محمد طلوعی

نویسنده
prey 960x658 - سرگشتگی و دوگانگی معرفی کتاب«قربانی باد موافق» اثر محمد طلوعی

سرگشتگی و دوگانگی معرفی کتاب«قربانی باد موافق» اثر محمد طلوعی

سرگشتگی و دوگانگی معرفی کتاب«قربانی باد موافق» اثر محمد طلوعی 960 658 modir

جوانی سبک‌سر که از سربازی فرار کرده، عاشق دختری می‌شود که او خواستگار دیگری هم دارد. تلاشش را می‌کند ولی به ثمر نمی‌نشیند و آن دختر نصیب حریف می‌شود. این تقریبا همه داستان رمان اول محمد طلوعی است. «‌قربانی باد موافق» از آن دست کتاب‌هایی است که باید بیشتر روی نثرش متمرکز بود و از آن لذت برد. دعواهای درون‌خانوادگی پسر با پدر و مادرش و همچنین با رقیبش «مترس»، پسر صمصام از نقاط‌قوت این رمان است. حالا جوان سرخورده از عشقی ناکام به انزلی می‌رود تا به پیش‌آمد روزگار وردست طبیب آندره باشد؛ آن هم در بلبشوی حضور متفقین و روس‌ها در رشت می‌ماند و باز تنهاتر از گذشته از وطن خود هجرت می‌کند.
«دیگر شبیه عاقله‌مردها شده‌ای که نمی‌خواهی تعجبی نشان بدهی، سیگارت را خاموش می‌کنی و سر تکان می‌د‌هی. « آقا جان چطوره؟ زنده‌س؟» یادت نمی‌آید پیرمرد را با خط‌های تازه کنده صورتش کجا دیده‌ای، باز سر تکان می‌دهی، داغی استکان را در مشت می‌گیری و از بالای عینک نگاه می‌کنی.» سرگشتی و دوگانگی شخصیت‌ها آن هم در فضای به‌شدت به‌هم‌ریخته و سیاسی شمال کشور، رشت، در زمان جنگ جهانی دوم به نویسنده کمک کرده تا رمانی با انسجام بهتر و نثری سرکش و رام‌نشده بیافریند. 
در این رمان هیچ شخصیتی مستقل نیست و هر‌کدام با شریک و هم‌زادی دیگر معنا پیدا می‌کند. آنجا که شخصیت اصلی باید در این تناقضات بلولد و خواننده را به‌شکل زجرآوری، بخوانید لذت‌بخش با خود همراه کند.« نمی‌دانستی. تب‌داشتی، هذیانی که تو را به در خانه‌اش رسانده بود یادت نیست؛ یا نخواستی به‌خاطر بسپری. وقتی به‌هوش آمدی روی تخت‌خواب طبیب بودی و او نبود. از ساختمان بیرون آمدی و پریدی پشت کامیونی که می‌گذشت. نمی‌دانستی کجا می‌رود… راه بین انزلی تا رشت یادت نمی‌آمد و مگر روس‌ها گشت نداشتند که پیدایت کنند یا شاید اصلا به خانه طبیب برنگشته بودی» از چاپ اول این رمان چند سالی می‌گذرد، ولی بااین‌همه برای آن‌هایی که به‌دنبال رمانی متفاوت بودند و متوجه چاپ این اثر نشدند، خواندش خالی از لطف نیست. محمد طلوعی پیش‌تر از این شاعر خوش قریحه‌ای بوده که حالا با اولین رمانش نشان داده که داستان‌نویس خوبی هم 
هست.

قاسم فتحی 

فروغي كه من مي‌شناسم

فروغي كه من مي‌شناسم 150 150 modir

در نمایشگاهی ایستاده‌ام که به‌بهانه‌ی تولد فروغِ فرخزاد جمع شده، هنرمندانی تصویرِ هنرمندِ دیگری را بازتولید کرده‌اند، نمایشگاه‌گردانِ نمایشگاه نوشته آن‌ها تمثالی را دوباره دارند می‌سازند، نوشته که هر چیزی در نمایشگاه بازنمایی تصویری است و آن‌تصویر کلان‌تر است از این جزئیاتی که ما می‌بینیم، تصویرِ عصیان است، تصویرِ زنانگی نسلی است، تصویرِ زنِ کمال‌گرایِ ایرانی است.

من در میانِ ‌این­همه تصویرِ بازنمایی­شده اما دنبالِ تصویر یگانه‌تری می‌گردم، تصویرِ فروغ به عنوان شمایلی زنانه. فروغی که من می‌شناسم کیست و چه فرقی با این تصویرهای روی دیوار دارد.

گزارش به فردا

اول باید وضع موجود را توصیف کنم، مجموعه‌ی روی دیوارِ گالری مجموعه‌ی ناهمگونی است، چه به لحاظِ مواد و ساختمانِ آثار، چه نسل‌های پدیدآورندگان ، چه به لحاظِ زیباشناسیِ سبکی و لحن، اما تمرکز بر سوژه‌ی فروغ اندام‌وارگی نمایشگاه را حفظ کرده. در نمایشگاه حس نمی‌کنید کارهایی بی‌ربط به هم را می‌بینید و این خوب است، یعنی نمایشگاه‌گردان – آرش تنهایی-  می‌دانسته چه‌کار دارد می‌کند.

عکسِ آزاده اخلاقی از لحظه‌ی مرگ فروغ و عکسِ ساخته‌شده‌ی صالح تسبیحی، نقاشی‌های سمیرا اسکندرفر، مارال اصفهانی، امیر سقراطی، فوادشریفیان، معصومه مظفری، مرتضی یزدانی و کیانِ وطن، طراحی‌‌های حسین تمجید، بهزاد شیشه‌گران، خط‌نقاشی‌های ابراهیم حقیقی، کوروش قاضی مراد، محمد فدایی، آرت ورک‌های قباد شیوا، سپیده مهرگان، فرشاد آل خمیس، آناهیتا قاسمخانی، کیانوش غریب‌پور، تصویرسازهای زرتشت رحیمی، محمد حمزه، شاهد صفاری، مجسمه‌های محبوبه حسینی، فرزانه حسینی و پرفورمنسِ ژینوس تقی‌زاده آثارِ نمایش داده شده در نمایشگاه‌اند.

01 2 - فروغي كه من مي‌شناسم

این‌ها طبقه‌بندی‌ای به توسع است، واقعیت این است که بعضی از این آثار را می‌شود برداشت و در دسته‌ای دیگر گذاشت اما همین تنوع در مصالح و اجرا نمایشگاه را بسیار دیدنی کرده. فروغ همه‌جا هست اما چرا این فروغ، شمایلی که من می‌شناسم نیست یا شاید شمایلی که می‌خواهم.

تعهد به پیام‌رسان

در دوره‌ای که همه چه چپ چه راست دنبالِ پیام در همه‌چیز می‌گشتند، به نظر فروغ پیامی برای جامعه نداشت یا حداقل پیام واضحِ قابلِ تبلیغی نداشت و امروز که همه چه چپ چه راست دنبال نفی مضمون و انکارِ پیام می‌گردند انگار فروغ پیام‌هایی سرراست و روشن برای تبلیغِ برابری دارد.

01 3 - فروغي كه من مي‌شناسم

به نظر این معجزه‌ی شعر فروغ است، همان‌چیزی که شعرِ سعدی هم دارد، به چیزی آن‌قدر اشاره نمی‌کند که فکر کنی وابسته‌ی فکری است اما پیوسته گردِ موضوع می‌گردد و یادآوری می‌کند. البته فکر نمی‌کنم شعر باشد که شمایلِ فروغ را می‌سازد، در شب‌های شعرِ گوته با این‌که زن‌هایی شعر خواندند اما جای زنی تاثیرگذار، زنی که نشانه‌ی دورانِ خودش باشد کم بود، همین است که در دستِ آدم‌هایی که آمده‌اند شعر گوش‌‌کنند جز عکسِ کشته‌های چپ، عکسِ بزرگی از فروغ است. این عکسِ بزرگِ فروغ برای من همیشه نشانه‌ای است از فقدان، فقدانِ صورتِ زنی، صدای زنی که به صورتی شمایلی دورانِ خودش را تداعی کند.

دورانی که فروغ نماینده‌ای از نسلِ نوی زنانش بود، دوران شكوفايي اقتصادي بود، انقلاب سفيد، رياست‌جمهوري دموكرات‌ها در آمريكا، د.د.ت، فتح ماه، ووداستاك، حتا چپ‌ها كه مجبور به گفتمان شدند و در عيش همين دوره بود كه روشن‌فكري ايراني در حوزه‌هاي متفاوتي از سياست تا هنر شمایل‌هاي پنجاه سال بعد خودش را مي‌ساخت. شاملو را در شعر، گلشيري را در داستان، كيميايي و مهرجويي را در سينما، بيضايي را در تآتر و نعلبنديان و مفيد را كه عمرشان نپایید و آربي‌آوانسيان كه نماند. فرهاد و فريدون و مهرپويا را در موسيقي، تناولي و زنده‌رودي را در مجسمه‌سازي و نقاشي، مميز و مثقالي را در گرافيك، بيژن‌جزني را در چپ‌گرايي تئوريك، سعيدسلطان‌پور را در تآتر چپ‌‌گراي متعهد، صمدبهرنگي را در ادبيات كودك متعهد و براي هر زمينه‌اي كسي را ساخت. این آدم‌ها همه در رسته‌ی کاری‌شان منحصر به فرد بودند، قهرمان بودند اما همه‌شان شمایلی همه‌گیر و مردم‌وار نشدند.

در دهه‌ي چهل نمي‌دانستند اين شمایل‌سازي‌ها به درد دهه‌ي نود می‌خورد یا نه و مثلن پنجاه سال بعد د.د.ت سرطان‌زا است و استفاده از آن ممنوع است، ووداستاك به تصويري‌كوژ از آزادي بدل شده و بريتني‌اسپيرز تويش می‌خواند يا ديوار آهنين اصلن نیست که آدم‌ها را به دو دسته‌ی بزرگ چپ‌ها و راست‌ها قسمت کند. آن شمایل‌ها امروز تاریخِ فرهنگِ ما را می‌سازند، بخشی از رستاخیزِ فرهنگِ ‌ما که دستاوردهای زیادی داشته اما کارهایی که کردند، چیزهایی که خلق کردند چه‌قدر مناسبِ مصرفِ امروز است؟

01 5 - فروغي كه من مي‌شناسم

چه‌قدر به درد دورانی می‌خورد که چپ دیگر چپ نیست و راست دیگر راستِ مطلق. همان‌قدر که فکرهاشان از مردمِ امروز دور است، چیزهایی که خلق کردند ناساز است، خودشان هم از مقامِ قهرمانی فاصله دارند. امروز آدم‌ها به دو دسته‌ی بزرگ تقسیم می‌شوند، آن‌ها که به برقراری عدالتی اندک روی همین زمین اعتقادی دارند و آن‌ها که هیچ اعتقادی به عدالت در روی زمین ندارند. فروغ انگار همین‌ها را می‌دید، ادعای روشن‌بینی برای فروغ نمی‌کنم، فرضم این است که فروغ این دنیای بی‌پیش‌فرض، این دنیای ناهمگون با ذهنیات دوره را می‌دید که به هیچ‌وری از این گفتمان‌های قالبِ زمانه نچسبید. فروغ در دوره‌ی مطلقِ آرمان‌گرایی کسی بود که به اندک عدالتی روی زمین فکر می‌کرد و به خاطرِ همین‌بود که به جذام‌خانه ‌رفت و فیلم ساخت، به خاطرِ همین بود که فیلم ساخت اصلن، چون رسایشِ زبانِ سینما را درک کرده بود و می‌دید که چه‌طور سینما تاثیری بیشتر از شعر می‌تواند داشته باشد و اندک اندک و با رسوبِ سالیان بر ذهنِ ما، از شاعر و فیلمسازی که بود فاصله گرفت و خودش را به عنوان شمایلی بی‌همتا از زنِ ایرانی جلوه داد.

فروغی که من دنبالش می‌گردم شاید این باشد. فارغ از شعر، فارغ از عصیان‌هایی که منتسب به او است، فارغ از شایعات و خاطراتِ آدم‌های دور و برش. فروغی که وقتی دنبالِ کلمه‌ای می‌رود ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کند. همان کلمه را به زبان می‌آورد. شاید به خاطر همین است که طراحی شیشه‌گران از فروغ این همه به دلم می‌نشیند. سادگی‌اش جذبم می‌کند و بعد رهایم می‌کند.

چهره‌ی زنی در دور دست

زن‌های شمایلی، آن‌ها که قرار نیست مثلِ‌ مرلین مونرو با باریک نگه‌داشتن کمر و کوچک‌کردنِ سایزهاشان شمایل شوند، آن‌ها که زیباشناسی دوره را بدونِ زیبایی صورت و بدن تجربه می‌کنند معمولن برای جداکردنِ خودشان از باقیِ زن‌ها ژست‌های مردانه می‌گیرند.

سوزان سونتاگ پرسونای مردانه‌ای از خودش ارایه می‌داد چون در زمانه‌اش همه‌ فکر می‌کردند نقد کاری مردانه است، خشونت فریدا در صورت و ژست‌های مردانه‌اش با تفنگ، فریدا را از باقیِ زن‌ها جدا می‌کرد. رزا لوکزامبورگ در جنبش‌های کارگری آلمان با ژست‌های مردانه سخنرانی می‌کرد. فروغ اما به این ژستِ مردانه احتیاجی نداشت. از رمانتیک بودن نمی‌ترسید، از برچسب‌های اجتماعی که او را مصرف کنند، به خاطر احساساتش تحقیر کنند یا جنس دوم بدانند نمی‌ترسید. از این که بگویند سایه‌‌ی مردهایی بالای سرش است که کارها و نوشته‌ها و فیلم‌هایش را دست‌کاری می‌کنند ابایی نداشت. فروغ شمایلِ زنانه‌اش را نه تنانی نه با پهلوزدن به ژست‌های مردانه ‌ساخت. با روسری‌اش، با دفن‌کردنِ خودش در برگ‌های پاییزی، با به فرزندی قبول کردنِ بچه‌ای، با مادرانگی‌اش.

فروغ هیچ کشش و کوششی برای مردانگی ندارد، او احتیاج ندارد رمانسِ صدایش را امحا کند، تا سال‌ها حتا صدای شعر‌خواندنش الگویی برای زن‌هایی است که در شبِ شعرها شعر می‌خوانند، کش‌دار و اشک‌درآر و رمانتیک. این چهره‌ی فروغ اما توی نمایشگاه نیست. در هیچ‌کدام از آثارِ این نمایشگاه، فروغِ بی‌خجالت در جمع، بی فرسایشِ خودش برای ساختِ تصویر مردانه، بی افسوس از چیزی که هست، نیست. همه تصویری ساخته‌اند قدیس، بی پس‌زمینه، منفرد، قهرمان، مردانه. این فروغی نیست که من می‌شناسم یا دنبالش می‌گردم. عکسِ سوپرایمپوز شده‌ی صالحِ تسبیحی اما دلم را می‌برد، این فروغِ من است و باز رهایم می‌کند.

هُدی‌خوان

نمایشگاه‌گردانی کار پیچیده‌ای است و آدمِ چندوجهی‌ای می‌خواهد، آدمی که هم نیازهای بازار را بشناسد هم زبانِ هنر را و بلد باشد چه‌طور این بازار را به هنرمند سفارش بدهد. در جامعه‌ای که کلمه‌ی سفارش بوی بدی دارد و حسِ ناخوشی را متبادر می‌کند البته نمایشگاه‌گردان باید از راه‌های مختلفی برود تا بتواند ایده‌اش را تببین کند. شاید نقطه‌ی اوج نمایشگاهِ از اهالی امروز نه آثارِ ارایه شده در نمایشگاه بلکه نمایشگاه‌گردانی آن باشد. به همین تبدیل ایده به نمایشگاه. احساس نیازِ شمایل‌هایی که بشود با آن‌ها امروز زندگی کرد.

01 9 - فروغي كه من مي‌شناسم

این سال‌ها راجع به کار نمایشگاه‌گردان حرف‌های زیادی زده شده و نمایشگاه‌گردان‌ها کارهای متنوعی کرده‌اند، ظاهرن دیگر وقتِ آن رسیده که نمایشگاه‌گردان از تنها جمع‌کننده‌ی آثار فراتر برود. از کسی که ایده‌ای را وسط می‌گذارد تا بقیه آثارشان را حولِ ایده‌ی او جمع کنند باید به کسی تبدیل شود که راجع به سوژه‌اش تحلیل دارد و این تحلیل را در اختیار هنرمندانِ دیگر می‌گذارد. نمایشگاه‌گردان باید هُدی‌خوانِ قافله‌ای باشد که به نیازهای اجماعی پاسخ می‌دهد.

درواقع آن‌چهره‌ی فروغ که من در نمایشگاه دنبالش می‌گردم از پسِ همین تحلیل‌های نمایشگاه‌گردان پیدا می‌شود. فروغی که شمایلِ دوران است و همان‌قدر که عصیانش رویِ زبان است، در چهره‌اش هم باید باشد. چقدر آرت‌ورکِ کیانوشِ غریب‌پور همین فروغ است و رهایم نمی‌کند.

انگشتر الماس

انگشتر الماس 150 150 modir

آسمان روشن شد و ضیا از توی چادر درآمد و به آسمان نگاه کرد، مثلِ آخرین آدمی که از یک استادیوم فوتبال درمی‌آید و تیمش باخته. بلند شدم و رفتم کتری را از روشویی عمومی پارک پرکردم و گذاشتم روی چراغِ سفری که در ارتفاع و فشار و بادِ کوهستان هم کار می‌کند. ضیا که از دست‌شویی عمومی کنارِ زاینده‌رود برگشت، چای شیرین و خرما و شکلاتِ تلخ خورد در سکوت. تا این‌جا را با همین سکوت آمده بودیم، می‌شد یکی دو کلمه حرف بزنیم. می‌شد مثلا بگویم: «همه‌چیز طبقِ برنامه‌س.» یا بگویم: «همین‌طور بریم تا فردا صبح می‌رسیم.» یا بگویم: «شبِ شیرازم قشنگه.» اما هیچ‌چیزی نگفتم.

ضیا جرعه‌ای از چایش را مزه کرد و آرام گفت: «بگو کی رو دیدم دیروز؟» همه دیروز را با هم بودیم. نمی‌شد کسی را دیده باشد که من نبینم، گفت: «رفته بودی کتری بیاری؟»

می‌خواستم از سرم باز کنم، گفتم: «عمو کیا رو دیدی؟»

چشم‌هاش گرد شد، نه از حدس درستم چون حتما غلط بود، چون عمو کیا مرده بود ولی چشم‌های پدرم گرد شد. بعد از عملِ لیزیکش می‌شد تعجب‌ را توی چشم‌هایش دید، تا قبل از آن، همه چیزهایی که می‌شود در چشم‌های یک آدم خواند زیرِ عدسی‌های کلفت پنهان بود. یعنی نمی‌شد گفت من توی چشم‌هایش عشق دیدم، نفرت دیدم، شوق دیدم.

گفت: «پنج‌شنبه است؟» دست کرد توی جیبش و دوهزارتومان درآورد. «این رو خرما بگیر خیراتِ عموت.»

می‌توانستم دوهزار تومان را نگیرم یا بگویم خودت بگیر یا مثلا سر تکان بدهم و آن‌ور را نگاه‌کنم ولی دست دراز کردم و پول را گرفتم، گفتم: «شیراز، شیراز می‌خرم. دعای شیرازیا گیراتره.»

همه‌چیز را جمع کردم و بارِ ماشین کردم، ضیا سر جایش با لیوان استیل نشسته بود. رفتم پشتِ رُلِ ایمپالا و بوق ‌زدم. سه‌بار بوق ‌زدم تا نگاهش به من افتاد و آمد نشست توی ماشین. تا دهبید زیرِ صد مایل نرفتم. ایمپالا پرواز می‌کرد، ضیا عقب نشسته بود و هر وقت که از توی آینه نگاهش کردم چشم‌هایش گرد بود؟ برای این‌که نپرسم از چی تعجب کردی گفتم: «کی رو دیدی؟»

«ضیا یادت می‌آد؟ ضیا ترابیان.»
«همونی که عکاسی داشتید؟ دخترش یادم می‌آد، فامیلی‌ش ترابیان بود؟»
«نه فامیلی‌ش یه چیز دیگه‌ای بود، عوض کرد گذاشت ترابیان.»
«چی بود؟»
«یادم نیست.»
«قبلنا این‌چیزا یادت می‌موند.»


منتشرشده در شماره11(اسفند 90وفروردین 91) مجله داستان همشهري

نوشتن مثل نجاري

نوشتن مثل نجاري 150 150 modir

مصاحبه با روزنامه بهار، ثمين نبي‌پور – 17 دي 1391

شما در انواع و اقسام قالب‌ها می‌نویسید. چه تلقی‌ای از نویسنده بودن و نوشتن دارید؟
اعتقادم این است که نوشتن کاری مهارتی و متکی بر تکرار است. با تمرین و تکرار است که در نوشتن خوب می‌شوی. برعکس تصور بیشتر آدم‌ها که فکر می‌کنند نوشتن ذوق و استعداد می‌خواهد. از شعر که بگذریم، خصوصا نوشتن داستان به ذخیره واژگان نویسنده و احضار واژه‌ها در لحظه نیاز بستگی دارد. شاید هم به همین دلیل است که در ادبیات، نویسنده 40‌ساله، نویسنده جوان است. به‌نظرم کسی با 10، 15‌سال نویسندگی، نویسنده نمی‌شود. بنابراین خوشحالم که ورزشکار حرفه‌ای مثلا فوتبالیست نیستم که به افسردگی بازنشستگی بعد از اتمام دوره فعالیت حرفه‌ای دچار شوم. نویسنده تازه در30، 40سالگی نویسنده می‌شود. به‌جز نوابغ که آن‌ها هم در قرن بیستم، اغلب محصول قرن نوزدهم بودند، نویسنده جوان به آن معنا که در ورزش حرفه‌ای یا دیگر مشاغل وجود دارد، در ادبیات نیست.
هم فیلمنامه نوشتید و هم نمایش‌نامه. در چه سطحی؟
نمایش‌نامه چندتایی نوشتم که در جشنواره تئاتر فجر هم اجرا شده، یعنی در بالاترین سطح بررسی، اما نه بالاترین سطح حرفه‌ای. برای کار حرفه‌ای و اجرا باید کارگردانی داشته باشید که بهتان ایمان داشته باشد. فیلمنامه‌هایم هم چندتایی فیلم شده‌اند. البته خودم را فیلمنامه‌نویس نمی‌دانم به این معنا که از این راه پول درمی‌آورم.
پس برمی‌گردیم به همان بحثی که گفتید نویسندگی تمرین و تکرار است.
دقیقا، مثل نجاری که یک نفر ممکن است ماهرترین نجار باشد پس چه احتیاجی دارد سر کلاس برود و انواع چوب و ویژگی‌هایش را یاد بگیرد. استفاده به‌موقع از واژه‌ها و دایره واژگانی، ترکیب واژگان و ابزارهایی که در کلمه‌سازی هست، در همه نویسندگان یکسان نیست و ربط چندانی هم به سواد و سلیقه ندارد. نویسندگی هم مثل نجاری یک کار مهارتی‌ است. بنابراین به نظر من نویسندگی ترکیب صحیح و go to سالم دو مهارت است: اول داشتن تعداد زیادی واژه، خواندن، ممارست و تجربه که در زمان به‌وجود می‌آید و دوم، احضار به‌موقع کلمات.
شاید این اتفاقی‌ است که در من ژانت نیستم برای شما افتاده؛ استفاده از واژه‌ها و تجربه‌ها و گذر زمان البته. این را هم بگویم که به‌نظر من ژانت یک مجموعه‌داستان عادی نیست؛ تقریبا تمام داستان‌های کتاب به‌هم مربوطند و یک‌جا تمام نمی‌شوند.
این مدل نوشتن تبدیل به تجربه خیلی از نویسنده‌ها شده و چیز جدیدی نیست. سلینجر این کار را کرده. گابریل گارسیا مارکز هم در کتاب توفان بزرگ، شخصیت‌ها را می‌پردازد و همه را به رمان صد سال تنهایی می‌برد. جهانی که شخصیت‌ها و آدم‌هایش تکرار می‌شوند یا مکان‌هایی که تکرار می‌شوند در مجموعه‌داستان‌های پیوسته فراوانند.
من ژانت نیستم برایم مثل آلبوم عکس بود. علاوه بر دیالوگ‌نویسی خوب و نگاه خاص، انگار تصویر جلویم گذاشته بودید از هر داستان و هر شخصیت. دارم فکر می‌کنم چرا چنین برداشتی در ذهنت شکل گرفته.

  •  احتمالا فیلمنامه‌ نوشتنِ من ناخودآگاه تاثیرش را گذاشته. در فیلمنامه برای همه می‌نویسم، نه فقط کارگردان؛ برای بازیگر و طراح صحنه و طراح لباس و نورپرداز و فیلمبردار و بقیه. اما در داستان، من فقط برای خودم می‌نویسم و فکر نمی‌کنم خواننده چه برداشتی کرده. اما به‌هر‌حال، روابط بین رسانه‌ای یا Inter-Media خصوصا بین سینما و ادبیات وجود دارد. ادبیات درونیات و فضای بیرونی شخصیت‌ها را یک‌جا با هم توضیح می‌دهد. سینما اما به‌خاطر محدودیت‌هایش تقریبا امکان ندارد بتواند به همه جوانب با هم بپردازد.
    درباره مجموعه‌داستان به‌طور خاص دو نظر وجود دارد: یا کتاب‌خوان‌ها دوستش دارند یا از آن فراری‌اند. من ژانت نیستم استثنا است از این نظر؟
    چون مجموعه‌داستان به‌هم‌پیوسته است. با خواندنش انگار رمان خواندید. ایرانی‌ها ذاتا روحیه فرجام‌خواهی دارند و می‌خواهند بدانند آخر داستان چه بلایی سر شخصیت‌ها می‌آید. شاید به‌همین دلیل است که آنچه قبل از انقلاب، فیلم‌فارسی بوده، امروز وارد ادبیات ما شده. جالب این‌که قواعد فیلم‌فارسی هم وارد ادبیات امروز ما شده.
    حالا که بحث ارتباط سینما و ادبیات شد، به‌نظرم رسید که امروز خیلی از نویسنده‌ها می‌نویسند به این امید که روزی کتابشان بشود فیلمنامه اقتباسی؛ اتفاقی که اخیرا آن‌قدر تکراری شده که انگار دارد صنعتی مستقل می‌شود.
    در خارج از ایران، آژانس‌ها و مدیران برنامه‌های نویسنده‌ها خیلی به این موضوع فکر می‌کنند. این‌قدر این تاثیر مهم است که گاهی ممکن است به نویسنده‌ای بگویند برای جذابیت بیشتر فیلمنامه احتمالی کتابش، شخصیت داستان را تغییر دهد. اما در ایران، این ماجرا برای ما نویسنده‌ها بیشتر شبیه شوخی‌ است. به‌خاطر ماجرای فروش رایت فیلمنامه به استودیوهای فیلمسازی که در خارج از ایران مطرح است، اصلا به مخیله ما هم نمی‌گنجد. خیلی‌ها نوشته‌هایی را پیش من می‌آورند و از من می‌خواهند فیلمنامه اقتباسی بنویسم. سینما و ادبیات برای من ماجرای عشق و نفرت است.
    فرقش با نوشتن داستان چیست؟
    فرقش این است که فیلمنامه برای خوانده‌شدن نوشته نمی‌شود. برای فیلم شدن نوشته می‌شود. فرق دیگرش این است که در داستان‌نویسی، نویسنده مجبور نیست به جای خواننده‌اش هم فکر کند و خودش را جای او بگذارد. فیلمنامه‌نویس اما باید به جای همه از بازیگر و کارگردان گرفته تا بقیه فکر کند. به نظر من، فیلمنامه‌نویسی به ادبیات ربطی ندارد و بیشتر، شامورتی‌بازی است.
    یک نگاهی به فهرست فیلم‌های ساخته‌شده که بیندازیم، می‌بینیم خیلی‌هاشان اقتباسی‌اند‌ و فیلمنامه اورجینال روزبه‌روز کمتر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.
    در خارج از ایران، که خیلی چنین است. حتی الیور استون فیلم آخرش Savagers یا وحشی‌ها را از روی رمانی ساخته که دو سال پیش منتشر شده بود. البته به‌نظر من، این ارتباط ادبیات و سینما و فیلمنامه‌های اقتباسی در نهایت می‌تواند رونق اقتصادی هر دو را به‌دنبال بیاورد. خیلی‌ها که فیلمی را می‌بینند، می‌خواهند کتابش را هم بخوانند. اصلا عار نیست که فیلمی باعث فروش کتابش شود. شاید این اتفاق راه‌حل خوبی باشد.
    قبول دارید که صرفا خوبی و بدی کتاب باعث دیده شدن و نشدنش نمی‌شود؟
    قبول دارم. در ایران آژانس ادبی فعالی نداریم و به اصطلاح، برای کتاب کار خاصی نمی‌کنند. کتاب را تبلیغ نمی‌کنند. کتاب را به چشم خواننده نمی‌رسانند. همه چیز مثل دومینو است. وقتی کتابی دیده نشود، نویسنده مجبور می‌شود خودش برای کتابش داد بزند و شلوغ کند و هرکی بلندتر داد بزند، برنده است. در مواردی هم نویسنده‌ها چیزهایی درباره کتابشان می‌گویند که واقعیت ندارد. در همه جای دنیا این کار دروغ گفتن است. بعضی نویسنده‌ها دغدغه‌شان جایزه است به مخاطب فکر نمی‌کنند. الان اما خیلی‌ها ناراحتند که کتابشان نمی‌فروشد و دیده نمی‌شود.
    بنابراین گه‌گاه این خواننده نداشتن و دیده نشدن نتیجه انتخاب خود نویسنده است؛ نوشتن برای خودش یا مخاطب.
    خیلی از نویسنده‌های ما دل‌شکسته می‌شوند از این‌که کتابشان خوانده و دیده نمی‌شود. این دل‌شکستگی نسلی از نویسندگان ما را نابود کرده. الان برای نویسنده، تعداد خواننده‌هایش مهم است. زمانی بود که جایزه برای نویسنده‌ها مهم بود. خوشبختانه، امروز دیگر این برهه گذشته و رفته.