تاریخهای هزارساله و بیشتر و کشف دلایلِ رفتارهای تاریخی را ندارند، استعداد یادگیری زبانهایی که به گوش ناآشنا میآید و از اصول نحوی زبانهای لاتین پیروی نمیکند، ندارند. غربیها فهمی از پنهانکردن اعتقادات در لایههایی از استعارات زندگی روزمره ندارند و همینطور به صورتی ذهنی در برابر قدرتِ قاهر مغلوباند و به همیندلیل چیزی به اسم مقاومت منفی ذهنی که بدونِ عمل و تنها در ذهن بماند ندارند. غربیها (با این تعریف مهم نیست کجا زندگی میکنند، یک آدم وسط تهران هم میتواند غربی باشد) آدمهایی هستند که ترجیح میدهند کسی همهی اینچیزها را بفهمد و برای آنها گزارشی بنویسد، به همین دلیل شرقشناس داریم و غربشناس نداریم. شرقیها سعی میکنند شناختی بیواسطه از غرب به دست بیاورند، آنها تفسیر کسی را باور نمیکنند.
باید دوباره برگردم به اینکه ایران ذیلِ همین مفهوم شرقی تفسیر میشود، ذیلِ همین سادهسازیهای مستشرقین. یک شرقشناس مجبور میشود بسیاری از سویههای تاریخی اعمال را نادیده بگیرد و در صورتی که بیطرف باشد و شرق را درست بشناسد فقط سلسلهی اعمالی که واقع شده را توصیف کند. درواقع شرقشناس واسطهای است از دنیای غرب که در شرق حضور دارد و اتمسفر اتفاقاتی که ناظرش بوده را در قالب گزارشهایی که با نمونههای خارجیاش منطبیق شده برای جهان غرب مینویسد.
گزارشهای ادوارد براون از مشروطه آنقدر غربی سازی شده بود که باسکرویل آمریکایی هم برای جنگیدن کنارِ این آزادیخواهان به ایران آمد و کنارشان جنگید و کشته شد اما گزارشهای بیبیسی و سیانان از انقلاب 57 و گروگانگیری سفارت آمریکا آنقدرها ساده نبود. غربیها دلایل رفتار ایرانیها را نمیفهمیدند، سرگردان بودند و با وجودِ استفاده از نیروهایی که به نظر کارکشته میآمدند سیر حوادث را نمیتوانستند پیشبینی کنند. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا شرقشناسی دیگر از عهدهی سادهسازی و تفسیر برنمیآمد؟ در حوادث 88 ایران و بهار عربی باز شرقشناسها ناکام ماندند آنها نه توضیحی برای این اتفاقات داشتند نه توانستند حتا ردِ جریانهای اجتماعی را در این ماجراها پیگیری کنند. اگر سیلِ مهاجرین به اروپا جاری نمیشد شاید برای هیچکس مهم نمیشد که در شرق چه اتفاقی افتاده که این آدمها را بنهکن کرده.
شرقشناسی به نظر دیگر توانِ توضیحِ شرق را ندارد، شاید وقتش رسیده که غربیها سعی کنند به صورتی فردی پیچیدگیهای شرق را درک کنند، بدونِ واسطهی مستشرقین.
در شماره نخست فصلنامه تزرو در نوشته ای به قلم محمد طلوعی خواهید خواند:
با اینکه بارها به اصفهان آمدهام اما هیچوقت اصفهان را یاد نگرفتم، نه چون شهر بدقوارهای است یا نسبت به شهرهای دیگر ساختار پیچیدهای دارد یا من خیلی خنگم، یاد نگرفتهام چون دوستان خیلی خوبی دارم که همیشه همراهم بودهاند. آنها نگذاشتند اشتباه بروم، گم بشوم، پرسه بزنم.
دوسرتو معتقد است انسان حیوان پرسهزن است. اگر یک وقتی تفاوت بین انسان و حیوان در تکلم و تعمق و نوشتار بود امروز زندگی شهری ما را مجبور به توقفهایی درونیتر میکند. انسان امروزی شهر را نه از طریق نقشهها و نشانهها که از راه پرسه کشف میکند. دخت کهنسالی در کوچهای که راه روزانه نیست، خانهای را در خیابانی که هر روز نمیدیده، کافهای که میتواند در آن تنها باشد. همهی اینها نه با جستوجو در اینترنت حاصل میشود نه با مراجعه به نقشهها. تنها راه جستن شهر به گونهای شخصی و برای خود پرسهزدن در شهر است. ….ادامه این نوشته را در شماره نخست فصلنامه تزرو بخوانید.
سادهانگاری است اگر داستان خلاصه شود در چند عنصر پیشِ پا افتاده و خیال خامی است که با داشتن طرحی از یک قصه و درگیرکردن چند شخصیت به داستاننویسی فکر کرد. این تصور درست مثل آن است که خرواری از چرخدنده و پیچ ومهره و آهنپاره را با ماشین صفر پدرمان یکی بدانیم.
داستان را نگاه داستاننویس به دنیای پیرامونش میسازد و پیش از این، جوشش خیالی که از دل تاریخ و مردمان گرداگرد او شکل گرفته، موجبات خلق داستان را فراهم میآورد.
حال و در این روزها که داستانهای کوتاه شرح حال بلندی شدهاند بر شخصیتهایی توخالی و تلاش نویسندهها صرف نگارش از سایههای الینهشدهای میشود که در این جامعه شناسنامهای ندارند، «من ژانت نیستم» غنیمت بزرگی به حساب میآید. «محمدطلوعی» درست در روزهایی که قفسههای داستان کوتاه پر شده از کاراکترهای سردرگمی که حتی فکرشان هویت ندارد، ثابت میکند که بیهویتی و درماندگی جوان این نسل را هم میتوان با هویت جامعهٔ خود به داستان و ادبیات کشاند.
شاید تعلقداشتن به ورای یک فرهنگ خاص نقطهای آرمانی برای یک اثر باشد، اما این نمیتواند بهانهٔ خوبی باشد برای معنا نشدن اثر در جامعه و هویت تاریخی خود یا همان «ما»ی جمعی که شریعتی در جایی افراد را بدان وابسته میداند[۱].
داستانهای این مجموعه را تماماً مردی روایت میکند که در عین وحدت شخصیت، وحدت زبان و یگانگی (برخی) روابط، در موقعیتهای متفاوتی قرار گرفته و گویی «طلوعی» هیچ ابایی ندارد که حتی گاهی او را با نام واقعی خود در داستان بگنجاند (همچون داستانهای «پروانه» و «تولد رضادلدار نیک»).
مرد داستانهای او به زندگی مشترک روی نمیآورد و در بیشترین تلاشش (داستان پروانه) پس از درگیری اولیه با تعهدات زندگی مشترک، دچار تردید میشود و در پایان، این تعلیق که «مژده» (نامزد مرد داستان) با او زیر یک سقف خواهد رفت یا نه، پاسخی پیدا نمیکند. روح سردرگم و در جستوجوی هویتش را هم در داستانهای «داریوش خیس» و «من ژانت نیستم» میتوان پیدا کرد و «لیلاج بیاغلو» و «نصف تنورمحسن» هم طعنهای است به نقش او در بازیهای بیهدف زندگیاش. گلاویزشدن با چیزی که نه اسمش سرنوشت حتمی است نه بیهدفی و پوچ زیستن. جای گرفتن داستان «راه درخشان» در پایان کتاب نیز نشانی دارد بر بیپایانی روح جستوجوگر این مرد، که نه میتواند دلیلی بر به قتل رسیدنش پیدا کند و نه میتواند به درستی بگوید بعد از حرکات عجیب آرش، روح به تنش برگشته است یا نه. تنها میداند که باید به دنبال مستراح بگردد و با همان سنگ کلیهای که بیشتر وقتها به سراغش میآید، دستوپنجه نرم کند.
«من ژانت نیستم» سیاهنما و تلخ نیست، که برعکس، در عین همنوا بودن محتوایش با نسلِ امروزی داستانهای کوتاه، گیرا و دلنشین است.
در شرح نقاط قوت این اثر، یادآوری چند نکته ضروری است که اگرچه شاید برای اهل داستان چندان تازگی نداشته باشد، اما بازگو کردنشان میتواند نشانهای باشد بر اینکه این مجموعه را نه فقط بر مبنای احساسات شخصیِ کسی که به تازگی چند داستان خوب خوانده، که با دلیل و منطق میتوان دوست داشت و از خواندنش لذت برد.
مخاطب در مواجهه با یک داستان، پس از فهم دنیای مخلوق نویسنده -از کوچکترین جزء ساختاری تا منطق نهفته در روابط- خواسته یا ناخواسته به مرحلهٔ تطبیق تخیل با واقعیت پامیگذارد. و در اینجاست که به هر میزان تخیلات نویسنده را باورپذیرتر بداند «لذت» بیشتری از اثر خواهد برد. توصیهٔ اساتید داستان به نوشتن از تجربیات شخصی نیز دلیلی ندارد جز ملموسشدن و واقعنمایی داستان.
البته «باورپذیری» نه به این معناست که مخاطب حتماً آنچه را میخواند، پیشترها دیده یا شنیده باشد، بلکه یعنی بتواند خود را جای شخصیتها و در موقعیتهای آنان تصور کند و همانند آنان رفتار کند. پس اگر به عنوان مثال -آنچنانکه در داستان «لیلاج بیاغلو» میخوانیم- خود را تختهنردبازی قهار تصور کرد که در بند یک قمارباز اجیرشده، دلمشغولیهایش، واکنشهایش و انتظاراتش همانگونه باشد که طلوعی برای «محمد» داستانش نگاشته است. یا اگر پسربچهای است که بارزترین نشانهٔ ثروت را داشتن بوگیر توالت میداند، همانگونه فکر کند و با مادرش حرف بزند که نویسندهٔ «تولد رضا دلدارنیک» در هنگام دیالوگنویسی میاندیشیده است.
پس با توجه به این نکته باید گفت نه فقط انتخاب «موقعیت» مناسب داستانی، که در کنار آن توان نویسنده درجهت خلق تعامل و کنش مناسب برای شخصیتها نیز اهمیت فراوانی در سطح داستان دارد.
«من ژانت نیستم» سرشار از واقعیت است. مخاطب همگام با هفت داستان این مجموعه، چه زمانیکه در تهران باشد و سر و کارش بیفتد با دزد عتیقههای خانهٔ اربابی (نصف تنور محسن) و چه از سر دلسیری دختری شبیه به ژانت را دنبال کند محض اینکه بفهمد او ژانت هست یا نه (من ژانت نیستم) و چه حتی در نقطهای غریب و دورافتادهتر در ترکیه روبهروی آدمهایی عجیب و نامتعارف زندگیاش را بریزد روی صفحهٔ بازی (لیلاج بیاغلو)، در عین حال که عجیبترین موقعیتها را همراه با شخصیتها تجربه میکند اما بیتردید خود را لابهلای واقعیتهایی غیرقابل انکار مییابد.
اما این همهٔ هنر محمد طلوعی در خلق داستانهایش نیست. توان انتخاب موقعیتهای خوب و پیشبرد داستان با کنشهای باورپذیر، شاید تنها پنجاهدرصد از لوازم یک داستان خوب را فراهم کرده باشد.
پنجاه درصد دیگر سهم «روایت» است. روایت همچون لباسی بر پیکر داستان است و به قدری تأثیرگذار که میتواند ایدهٔ خوب را بد و ایدهٔ به شدت دستمالی شده را خوب و متفاوت جلوه دهد.
اگر راه دوری نرویم و مجموعههای منتشر شده در همین نشر (نشر افق) را جستوجو کنیم، به داستانهایی برمیخوریم که علیرغم داشتن ایدههای ناب -شاید از سر ذوقزدگی نویسنده- همنشین خستهکنندهترین داستانهای سالهای اخیر شدهاند.
نقطههای شروع و پایان در همهٔ داستانها و انتخاب هوشمندانهٔ نویسنده در شرح و نظم وقایع و ترکیب جزئیات در جای مناسب روی هم رفته روایتی کمنقص را شکل داده است.
طلوعی نثر پختهای دارد که بیارتباط با تجربهٔ او در حوزهٔ نظم و نثر نیست. این نثر قابل قبول زمانی که در کنار زبان داستانی طنزآلود و صمیمی راوی قصه مینشیند و ترکیبی از کشمکشهای درونی و بیرونی را روایت میکند نتیجهاش چیزی جز تسلیم خواننده در مقابل توانایی نویسنده نیست.
هرچند در فرایند خواندن داستانها گاهی بیش از اندازه رنگ «گلبهی» لباسها و در و دیوارها، زیادی بودن بعضی توصیفات و اطلاعات، مغلق بودن برخی مرکبهای توصیفی شیفتهوارانه و ترکیبهای عطفی طولانی، که به سهلانگاریهای ویرایشی میماند و … این ظرفیت را داشته باشند که بخواهیم صدایمان را به اعتراض بلند کنیم، اما «محمدطلوعی» نمرهاش در داستان نویسی آنقدر بالا و قابل قبول هست که نخواهیم لذت این عیش را به بهانههای ناچیزی از این دست منغص کنیم.
—
[۱] هر فردی وابسته به یک “ما”، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده … مجموعه آثار ۲۵، انسان بیخود، دکتر علی شریعتی.