محمد طلوعی

نویسنده
anatomy of depression 31 - داستان‌های باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران

داستان‌های باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران

داستان‌های باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران 200 300 logos
داستان‌های باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران
نقدی بر کتاب «آناتومی افسردگی» نوشته‌ی محمد طلوعی

فاطمه علی اکبریان / سایت الف یا

چند سال پیش در تلویزیون برنامه‌ای پخش می‌شد با عنوان داستان‌های باورنکردنی. در این برنامه، سه داستان تعریف می‌کردند و از مخاطب می‌خواستند حدس بزند که کدام داستان واقعی و کدام داستان دروغ است. محمد طلوعی هم در رمانِ آناتومی افسردگی سه داستان برای ما تعریف می‌کند. داستان اول، داستان اسفندیار خاموشی است. اسفندیارْ پیرمرد شیک‌پوشی‌ست که در کودکی زنی به نام وجیههْ سرنوشتش را پیش‌بینی کرده و حالا به آپارتمان مهران (که اطلاعات زیادی از او در داستان اول نداریم) می‌رود و از او می‌خواهد، به ازای یک میلیون دلار، او را بکشد. مهران دودل است. آن‌ها با یکدیگر بیرون می‌روند تا شاید مهران این قرار را قبول کند. آن‌ها با یکدیگر به یک قمارخانه در محلۀ عودلاجان[۱] می‌روند تا کمی پول هدر دهند. اسفندیار در قمارْ پانصد هزار دلار را به یک بکسور می‌بازد و وقتی از قمارخانه بیرون می‌آید تصمیم می‌گیرد آن را پس بگیرد؛ بنابراین با مهران به خانه‌ای می‌روند که در آن مسلسل مخفی شده است. آن‌ها بعد از پیدا کردن مسلسل به دنبال بکسور می‌روند تا او را بکشند و پول‌ها را پس بگیرند. برای پیدا کردن بکسور می‌روند طرف‌های بازار؛ در آنجا یک نفر می‌خواهد کیف پول را از دست مهران بکشد و وقتی با مقاومت مهران مواجه می‌شود، از توی جیب چاقویش را در می‌آورد؛ با دیدن این صحنه آدرنالین جایی بین استخوان‌ها و گوشت اسفندیار منتشر می‌شود و با مسلسل هفتاد و یک گلوله شلیک می‌کند. درست بعد از این شلیک‌ها سروکلۀ یک موتوری پیدا می‌شود، و آن‌ها را از مهلکه نجات می‌دهد. بعد از این ماجرا، اسفندیار و مهران توی یک ایستگاه اتوبوس می‌نشینند و در آنجا اسفندیار می‌میرد.

درست است که وقتی داستانی را می‌خوانیم، می‌دانیم از اساس دروغ است، اما پیرنگ داستان باید برای ما باورپذیر باشد؛ این در حالی‌ست که پیرنگ داستان اول باورپذیر نیست؛ اسفندیار کیست؟ مردی تنها با سابقۀ مبارزه (عضو حزب توده بوده و یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش دست دادن با مصدق بوده است) و البته بزدل (هم‌حزبی‌هایش را لو داده و در مواقع بحرانی دوستانش را تنها گذاشته است) به ایران بازگشته تا به گفتۀ خودش ثابت کند آدمِ درستی بوده: «گفت: آدما برمی‌گردن که به خودشون ثابت شه کار باطلی نکردن، عمرشون رو تلف نکردن، برمی‌گردن که خودشون باورشون شه آدمِ درستی بودن. (صفحۀ ۶۵)» تناقضی آشکارتر از اینکه چه طور اسفندیار با گذشتۀ شرم‌آوری که از خلال خاطراتش تعریف می‌کند، هنوز فکر می‌کند آدم درستی‌ست، روشی است که برای اثبات بیهوده نبودن زندگی‌اش انتخاب کرده است: خودکشی، آن هم نه هر خودکشی‌ای، خودکشی‌ای که به گفتۀ خود او نباید هیچ معنایی داشته باشد. البته، در خلال رمان، اسفندیار انگیزه‌های دیگری را نیز برای مرگش بازگو می‌کند:

  • «می‌خواست بمیرد چون دیگر تحمل این گذشته، که هر وقت دلش می‌خواست حاضر می‌شد، را نداشت. (صفحۀ ۱۵)»
  • «مرگ هر آدمی را که دوستش داشت دیده بود و بیشتر از این، دلیلی برای زنده ماندن نداشت. (صفحۀ ۱۸)»
  • «آدم وقتی زیاد عمر می‌کنه، از یه جایی همۀ کارهاش تکراریه. می‌دونی چند بار تا حالا تصمیم گرفتم خودم رو بکشم؟ (صفحۀ ۱۹)»

این پاسخ‌های متعدد و متفاوت، نشان می‌دهد انگیزۀ اسفندیار از خودکشی همان‌قدر پوچ و بی‌معناست که دلیلی که تا به حال برای آن خودش را زنده نگه داشته است: انتقام؛ انتقام از کمال، کسی که در گذشته بیست کرون ازش قرض گرفته و باعث شده به قرارش دیر برسد و در نهایت، در پایان داستان زنجیرۀ این پوچی با مرگ نابه‌هنگام اسفندیار در ایستگاه اتوبوس، بر خلاف پیش‌بینی وجیهه‌خانم تکمیل می‌شود. نکتۀ آخر در مورد شخصیت اسفندیار، اقتباس ناقص او از ادیپ است؛ نه می‌توان زندگی بزدلانۀ اسفندیار را با زندگی ادیپ مرتبط دانست و نه سرنوشت و مرگ پوچش را. در واقع تنها وجه شباهت اسفندیار به ادیپ، پیش‌بینی سرنوشت آن‌ها در کودکی‌ست.

علاوه بر این موارد، خواننده نمی‌تواند وجود قمارخانه‌ای در تهران را با توصیفاتی که طلوعی در متن می‌آورد، باور کند: «از بیرون معلوم نبود عمارت دو طبقه است … گله‌به‌گله آدم‌ها دور هم جمع شده بودند، صدای ضعیف سازی می‌آمد و خانه بوی وحشتناکی می‌داد، ملغمه‌ای از بوی پیری بیش از حد، بوی غذای مانده و بوی غلیظ ساولن… سرسرا پله می‌خورد و به طبقۀ دوم می‌رسید. روی پله پیرمردی قوز کرده بود و ساز می‌زد. طبقۀ دوم عمارت راهرویی بود که دورتادور خانه می‌گشت و درهای زیادی به آن باز می‌شدند. (صفحۀ ۲۸)» در یک اتاق قمارخانه چند مرد پیر و دختر جوانی که شبیه جوانی‌های جودی فاستر است، پشت میز نشسته‌اند و پوکر بازی می‌کنند؛ در اتاقی دیگر، چند جوان دور میز رولتی نشسته‌اند و یکی گردونه می‌گرداند؛ اتاق بعدی با چراغ‌های زیادی که سر صحنه‌های فیلم‌برداری می‌برند، روشن است، وسط اتاق دو مرد و دو زن دور میزی مربع ورق به دست نشسته‌اند. زن‌ها دور میز کلاه‌های بزرگی سرشان است و مردها در کت‌های پشمی و کراوات عرق می‌ریزند و …؛ به نقل از خود کتاب، «انگار آدمی امروزی، در تاریخی که غلط روایت شده راه می‌رود و مجبور است چیزهایی که می‌بیند را باور کند. (صفحۀ ۴۰)» حتی اگر فرض کنیم، طلوعی از قمارخانه به عنوان استعاره و سمبل استفاده کرده است، تلاش برای رمزگشایی از این استعاره در رمانْ ما را به جایی نمی‌رساند و ما را با پرسش‌های بی‌پاسخی از این دست تنها می‌گذارد: آیا قمارخانه استعاره از سیستم بانکداری‌ست؟ اگر این طور است، فضاسازی قمارخانه به آن شکل چه ارتباطی با بانک‌ها دارد؟ اتاق‌های زیادی که در قمارخانه توصیف شده‌اند، هر کدام نماد چه چیزی هستند؟

پیدا کردن یک مسلسل مخفی در خانه‌ای بزرگ که نگهبان آن زنی سی‌ساله با پای شکسته است (در داستان سوم، تصویر روشن‌تری از فضای خانه را می‌بینیم)، شلیک هفتاد و یک گلولۀ مسلسل توسط اسفندیار، آن هم در روز روشن وسط شهر تهران، بدون اینکه کسی کاری به کار او داشته باشد نیز غیرقابل باور است و هیچ ارتباطی با وضعیتِ تهرانِ کنونی ندارد و اگر قصد طلوعی هجو امنیت شهر تهران باشد، این هجو پوچ و بی‌معناست. اتفاقات عجیبی مانند نجات ناگهانی مهران و اسفندیار توسط یک موتوری و برخورد ناگهانی سردار عمرانی با آنها در مترو نیز در داستان اول کم نیست.

داستان دوم، داستان پری آتش‌برآب است. پری دختری سی ساله، تحصیل کرده، شاد، مستقل و البته مجرد است؛ چون به نظر خودش این ویژگی‌ها چیزهایی نیستند که مردها دوست داشته باشند. او با مکاشفات زیاد فهمیده است که بازار دخترهای افسرده داغ‌تر است؛ بنابراین تصمیم می‌گیرد از رفتار دخترهای افسرده تقلید کند. البته پیش از تقلید، آخرین تیرش را می‌اندازد، از روی فون‌بوکِ موبایلش لیست تمام پسرهایی که امیدی بهشان هست (پانزده نفر) پیدا می‌کند که البته مهران جولایی داستان اول هم یکی از آنهاست. با نوشتن خصوصیات این پسرها، به این نتیجه می‌رسد که هیچ کدام به دردش نمی‌خورند؛ بنابراین تصمیم می‌گیرد افسرده شود و برای رسیدن به این هدف، دوستی‌اش را با سروناز، که همیشه افسرده و البته استاد رابطه است، محکم می‌کند. او گیاه‌خواری، یوگا، فنگ‌شویی و چیزهای دیگر را امتحان می‌کند تا بالاخره امیر، خواستگاری که دایی پری برای او پیدا کرده، از راه می‌رسد. او خیلی سریع با امیر ازدواج می‌کند ولی وقتی برای ماه عسل به شیراز می‌روند، از ازدواج خود سرخورده می‌شود، امیر را ترک می‌کند و طلاق می‌گیرد.

در داستان دوم با پری آتش‌برآب طرفیم؛ دختری شاد و مستقل که در ایجاد رابطه دچار مشکل است و به این نتیجه رسیده که ایراد کار احتمالاً در همین شاد بودن است و دخترهای افسرده برای رابطه جذاب‌ترند و بنابراین تصمیم می‌گیرد افسرده شود. این اولین تناقض در داستان پری‌ست که با واقعیت جور درنمی‌آید؛ گذشته از اینکه معلوم نیست طلوعی طبق چه آماری متوجه شده است که دختران افسرده در ایجاد رابطه موفق‌ترند (تئوری‌ای که در همان نگاه اول رد می‌شود)، تصمیم پری برای افسرده شدن عجیب است؛ زیرا به نقل از راوی «آدم‌های زیادی به‌قصد نمی‌توانند افسرده باشند یا نباشند اما برای پریْ جوری بودن و جوری نبودن دستِ خودش بود. (صفحۀ ۱۱۰)» اما آیا اینکه آدمی با تصمیم خود افسرده شود، اصولاً شدنی‌ست؟ طبق مطالعات روانشناسی، اینکه فردی افسردهْ نخواهد و یا نتواند از دایرۀ افسردگی و رفتارهایی که افسردگی را تشدید می‌کنند، بیرون بیاید، طبیعی و معمول است؛ اما اینکه یک انسان سالم و شاد، مانند پری، یک روز تصمیم به افسردگی بگیرد و موفق شود، مشاهده نشده است[۲]. در واقع افسردگیِ پری مثل سایر رفتارهایش مانند یوگا، گیاه‌خواری و عرفان تقلبی‌ست. مشخص است که این افسردگیِ تقلبی منجر به پیدا شدن یک خواستگار تقلبی می‌شود؛ خواستگار گردن‌کلفتی که دایی پری برایش دست و پا کرده و پری توانسته با یک پلو کیچاری که از روی دستور پخته و یک کاسه ماست با شوید و کشمش دلش را ببرد! (اگر دل بردن از یک پسر گردن‌کلفت به این راحتی است، پس چرا پری تا آن موقع برای خودش یک شوهر دست و پا نکرده بود؟) بعد از این دلبری و خواستگاری تقلبی، پری خیلی سریع با امیر ازدواج می‌کند و برای ماه عسل به شیراز می‌رود؛ اما تنها پس از یک بار همبستر شدن با امیر، از ازدواج خود سرخورده می‌شود: «وقتی به چیزهایی که گذشته بود فکر می‌کرد به نظرش فقط تاریکی پیشِ روش بود؛ تاریکی‌ای که توی یک کمد هست، تاریکیِ یک بیابان در محاق، تاریکیِ توی خانه‌ای وقتی خرابش می‌کنند. (صفحۀ ۱۸۰)»، گویا تمام آنچه پری در کل فصل به دنبال آن بود، تنها همین همبستری بوده که پس از یکبار تجربۀ ناموفق، او را چنان سرخورده می‌کند که با همان سرعتی که ازدواج کرده بود، تصمیم به ترک امیر می‌گیرد. خلاصه آنکه، بعد از پایان داستان دوم، باز همان پرسشِ داستان اول در ذهن ایجاد می‌شود: طلوعی به چه هدفی داستان مورد عجیب پری آتش‌برآب را تعریف می‌کند؟ اگر منظور او هجو الگوهای رفتاری طبقۀ متوسط شهری باشد، مانند کاری که افخمی در فیلمِ «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» انجام می‌دهد، قطعاً طلوعی نتوانسته است با خلق شخصیت عجیب و غیرقابل باور پری در این کار موفق شود.

نکتۀ آخر در مورد شخصیت پری، اقتباس ناقص او از شخصیت اوفلیا در نمایشنامۀ هملت است. اوفلیا در نمایشنامۀ هملت از شدت غمِ کشته شدن پدرش توسط هملت دیوانه شده، خود را در آب می‌اندازد و غرق می‌کند؛ در حالی‌که افسردگیِ قلابیِ پری منجر به ازدواج ناموفق او با امیر شده و در نهایت طلاق می‌گیرد. در واقع، اتفاقات زندگی پری هیچ ارتباط معناداری با زندگی اوفلیا ندارد و باز اینجا طلوعی با هدفی نامعلوم دست به این اقتباس ناقص و ناموفق زده است.

داستان سوم، داستان مهران جولایی‌ست، پسری که در شرکت پری کار می‌کند و از قضا عاشق اوست. پدر مهران شهید شده و مادرش با عمویش ازدواج کرده است. مهران از عموی خود متنفر است و می‌خواهد مادرش را از شر عمویش راحت کند. او الان یک کیف پول و مسلسل دارد (از داستان اول). او در یک قهوه‌خانه مسلسل را از دست می‌دهد. بنابراین دوباره به همان خانه‌ای که در داستان اول با اسفندیار رفته بود، برمی‌گردد و در آن جا متوجه می‌شود که زیرزمین خانه در واقع یک انبار مهمات و اسلحه است. توی زیرزمین، مهران پایش را روی یک تلۀ انفجاری می‌گذارد و یادش می‌افتد کارت سردار رسول عمرانی را، که خیلی اتفاقی توی مترو دیده بود، همراه دارد؛ به سردار تلفن می‌کند، سردار با یک گروه سرباز می‌آید، مهمات و اسلحه‌ها را از خانه خارج می‌کنند و مهران را نجات می‌دهند. مهران برای سردار توضیح می‌دهد که از عمویش متنفر است و می‌خواهد او را بکشد و سردار یک مسلسل به او می‌دهد. در ادامهْ مهران می‌فهمد مسلسل دوم کار نمی‌کند اما با کیف پول به زادگاهش برمی‌گردد تا مادر را راضی کند با او به تهران بیاید؛ اما می‌فهمد که تمام تصوراتش اشتباه بوده و مادر با عموْ احساس خوشبختی می‌کند؛ پس خودش تنها به تهران بازمی‌گردد و توی مسیر پول‌ها را از پنجرۀ قطار بیرون می‌ریزد.

در داستان سوم، با مورد عجیب مهران جولایی سروکار داریم؛ پسری با جاه‌طلبی‌ای بسیار ناچیز، که در پانزده سال گذشتۀ زندگی‌اش، تنها تلاش کرده به موقع سر قرارهایش باشد («از آن وقت، پانزده سال زندگی در تهران برایش مسابقه‌ای بود برای به موقع رسیدن به قرارهایش و پیدا کردن فرصت‌ها. باقیِ چیزها مسابقه‌های دیگران بود؛ دلالی کردن، مازراتی سوار شدن، خانه خریدن در نیاوران، آخر هفته‌ها شمال رفتن مسابقه‌اش نبود، او فقط سعی می‌کرد به موقع سر قرارهایش باشد. (صفحۀ ۲۰۵)»)، با فردی که رفیقصدایش می‌کند و شخصیتش در داستان چندان باز نمی‌شود، دوست است و به صورت منفعلانه در تصمیم‌های مهم زندگی از او پیروی می‌کند («بدون رفیق نمی‌دانست با این پول و مسلسل و کیت اتانازی چه جور سهم خودش را از دنیا بگیرد. سرگردان بود، بی تصمیم بود و بدتر اینکه مطمئن بود نمی‌تواند قولی را که به اسفندیار داده عملی کند. (صفحۀ ۲۱۴)») و با اینکه به نظر می‌آید چندین سال عاشق پری بوده ولی جرئت ابراز عشق را نداشته است؛ اما در داستان سوم این شخصیت منفعل و ترسو، به یکباره شجاعت پیدا می‌کند و تصمیم می‌گیرد، با کشتنِ عمو، مادرش را نجات دهد؛ تصمیمی که ما را به یاد هملت می‌اندازد، با این تفاوت که این بار هملت، بعد از دیدن خوشبختی مادر، بدون کشتن عمو، صحیح و سالم به تهران بازمی‌گردد و دوباره گیج می‌شویم این اقتباس پوچ و البته ناقص از شخصیت هملت چه معنای پنهانی دارد.

علاوه بر این، شاید عجیب‌ترین رخداد داستان سوم، ماجرای پیدا شدن انبار اسلحه و مهمات (انباری مربوط به چند دهه قبل که هنوز تله‌های انفجاری سالم دارد) و نحوۀ خروج اسلحه از این انبار است. شاید پیدا شدن انبار مهمات در تهران عجیب نباشد، کما اینکه در سال ۹۳، در چاه یکی از اماکن مسکونی در خیابان کاج تهران، انبار قدیمی مهمات سنگین کشف شد؛ اما اولاً این انبار مهمات در چاهْ مخفی شده بوده، نه اینکه در زیرزمین یک خانه با نگهبانی زنی پاشکسته مخفی باشد و ثانیاً نحوۀ خروج مهمات و اسلحه در واقعیت با آنچه طلوعی در داستان سوم تعریف می‌کند، بسیار متفاوت است. در اتفاقی که در سال ۹۳ رخ داد، خودروهای آتش‌نشانی و اورژانس از چندین ایستگاه در منطقه مستقر شدند و هم‌راستا با این نیروهای امدادی، نیروهای انتظامی و نیروهای امنیتیْ روند خروج تسلیحات را با توجه به استانداردهای حوادث این‌چنینی انجام دادند[۳]. در حالی‌که در رمان طلوعی سردار عمرانی تنها با یک گروه سرباز، عملیات خروج مهمات را به طرز کودکانه‌ای انجام می‌دهد: «به سربازی تشر زد که گلوله‌های توپ را روی دوش نگذارد و برای حمل مهمات حداقل دو نفر لازم است.» و بعد از اتمام عملیات، بی‌هیچ هماهنگی و سؤال و جوابی، یک مسلسل به مهران می‌دهد.

به قول دکتروف، نویسندۀ امریکایی و خالق رمان رگتایم: «این جهانی‌ست که برای دروغ‌گویان ساخته شده است، و ما نویسندگان، دروغ‌گویان مادرزادیم. اما مردم باید ما را باور کنند؛ زیرا تنها ماییم که اعلام می‌کنیم حرفه‌مان دروغگویی‌ست، پس این ماییم که صادقیم.» خود دکتروف در رمان رگتایم، تمام قدرتش را به کار می‌گیرد تا تمامی دروغ‌هایش را به عنوان سندهای مهمی از حقیقت و تاریخ جا بزند، و ابتدای قرن بیستمِ امریکا را بسازد، و عجیب اینکه موفق هم می‌شود. او شخصیت‌های شناخته شده، از زیگموند فروید گرفته تا هری هودینیْ دلقک مشهور، و آقای فورد سرمایه‌دار معروف، تا مامه و تاتۀ کمونیست، و بسیارانی دیگر را به شهادت می‌گیرد تا داستان خانوادۀ پدر را بگوید و ماجرای سفرش به قطب را به ما بباوراند. دکتروف برای بیان صادقانۀ دروغ‌های شاخدارش همۀ همتش را به کار می‌اندازد، حتی از خبرهای کوچک روزنامه‌های آن زمان نیز چشم نمی‌پوشد[۴]؛ در حالی که در رمان طلوعی هیچ نشانه‌ای برای باورپذیر شدن وقایع داستان وجود ندارد. مثلاً در مورد قمارخانۀ داستان اول، گرچه طلوعی سعی کرده با دادن آدرس قمارخانه در تهران آن را واقعی جلوه دهد، اما اتاق‌ها و آدم‌های عجیب و غریبِ قمارخانهْ آن را غیرواقعی می‌کند و یا توصیف صحنۀ بعد از شلیک اسفندیار در خیابان، بیشتر شبیه کلیپ‌های چالش مانکن است تا واقعیت: «تمام تاکسی‌ها و ماشین‌ها بی‌حرکت در خیابان ایستاده بودند. کم‌کم غروب می‌شد و ترافیک سنگین بود اما راننده‌ها پشت این راه‌بندان بوق نمی‌زدند حتی مسافرانشان پلک نمی‌زدند. (صفحۀ ۹۸)»؛ در مورد انبار اسلحه و مهمات هم، گرچه طلوعی تلاش کرده با فضاسازی و توصیف درخت‌های خرمالوی حیاط، قاب عکس‌های روی دیوار و بوی ماندگی، همه چیز را باورپذیر جلوه دهد اما اصل مخفی شدن اسلحه در زیرزمین یک خانه، آن هم کنار وسایل بدن‌سازی، کل ماجرا را غیرواقعی می‌کند.

در نهایت، اگر برگردیم به پرسش ابتدای طلوعی، یعنی: «خاطره‌هایمان وقتی می‌میریم کجا می‌روند؟» پرسشی که به طرز غریبیْ خودارجاعی بالایی دارد و بیشتر از هر چیزی نماد اعتقاد و باور به داستانی‌ست که تا آخر برای ما روایت می‌کند؛ از طلوعی می‌پرسیم: «چه فرایندی در ذهن رخ می‌دهد که بدون دیدن شواهد، هر گفته و خوانده‌ای را باور می‌کنیم؟»

[۱] از محله‌های قدیمی تهران که از غرب به خیابان ناصر خسرو، از شرق به ری، از شمال به امیرکبیر و از جنوب به ۱۵ خرداد محدود است.

[۲] https://www.psychologicalscience.org/news/were-only-human/choosing-sadness-the-irony-of-depression.html

[۳] http://www.tabnak.ir/fa/news/427892/%DA%A9%D8%B4%D9%81-%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D9%85%D9%87%D9%85%D8%A7%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AA%D8%AE%D8%AA-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85

2473837 - داوری‌کردن سن،‌ تجربه و سطح خاصی لازم دارد

داوری‌کردن سن،‌ تجربه و سطح خاصی لازم دارد

داوری‌کردن سن،‌ تجربه و سطح خاصی لازم دارد 600 400 logos
آسیب‌شناسی جوایز ادبی در گفت‌وگو با ایبنا:
 
تاریخ انتشار : يکشنبه ۳ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۱۵

 

  

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، تعداد جشنواره‌های ادبی در سال‌های اخیر روند روبه رشدی داشته است. چیزی که این میان کم‌کم تبدیل به یک مساله بغرنج شده،‌ حواشی پس از این جشنواره‌هاست. تقریبا به هر مساله‌ای از هیأت داوران گرفته تا برگزیدگان اعتراض می‌شود و همین امر باعث به حاشیه کشاندن این جشنواره‌ها و بازماندن آن‌ها از رسالت اصلی خود می‌شود. در صورتی‌که حمایت از این جوایز و کنار زدن این حواشی می‌تواند اتفاقات خوبی را برای ادبیات داستانی معاصر رقم بزند. برای آسیب‌شناسی این جوایز و راهکارهای حمایت از آن با محمد طلوعی، یکی از نویسندگانی که از برگزیدگان این جشنواره‌های ادبی است، به گفت‌وگو نشسته‌ایم. محمد طلوعی برگزیده دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری، پنجمین جایزه ادبی «واو»، برنده بهترین فیلمنامه فیلم کوتاه شانزدهمین جشنواره فیلم شانگهای و برگزیده نخستین دوره جایزه ادبی چهل است. در ادامه گفت‌وگوی ایبنا با او را می خوانید.

با توجه به اینکه هر جشنواره داستانی و ادبی پس از برگزاری و اعلام نتایج با موج اعتراضات گسترده‌ای مواجه می‌شود، به تدریج شاهد یک نوع بدبینی به این جوایز در میان نویسندگان و پدیدآورندگان هستیم. به نظر شما سرچشمه این بدبینی از کجاست؟
من حرف شما را قبول ندارم. دلیل  اصلی اعتراضات این است که آثاری که برگزیده می‌شوند معمولا آثار شاخصی نیستند و نمی‌توانند سلایق مختلف را اغنا کنند. اما به هر حال باید در هر جایزه و جشنواره‌ای به سلیقه هیأت داوران احترام گذاشت. برگزیدگان هر جایزه برآیند سلیقه تیم داوری هستند و با تغییر ترکیب این تیم برگزیدگان تغییر می‌کنند. ممکن است در یک جشنواره‌ سه نفر داور باشند و اثر من برگزیده شود و در همان جشنواره اگر آن سه نفر تغییر کنند،‌ شخص دیگری برگزیده خواهد شد. برگزیده شدن یک اثر خاص در نتیجه داوری افراد خاص و نزدیک به برگزیده اثر هم لزوما به معنای رفیق‌بازی نیست و با تغییر تیم داوری نتایج قطعا در هر جایزه و دوره تغییر می‌کند. کلا قضاوتِ داوری رابطه زیادی با سلیقه اشخاص و داوران دارد. برای اعمال سلیقه 

آثار برگزیده این جشنواره‌ها از نظر سلیقه عام جامعه درخشان نیستند و به همین علت است که در فروش کتاب برگزیدگان اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد.
 

خود هم باید جایگاهی داشته باشیم تا بتوانیم به عنوان داور در این جشنواره‌ها شرکت کرده و اعمال سلیقه کنیم.
 
به عنوان نویسنده‌ای که بارها برگزیده و برنده این جوایز ادبی بوده‌اید، به نظر شما این جوایز چه تاثیری در معرفی نویسنده و فروش آثارش دارد و آیا می‌توان روی اعتبار حاصل از این جوایز حساب باز کرد؟
این جوایز روی معرفی نویسنده اثر دارد اما روی فروش آثارش خیر. به دلیل برگزاری سلیقه‌ای این مسابقات و اینکه این سلیقه معمولا با سلیقه جامعه هم‌راستا نیست، درنهایت اثری که به عنوان اثر برگزیده معرفی می‌شود، در بازار کتاب موفقیت خاصی نصیبش نمی‌شود. آثار برگزیده این مسابقات از نظر سلیقه عام جامعه درخشان نیستند و به همین علت است که در فروش کتاب برگزیدگان اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. اما این جوایز روی نام‌دار شدن نویسنده تاثیر خود را می‌گذارد.

به نظر شما هیأت داوران چه ویژگی خاصی باید داشته باشد تا بتواند موفق‌تر و بدون اشکال‌تر عمل  کند تا در نهایت فهرست برگزیدگان اعلام شده از سوی آن با انتقادات کمتری مواجه شود؟
به نظرم من این موضوع مستقیم به هیأت داوران مربوط نمی‌شود. برای یک داوری متعادل، داوران باید شان داوری داشته‌ باشند. هستند کسانی که با یک کتاب هم داور شده‌اند. من به شخصه خودم را درسطح داوری نمی‌بینم. و تا به حال پیشنهاد داوری برای هیچ جشنواره‌ای را نپذیرفته‌ام. به نظرم داوری کردن سن،‌ تجربه و سطح خاصی لازم دارد. گاهی هم کسانی که پیشنهاد داوری می‌دهند، عاقل نیستند و هر نویسنده ای بایدخودش ذکاوت به خرج بدهد و با یک کتاب و دو کتابی که نوشته خودش را در سطح داوری نبیند.
 
مشکل اصلی داوری که بیشتر سهم انتقادات را در حواشی مسابقات و جشنواره‌های ادبی را نصیب خود می کند از نظر شمام چیست؟
متاسفانه مشکلی که در این میان وجود دارد این  است که در جامعه ادبی ما داوری پروسه رشد حساب می‌شود. معمولا هر نویسنده‌ای در بیان رزومه ادبی خود از تعداد داوری‌های خود هم نام می‌برد. متاسفانه داوری بخشی از رشد نویسنده محسوب می‌شود و روی بحث داوری هم مناقشه زیادی وجود دارد. حال بگذریم که کسانی در جشنواره‌ها داور بوده‌اند که یک کتاب هم نداشته‌اند. بعضی‌ها هم که کلا با یک کتابی که نوشته‌اند، در تمام جشنواره‌ها داور هستند و شغل اصلی‌شان بسازبفروش است و داستان برای‌شان کوچکترین اهمیتی ندارد که اگر اهمیت داشت،‌می‌نشستند و کتاب دوم خود را می‌نوشتند. مساله دیگر این است کسی که نویسنده خوبی است لزوما داور خوبی نیست.
 
دلیل این همه اعتراضات و عدم تحمل سلایق همدیگر در برخورد با برگزیدگان یک جایزه ادبی چیست و چرا معمولا بعد از اعلام آراء داوران با موج گسترده‌ای از اعتراضات 

در جامعه ادبی ما داوری پروسه رشد حساب می‌شود. معمولا هر نویسنده‌ای در بیان رزومه ادبی خود از تعداد داوری‌های خود هم نام می‌برد.
 

به برگزیدگان و فهرست نهایی مواجه هستیم؟
دلیل این مساله این است که گاهی شأن آثار شرکت‌کننده بیشتر از شان تیم داوری است. گاه تیم داوری سطح  لازم را برای بررسی آثار ندارد. به عنوان مثال وقتی در جشنواره‌ای سه نفر داور می‌شوند و اثری  از جعفر مدرس صادقی حذف می‌شود،‌ باید هم به این فهرست نهایی و برگزیدگان اعتراض کرد که در نتیجه ناکارآمدی هیئت داوران رخ می‌دهد.
 
با وجود جشنواره‌های متعدد و تیم‌های داوری مختلف گاهی اسم برخی اشخاص و بهتر بگویم اسم برخی کتاب‌ها و آثار در اغلب جوایز به چشم  می خورد. به نظر شما چه عواملی در دیده شدن یک اثر و برگزیده شدن آن در یک جشنواره ادبی تاثیرگذار است؟
عوامل مختلفی این میان تاثیرگذار است. شهرت خالق اثر می‌تواند یکی از این عوامل باشد. جمیع جوانب برای مطرح شدن یک اثر خاص تاثیرگذارند. به عنوان مثال تبلیغات نشر برای دیده شدن یک اثر تاثیرزیادی دارد و گاهی کیفیت یک اثر در نتیجه این تبلیغات تحت‌الشعاع قرار می‌گیرد. بازی‌های زمانه هم در دیده‌شدن و دیده‌نشدن یک اثر خیلی تاثیر دارد. گاهی پیش می‌آید که اثری خوب زمانی منتشر می‌شود که همزمان با او چند اثر قوی هم در بازار هستند و کتاب آنطوری که حقش است،‌دیده نمی شود. اما در شرایطی که بیشتر جشنواره‌های ما به حاشیه رانده شده‌اند،‌همه چیز بیشتر شبیه بازی و شوخی است و کلا برگزیدگانش را هم نباید زیاد جدی گرفت.

جشنواره‌های ادبی زیادی امروزه برگزار می‌شوند که معمولا بعد از یک تا دو دوره برگزاری به کار خود پایان می‌دهند. این امر بیشتر درمورد جوایز خصوصی اتفاق می‌افتد. به نظر شما دلیل استمرار نداشتن جوایز خصوصی و پا نگرفتن آن‌ها در مقایسه با جوایز دولتی چیست؟
در این مساله هیچ شکی وجود ندارد که مهم‌ترین عامل بازدانده جوایز خصوصی، جوایز غیرخصوصی هستند و این جوایز را رقیب شخصی خود می‌بینند. جوایز خصوصی موانعی دارند. جوایز دولتی بر اساس مصلحت‌اندیشی جلو می‌روند و جوایز خصوصی با تنگ‌نظری مواجه می‌شوند. در این مساله شكي ندارم که مهم‌ترین عامل بازدانده جوایز خصوصی، جوایز دولتى هستند و این جوایز را رقیب شخصی خود می‌بینند. جوایز خصوصی هم موانعی دارند. جوایز دولتی بر اساس مصلحت‌اندیشی جلو می‌روند و جوایز خصوصی با تنگ‌نظری مواجه می‌شوند.
 
دلیل مطرح نشدن و شهرت نداشتن یک جایزه ادبی در میان مخاطب عام چیست و چه عواملی بر این روند تاثیرگذار است؟ اسپانسرینگ و حمایت مالی تا چه حد می‌تواند بر شهرت یک جایزه در سطح جامعه موثر باشد؟
متاسفانه در جامعه ما مد تاثیرگذارتر از ادبیات است. اگر شما بخواهید یک شوی لباس راه بیاندازید به راحتی برایش یک اسپانسر مالی پیدا می‌شود 

یک جشنواره ادبی اعتبار خود را از برگزیدگانش می‌گیرد. اگر برگزیده مورد قبول نباشد به نحوی جایزه مخدوش می‌شود.
 

اما یافتن حمایت مالی برای یک جایزه ادبی کار سختی است. دلیل آن هم این است که رابطه مردم با ادبیات کم شده است. ما تلویزیون و رادیو و … برای ادبیات نداریم و در نهایت ادبیات ما محفلی برگزار می شود تا مردمی. اما به هر حال تعدد این جوایز خوب است و هر جای دنیا را که نگاه کنیم با انبوهی از جوایز ادبی و هنری مواجه می‌شویم. اما این جوایز در جاهای دیگر دستاورد دارد. مثال جایزه کنگور دستاورد مالی ندارد اما آثار نویسنده برگزیده این جایزه در سراسر دنیا با فروش و و استتقبال چشمگیری روبه‌رو می شود. از جوایز ما نه پول درمی‌آید،‌ نه شهرت برای نویسنده و خب اینکه از این جوایز کوچک و خصوصی هم که به صورت محفلی برگزار می‌شود، توقع جهانی کردن و دیده‌شدن و بزرگ شدن داشته باشیم با هم جور درنمی‌آید.
 
یک جشنواره ادبی اعتبار خود را از چه چیزی می‌گیرد،‌ جایزه و اسپانسرینگ مالی یا هیئت داوری؟ چه چیزی در این میان در استقبالی که از جایزه می شود تاثیرگذارتر است؟
به نظر من ترکیب این دو عامل خیلی تاثیرگذار است. اما به زعم من یک جشنواره ادبی اعتبار خود را از برگزیدگانش می‌گیرد. اگر برگزیده مورد قبول نباشد به نحوی جایزه مخدوش می‌شود. هر جشنواره‌ای باید استراتژی خاص خودش را داشته باشد. اگر هر جشنواره‌ای سیاست‌گذاری مشخصی داشته باشد و بداند که به چه نوع آثاری می‌خواهد جایزه بدهد،‌ در انتخاب ترکیب تیم داوری خود هوشمندانه‌تر عمل می‌کند. به عنوان مثال اگر در جشنواره‌ای هدف این باشد که یک رمان در بخش عامه‌پسند برگزیده شود،‌ آن وقت به سراغ محمود دولت‌آبادی برای داوری نمی‌رود و همچنین اگر در جشنواره‌ای هدف انتخاب آثار نویسندگان جوان باشد، داوران را از بین کسانی که از نویسندگان جوان بدشان می‌آیند،‌ انتخاب نمی‌کنند. گاهی هم سیاست‌گذرای یک جشنواره با تیم داوری آن همخوانی ندارد. به عنوان مثال در جایزه جلال هدف انتخاب اثری همه‌پسند است اما داورانی که انتخاب می‌شوند،‌ سلیقه‌شان با این سیاست‌گذاری یکسان نیست. اگر هر جشنواره‌ای استراتژی خاصی برای خودش طراحی کند و این استراتژی و سیاست‌گذاری از داوران هر دوره به دوره بعدی منتقل شود، نتیجه نهایی خیلی بهتر خواهد بود. اما عملا می‌بینیم که اینطور نیست و با عوض شدن هیأت داوران هر جشنواره، هر تیم داوری که روی کار می‌آید بنا به سلیقه خود داوری می‌کند و معمولا جشنواره‌ها هدف‌گذاری و استراتژی خاصی برای دوره بعدی خود ندارند. دبیرخانه جوایز باید سیاست‌گذاری و هدف‌گذاری برای دوره‌های آتی خود داشته باشد تا در نهایت عملکرد بهتری ارائه بدهد.

2659316 - برگزیدگان مرحله‌ نیمه‌نهایی «جایزه ادبی داستان شیراز» مشخص شدند

برگزیدگان مرحله‌ نیمه‌نهایی «جایزه ادبی داستان شیراز» مشخص شدند

برگزیدگان مرحله‌ نیمه‌نهایی «جایزه ادبی داستان شیراز» مشخص شدند 620 396 logos

شیراز- مرحله نیمه‌نهایی داوری «جایزه ادبی داستان شیراز» به پایان رسید و برگزیدگان این مرحله مشخص شد.

به گزارش خبرنگار مهر، مرحله‌ نیمه‌نهایی داوری «جایزه ادبی داستان شیراز» هفته‌ گذشته به پایان رسید و هیئت داوران دو بخش رمان و مجموعه‌داستان، پس از جمع‌بندی امتیازها و جلسه‌های تصمیم‌گیری، از میان ۲۵ رمان و ۳۳ مجموعه‌داستان راه‌یافته به مرحله‌ نیمه‌نهایی، ۱۰ رمان و ۱۳ مجموعه‌داستان را شایسته‌ بررسی و داوری در مرحله‌ نهایی دانستند.

برگزیدگان از میان آثار منتشرشده در دو سال ۹۴ و ۹۵ انتخاب شده اند.

 آناتومی افسردگی نوشته‌ محمد طلوعی در فهرست آثار برگزیده‌ «جایزه ادبی داستان شیراز» در بخش رمان قرار گرفته است.

40cheragh - از خیال و راز - مصاحبه با چلچراغ

از خیال و راز – مصاحبه با چلچراغ

از خیال و راز – مصاحبه با چلچراغ 696 358 logos
گفت‌وگو با محمد طلوعی به بهانه «آناتومی افسردگی»‌اش

لینک مطلب در سایت چلچراغ

ابراهیم قربانپور

این یکی از آن معدود مواردی است که حتی به حکم غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی هم عبارت «به بهانه» اشتباه به کار نرفته است. قصدمان این بود که با طلوعی درباره «آناتومی افسردگی»‌اش حرف بزنیم، اما بعدتر دیدیم که بیشتر از آن از چاپ کتاب گذشته است که در آن متوقف بمانیم و ترجیح دادیم کمی مفصل‌تر درباره کارنامه‌اش حرف بزنیم. طلوعی از نویسنده‌هایی است که با چلچراغ مماس است، اما کم پیش آمده که با آن تقاطع کند و مصاحبه مفصلی داشته باشد. رفاقتش با آرش تنهایی یا مکرمه شوشتری هم باعث نشده بود که این یکی دو سال با چلچراغ صحبت کند. به‌هرحال این‌بار به همت مکرمه شوشتری، که در جریان گفت‌وگو هم همراه ما بود، صحبت مفصلی با او کردیم. گفت‌وگوی مفصلی که نیمی از آن به سابقه مشترکمان در ادبیات نمایشی دانشگاه تهران گذشت و خوش‌نامی محمد طلوعی در دوران سرپرستی‌اش در مرکز تئاتر تجربی دانشگاه تهران. البته که آن نیمه در گفت‌وگو نیامده است؛ چون در آن صورت دیگر حتی کلمه «به بهانه» هم نمی‌توانست فاصله‌مان از «آناتومی افسردگی» را توجیه کند.


از موقعیت سوءاستفاده کنم و با اولین باری شروع کنم که اسم شما را شنیدم. من اسم شما را از خانم نغمه ثمینی سر کلاسشان شنیدم که بابت کاری به من توصیه کردند نمایشنامه «میرزا رضا…»ی شما را بخوانم.
شوشتری: این همان نمایشنامه‌ای است که جایزه گرفت؟
من در زندگی‌ام کلا دو نمایشنامه نوشتم که همه جوایز ممکن را گرفتند و دیگر هم نمایشنامه ننوشتم.
شما کلا خیلی…
جایزه می‌گیرم؟ بله.
این نمایشنامه اولین کار جدی‌تان است؟
نه، اولین کار جدی من «قربانی باد موافق» است که من آن را در سال 79 تمام کرده‌ام، اما در سال 86 چاپ شده است. وقتی وارد دانشگاه سوره شدم، دو فصل از آن را به آقای اصغر عبداللهی دادم که مدرس فیلمنامه‌نویسی ما بودند. ایشان برای من نوشتند: «به کسی که نویسنده است و می‌داند نویسنده است، چیزی ندارم بگویم.» آن‌قدر این جمله به من روحیه و اعتمادبه‌نفس داد که من تا مدت‌ها کتاب را چاپ نکردم. در این فاصله من می‌خواندم و یاد می‌گرفتم. البته در این بین یک کتاب شعر هم چاپ کردم و اساسا سابقه‌ای طولانی در شعر داشتم و سیمای شاعرم را هم بسیار دوست داشتم. اما بعدتر که دیدم شعر به قول مایاکوفسکی یک شغل 24 ساعته است و باید شاعرانه زندگی کرد، دیدم از پس آن برنمی‌آیم.
نمایشنامه «میرزا رضا…» کار کلاسی من برای تمرین مونولوگ نوشتن بود. که بعد جایزه برد و…
از «میرزا رضا» می‌خواستم به این برسم که ببینم توجهتان به تاریخ از کجا جلب شد؟ چون آن‌قدرها تاریخ متداولی هم نیست.
من در «قربانی» هم البته نگاهم به تاریخ است. اصلا برای من همیشه تاریخ دست‌مایه‌ای برای نوشتن بوده. من این را از بهرام بیضایی آموختم. بیضایی همیشه لولاهایی از تاریخ ما را برای داستان‌هایش انتخاب می‌کند؛ حمله متفقین، حمله اعراب، حمله مغول. لحظه‌هایی از تاریخ که لولای پیروزی و شکست ماست. این انتخاب بیضایی به نظرم بسیار هوشمندانه است. برای من هم همیشه پیش‌زمینه تاریخی جذاب بوده است، هرچند دارم سعی می‌کنم رفته‌رفته به دوره معاصرتری منتقل شوم و در مورد حالا و اکنون هم بنویسم.
صریح بخواهم  بپرسم، آیا به این خاطر سراغ دوران معاصر نمی‌آیید که تاریخ کم‌دردسرتر است؟
نه. اتفاقا همین رمان «آناتومی افسردگی» کاملا معاصر است.
بخش اسفندیار…
فقط بخش اسفندیار تاریخی است؛ اما چون این بخش اول کتاب است، همه کل رمان را با آن قضاوت می‌کنند. بخش پری و مهران را که نگاه کنید، فکت‌های تاریخی ندارد و اساسا تاریخ ندارد.
خب همین. معاصر نیست، چون آن آدم هم تاریخ ندارد. چیزی از اتفاقات معاصر ما ندارد.
چرا دارد. در نظر بگیرید این آدم فرزند شهید جنگی است که بخشی از تاریخ معاصر ماست. یا در داستان پری صحنه‌ای از شادخواری خانواده‌ای پیش از انقلاب روایت می‌شود، یا…
بگذارید روشن‌تر بگویم. اتفاقات سیاسی معاصر چرا در داستان‌های شما غایب‌اند؟
راستش اگر منظورت اتفاقات تاریخ معاصر این چند سال است، سربسته بگویم، همین الان مجموعه داستان من در ارشاد مانده است، به‌خاطر بعضی بخش‌های تاریخ این چند سال. من حتما دوست دارم تاریخ معاصرتری را تعریف کنم، اما ممنوعیت‌های زیادی وجود دارد. برایم جالب است که آقای شهسواری در سال 83 رمان «پاگرد»ش را، که مهم‌ترین کارش هم هست، چاپ کرده؛ درحالی‌که از 18 تیر 78 هنوز 10 سال هم نگذشته است. هم این عجیب است که او جرئت کرده سراغ تاریخی این‌قدر نزدیک برود و هم این‌که جامعه آن را تاب آورده. الان واقعا این امکان وجود ندارد.
البته این را هم بگویم که این چیزی که می‌گویی، کمی با ذهنیت خود من درباره تاریخ‌مندی یک موضوع معارض است. وقتی از تاریخ به‌عنوان چیزی سرنوشت‌ساز حرف می‌زنیم، خیلی از وقایع این چند سال هنوز تاریخ نیست. اگر درباره اتفاقات خیلی معاصر بنویسیم، ناچار یا همراه با التهاب خواهد بود، یا همراه با قضاوت. من همیشه اتفاقا از هنرمندان ایرانی در ذهنم خرده گرفته‌ام که چرا از دو اتفاق مهم تاریخ معاصر ما، جنگ و انقلاب، به این راحتی گذشته‌اند و سعی کرده‌اند سراغشان نروند. من جایی نوشته ‌بودم که مگر ادبیات آمریکای لاتین جز جنگ و انقلاب چه چیز دارد که ما حلوا حلوایش می‌کنیم؟ الان دیگر واقعا لازم نیست درباره حوادثی مثل جنگ و انقلاب قضاوت کنیم و می‌توانیم درباره‌شان بنویسیم…
البته این اتفاق در همان بازه کم‌وبیش افتاده. احمد محمود درباره جنگ یا براهنی درباره انقلاب…
-نه، نیفتاده. براهنی به نظرم یک استثناست. ببین، این ذات هر جنگی است که در لحظه وقوع کاملا تهییجی است. ایران و جای دیگر هم ندارد. داستان‌های جنگی زمان جنگ جهانی دوم سلینجر هم همین است. رمانتیک و تهییجی. اما بعد از جنگ همه هنرمندان معتقدند جنگ بد است و درباره پدیده‌های بعد از جنگ می‌نویسند. گفتمان رسمی ما نتوانست این را بپذیرد و لذا این اتفاق برای ما برخلاف جاهای دیگر دنیا نیفتاد.
ما در زمان جنگ فیلم‌های تهییجی واقعا خوبی داشتیم. حتی ضعیف‌ترین فیلم‌‌های فیلم‌سازانی مانند ملاقلی‌پور و حاتمی‌کیا هم آن فضای تهییجی را به‌خوبی دارند و چهره‌ای رمانتیک و فراخواننده از جنگ ارائه می‌دهند. من توصیه می‌کنم خواننده‌های مجله شما داستان «باری دیگر برایدز هد» نوشته اولین وو را بخوانند. داستانی فوق‌العاده با نگاهی متفاوت به مفهوم جنگ!
می‌شود دوباره به جنگ به معنای یک مفهوم تاریخ‌مند نگاه کرد. من خودم معتقدم ما داریم تعداد زیادی داستان درجه یک درباره آدم‌های درجه یک را این‌طور ساده از دست می‌دهیم. می‌گویند سه مضمون عمده برای یک داستان بیشتر وجود ندارد؛ مرگ، عشق و جنگ که ترکیب آن دو تاست. این سه درون‌مایه مضمون اکمل همه تاریخ هنر و ادبیات جهان است. ما یکی از این سه تا را همین‌جا بیخ گوشمان داشتیم. این‌قدر نزدیک که بچگی من در آن گذشته. وقتی از آن نمی‌نویسم، نشان می‌دهد سرمایه‌گذاری فرهنگی غلط بوده است. این تقسیم‌بندی خودی و غیرخودی غلط بوده که باید به بعضی پول داد درباره جنگ بنویسند و بعضی دیگر اصلا حق ندارند از جنگ بنویسند. حاصل این سیاست غلط این است که هنوز بهترین رمان درباره انقلاب را براهنی نوشته است و بهترین رمان درباره جنگ را مرتضاییان آبکنار که در سیاست فرهنگی رسمی هر دوی این‌ها ناپسند محسوب می‌شوند.
شوشتری: این موضوع البته در حال حاضر در حال تغییر است.
من موافقم که دارد تغییر می‌کند. ادبیات ما فرصت واکنش نشان دادن به انقلاب را نداشته، چون به محض فروکش کردن امواج انقلاب جنگ شروع شد و بعد از آن هم این تقسیم‌بندی. مثلا اولین داستان کوتاه جدی درباره جنگ را اصغر عبداللهی که خودش هم آبادانی است، نوشته است، به نام «اتاق پرغبار». عبداللهی وسط محاصره آبادان به آبادان می‌رود که حاصلش این داستان است. بعد رسانه‌های رسمی او را تخطئه کردند که چرا داستان یک جهود آبادانی را نوشته است. اصغر عبداللهی اصلا مدعی نیست داستان جنگی نوشته است، بلکه معتقد است زندگی خودش را نوشته است. او واقعا رفته آبادان که خانواده‌اش را نجات بدهد. اما بعدتر این‌قدر نویسنده‌های رسمی جنگ و انقلاب را مصادره کردند که این جریان متوقف شد.
حالا در برابر این گرایش عمده که اساسا پرهیز دارد از نزدیک شدن به موضوع جنگ و انقلاب که داستان‌های من را ببینی، متوجه می‌شوی که اتفاقا من درباره این‌ها نوشته‌ام.
شوشتری: چون بحث جنگ است، برویم سراغ آن صحنه مهران در مترو که یکهو چراغ‌ها خاموش می‌شود و یک گروه ضدشورش وارد واگن مترو می‌شود و… کمی درباره آن حرف می‌زنید؟ انگار از جهت تاریخی در داستان سکته‌ای اتفاق می‌افتد.
نه، اتفاقا آن اتفاق خیلی معاصر است.
منظور آن ناگهانی شناختن مهران و… است.
به نظر شما فرموده نویسنده است؟ ببین این را در نظر بگیرید استراتژی آن رمان غیرمنتظره بودن است. مگر آن شلیک اسفندیار این‌طور نیست. جایی که پری پدرش را با دختر موقرمزی در ماشین می‌بیند، نیست؟ مهران جایی از داستان می‌گوید من انگار جلوی دری در حد فاصل دنیای واقعی و خیالی ایستاده‌ام.  این ایده در را من از یکی از گفته‌های مارکز گرفته‌ام. جای دیگری چیزی خواندم درباره این‌که گاهی ما بعد از عبور از یک در واقعا اتفاقی برایمان می‌افتد. مثلا برای برداشتن چیزی وارد اتاق می‌شویم، اما به محض عبور از در اصلا فراموش می‌کنیم که چه می‌خواستم. این ظاهرا یک کارکرد مغز است که ناگهان همه چیز را تازه می‌کند. این ماجرا برای من همچین چیزی بود. آستانه‌ای از زندگی که در آن خیال و واقعیت در یک مرز در هم ادغام می‌شود. ادبیات کلاسیک ما پر از این آستانه‌هاست.
این  تصادفی بودن همه چیز و تصادفی باز شدن همه گره‌ها نقطه ضعف نیست؟
به نظرت وقتی همه چیز این‌طور است، نمی‌تواند استراتژی نویسنده باشد؟
حتما هست، اما این استراتژی به شخصیت‌پردازی‌ها آسیب نرسانده است؟
اگر بگویی این به واقع‌نمایی رمان آسیبب رسانده، شاید قبول ‌کنم، اما شخصیت‌پردازی را نه. اصلا بگذار یک چیزی بگویم. گاهی واقعیت آن‌قدر خیال‌پردازانه است که وقتی می‌نویسی، هیچ‌کس آن را نمی‌پذیرد. آن صحنه وارد شدن دسته ضدشورش به یک قطار را من به چشم دیده‌ام. یا آن ماجرای پیدا شدن خانه‌ای که از سال 1330 در آن مهمات وجود دارد، داستان واقعی شهر تهران است. در اخبار بگردید، حتی می‌بینید مکان آن خانه هم در همان یوسف‌آباد است که من نوشته‌ام. این را برای توجیه دلیل این‌طوری نوشتنم نمی‌گویم. دارم می‌گویم ارزش واقعیت آن‌قدری که ما دنبالش می‌گردیم، نیست. یک روز یک نفر به من گفت گوش زن من امروز لای در تاکسی گیر کرد. باور می‌کنید؟ نه! ولی خب مانده است!
ولی هم‌چنان به نظر من جدی‌ترین جایی که خیلی برای ذهن عجیب و توی ذوق‌زننده است، این است که یک گروه ضدشورش می‌آیند توی قطار و درست همان لحظه یک نفر را می‌بینند که آن یک نفر فردا به یکی‌شان نیاز دارد. این به نظرم خیلی دست نویسنده است.
این را دقت کن که این دو اتفاق در رمان خیلی با فاصله می‌افتد. صحنه اولی که می‌گویی، در قسمت اسفندیار در اول کتاب است و صحنه دومی در قسمت مهران در اواخر کتاب. 200 صفحه بعد. این‌که توانسته‌ای این‌ها را به هم ربط بدهی و فراموشش نکرده‌ای، به این معنی است که من کارم را درست انجام داده‌ام. تعداد زیادی از این نخ‌ها در داستان وجود دارد که من چیزی را جایی کاشته‌ام و 200 صفحه بعد از آن استفاده کرده‌ام. این‌ها را نمی‌گویم که لذت کشفش را از خواننده نگیرم. این ترفند تازه نویسندگی نیست. شاید به نظرت گل‌درشت آمده باشد که آن بحث دیگری است. اما برای من این یک انتخاب بوده است.
حالا به‌عنوان یک کنجکاوی؛ آیا زندگی را واقعا این همه تقدیرگرایانه می‌بینید؟
من نه، اما این رمان ساختش همین است. این را اسفندیار تعریف می‌کند و بعد مهران زندگی‌اش می‌کند. اسفندیار از وجیهه خانم پیش‌گوی حرافی می‌گوید که چیزی را پیش‌گویی می‌کند و بعد عینش رخ می‌دهد. من انگار دارم همان کار را می‌کنم در داستانم. من هم که پیش‌گویی می‌کنم که مهران به این شخصیت نیاز دارد و بعد این اتفاق می‌افتد.
بحث تقدیر را به این خاطر کردم که من، خودم شخصا، واضح‌ترین تصویری که از داستان‌های شما در ذهنم مانده، هر دو در قمارخانه است. قمارخانه «آناتومی…» و صحنه تخته‌بازی کردن «لیلاج بی اوغلو». علاقه خاصی به این فضا دارید؟
من وقتی دنیا آمدم، زنگ زدند و از عموی پدرم اجازه گرفتند که اسمم را بگذارند محمد. آن عموی پدرم لیلاج بود. از این‌هایی که اراده می‌کنند با تاس فلان عدد را بیاورند و می‌آورند. تصویر ذهنی من از یک مقامر حرفه‌ای آن عموی پدری‌ام است. من اسم او را به ارث برده‌ام. خودم اهل قمار نیستم، اما لابد یک چیزی از او به ارث برده‌ام دیگر. عموی  پدرم دائما در حال بردن و باختن چیزهایی بود. من هم. من قسمت دوم داستان لیلاج را هم نوشته‌ام که آن مرد گریخته و حالا روی کشتی است و آن زن حالا او را در اختیار گرفته. این یک آرکی‌تایپ مورد علاقه من است. کسی که نه به‌خاطر ضعیف بودنش که اتفاقا به‌خاطر قدرت‌هایش تباه می‌شود. این الگوی ذهنی مورد علاقه من برای شخصیت‌پردازی است.
کمی هم درباره مکان در رمان‌هایتان حرف بزنیم. این ایده‌ای که امروز مد شده است برای نزدیک شدن به تهران واقعی و…
بگذار این نکته بامزه را برایت بگویم. من دقیقا هر چیزی را که در رمانم جعل کرده‌ام، درباره آن گفته‌اند «وای! چقدر واقعی است!» و دقیقا بخش‌های مستندش را که مثل آن خانه پر از مهمات یوسف‌آباد از اخبار واقعی  گرفته‌ام، گفته‌اند غیرقابل ‌باور و گل‌درشت است. مثلا آن قمارخانه‌ای را که گفتی، همه معتقدند خیلی عینی توصیف شده و حتما وجود دارد. درحالی‌که آن‌جا مطلقا خیال‌پردازی من است. این نشان می‌دهد که زندگی واقعی ما از خیال‌پردازی‌مان خیال‌پردازانه‌تر است. یا لااقل من در توصیف خیال بیشتر موفق بوده‌ام تا واقعیت.
یک جنبه دیگر این بحث مکان هم برای خودم جالب است. من درباره مکان‌هایی در داستان حرف زده‌ام. مثلا درباره پلاسکو حرف زده‌ام که اسفندیار می‌خواهد از بالای آن خودکشی کند، اما حالا که رمان را می‌خوانیم، پلاسکو دیگر وجود ندارد. بامزه است که من نوشته‌ام پلاسکو برای اسفندیار کاملا بی‌معنی است، اما به محض چاپ شدن این رمان پلاسکو به معنی‌دارترین ساختمان ایران تبدیل شد.  به نظر من برخلاف این جار و جنجال‌های کلیشه‌ای تهران یکی از مهم‌ترین شهرهای جهان است؛ به‌خاطر میزان زیاد تغییراتش.  ما هیچ خاطره‌ای از تهران نداریم، چون دائما در حال تغییر است. این را به‌عنوان بدی تهران می‌گویند، اما به نظر من این خوبی تهران است. تهران هیچ چیزی در خاطر باقی نمی‌گذارد. من یک روز با یک نفر نشستم و خاطراتش از کافه‌های دهه 50 تهران را نوشتم. امروز هیچ‌کدام از آن کافه‌ها وجود ندارد. کافه‌های دهه 70 و 80 تهران امروز هیچ‌کدام وجود ندارند. هر نسلی تهران خودش را خودش تعریف می‌کند. برای آدم‌های دهه 90 تهران، پلاسکو برخلاف اسفندیار نمادین‌ترین ساختمان ممکن است.
این مکان‌های عینی که با اسم در داستان گفته شده‌اند؛ رستوران‌ها و کافه‌ها و… تلاشی هستند برای ساختن تهران واقعی؟
نه، تلاشی هستند برای ثبت تهران جوانی من، که دیگر وجود ندارد. این کار را خیلی استعاری انجام می‌دهم دیگر! مثلا به رستوران سورن می‌رویم و فقط پیرمردها و پیرزن‌های دهه 40 در آن حضور دارند. شما در تهران جایی را ندارید که تهرانی‌های قدیم در آن جمع می‌شده‌اند، که حالا ما هم بتوانیم همان‌جا برویم.
مگر آن‌که ادایش را دربیاوریم. مثل کافه نادری رفتن که به نظر من ادای محض است.
نادری که اصلا جعل است! گلستان دائم دارد می‌گوید ما اصلا نادری نمی‌رفتیم. نادری پاتوق ما نبود. ما می‌رفتیم کافه فیروز یا کافه شهرداری.
برگردیم سر داستان‌ها. داشتم نقدهای قدیمی درباره «قربانی باد موافق» را مرور می‌کردم. آن زمان شما را نویسنده خیلی تکنیک‌گرایی توصیف کرده‌اند.
بله. «قربانی…» جایزه رمان تکنیکی سال را گرفت.
اما می‌خواهم این را بگویم که به نظرم هر چه جلوتر آمده‌ایم، سهم زبان در داستان‌های شما بیشتر از تکنیک شده است. خط روایی داستان‌های شما آن‌قدرها غریب نیست. تکنیک هم هر چه جلوتر آمده‌ایم، دارد کمتر می‌شود. در عوض زبان و واژگان شما به نقطه ممیزه کارتان تبدیل شده است. تنوع زبانی و تنوع واژگانی و همین‌طور تنوع الگوهای زبانی و…
خب می‌توانم این‌طور بگویم که من همیشه راجع به این‌که زبان نویسنده از کجا می‌آید، دغدغه داشتم. به نظر من در فارسی امروز ما یک مثلث زبان وجود دارد. در یک رأس زبان ادبیات گذشته ماست که به ما به ارث رسیده، در یکی زبان مردم کوچه و بازار است و در یکی زبان مدیا. قبلا فقط آن دو تای اول وجود داشت. توصیه نیما مثلا در شعر یا شاملو در نثر این بود که از سنت ادبی فاصله بگیریم و به زبان مردم نزدیک شویم. به نظر من در حال حاضر جایی که نویسنده خودش را پیدا می‌کند، جایی میان این سه تا است: زبان مزخرف پر از «می‌باشد» و «درب» مدیا، زبان گذشته که دارد ارتباطش را با مردم از دست می‌دهد و زبان مفاهمه روزمره میان مردم عادی. این‌که من به کجای این مثلث نزدیک‌ترم، تعیین‌کننده زبان من است. من تصمیم ندارم با زبانم فخر بفروشم. من مثلا نثر دوره قاجار را می‌خوانم و می‌بینم که چقدر تلاش کرده است خودش را با نیازهای روز تکنولوژیکی که از طریق لغات ترکی و فرنگی و عربی و امثال این واردش شده است، تطبیق بدهد. الان هم این هنوز چالش پیش روی ماست که چطور با این سه رأس کنار بیاییم تا در هیچ‌کدام کامل مستحیل نشویم. من نثر را از مشق کردن از زبان نویسندگان محبوبم به دست آورده‌ام. علیمراد فدایی‌نیا، رضا فرخفال، تقی مدرسی، اصغر عبداللهی و نویسنده بسیار موردعلاقه‌ام رضا دانشور. نثرهایی که دوست داشته‌ام و احساس کرده‌ام به کمک آن‌ها می‌توانم زبانم را پیدا کنم. الان زبان نویسندگان ایرانی دو دسته خیلی کلی دارد؛ آن‌ها که به گلشیری نزدیک‌اند و گذشته‌گرا هستند و آن‌ها که به زبان مدیا نزدیک شده‌اند. من جایی بین همه این‌ها هستم.
به نظر من ساختار جملاتتان تا حدودی به ادبیات کلاسیک نزدیک‌تر است.
من خود داستان‌هایم را معمولا از ادبیات کلاسیک می‌گیرم. درواقع من خیلی از این داستان‌ها را بازنویسی می‌کنم. مثلا همین ایده نجات‌بخشی را که بحثش شد، از گنبد سیاه هفت‌پیکر نظامی گرفته‌ام. من به این داستان‌ها یک جلد معاصر می‌پوشانم! اما درباره زبان به نظرم واقعا جایی میان این سه تا در نوسان است. زبانم هم کلاسیک هست و هم نیست.
حالا برگردیم به آن نوشته‌‌هایتان که به تکنیک شهره‌اند؛ آیا عمدا می‌نشینید که یک زمان تکنیکی بنویسید، یا در ناخودآگاه ادبی‌تان است؟
الان که اصلا! الان فقط برایم مهم است که قصه‌ام را درست تعریف کنم. آن موقع واقعا دلم می‌خواست چیزی بنویسم که بقیه هلاکش باشند. شاید اگر آن زمان جایزه تکنیکی‌ترین را نمی‌بردم، الان هنوز دغدغه‌اش را داشتم؛ اما الان اصلا. بگذار اصلا این‌طور بگویم. همه ما با آن دو استرتژی مهم داستان‌گویی که در کلاس‌های داستان‌نویسی می‌گویند، آشناییم: showing (نشان دادن) و telling (تعریف کردن). مرسوم است که همه می‌گویند نشان بده و تعریف نکن. داستان‌گویی قرن بیستمی بر این پایه بنا شده است، اما نباید یادمان برود ذات ادبیات گفتن و روایت کردن است. در عصر جدید که رسانه‌ای مثل تلویزیون ته نمایش دادن را درآورده دیگر باید گفت ادبیات قرن 21 رسما با این دغدغه ایجاد شده که اتفاقا ته روایت و telling را دربیاورد. استراتژی نویسنده‌هایی مثل دن دلیلو، مک کورمک، فاستر والاس یا استیو تولتز تعریف کردن است. می‌گویند ما می‌خواهیم چیزی بنویسیم که نشود آن را به  رسانه دیگری مثلا تلویزیون یا سینما تبدیل کرد. در جریان اصلی البته هنوز هم نمایش دادن وجود دارد، اما دیگر آن وجه غالب را در ادبیات ندارد.
جالب این است که چون من سینما خوانده‌ام، همه می‌گویند فلانی این رمان را نوشته است که از آن اقتباس سینمایی شود، اما خود من می‌دانم که این رمان اصلا به‌سادگی تبدیل به سینما نخواهد شد، چون اساس آن با یک پلات اصلی ساخته نشده، بلکه با ساب‌پلات ساخته شده است. لحظه‌ها و صحنه‌هایش مهم‌اند. شخصیت‌های فرعی‌اش جذاب‌اند که در سینما به درد نمی‌خورند. در رمان‌های من پلات اصلی آن‌قدرها مهم نیست که پلات‌های فرعی. این استراتژی رمان قرن بیست‌ویکم است: توجه به زیرشخصیت‌ها و ریزداستان‌ها و مقاومت در برابر تبدیل شدن به مدیوم دیگر.
برخلاف این استراتژی شما در ایران الان مدتی است نسخه تازه‌ نوشتن رمان ژانر را برای نجات ادبیات پیچیده‌اند.
رابطه با مخاطب عام همیشه چیز خوبی است! واقعیت این است که رمان در دنیا شکل‌های مختلفی دارد. من اتفاقا هیچ مشکلی با رمان ژانر ندارم. من تنها کسانی را که می‌شناسم و از خودم رمان‌پلیسی‌خوان‌ترند، مهام میقانی و علیرضا محمودی و محمدحسن شهسواری هستند. بدیهی است که ما قرار نیست شبیه چیزهایی که می‌خوانیم، بنویسیم. در دنیا رمان کالایی است ارزان و وقت‌پرکن. در دنیا سینما برخلاف ایران گران است. سریال دیدن در تلویزیون گران است. تفریح‌های دیگر گران است. رمان آن چیزی است که ارزان است و یک ماه وقت را پر می‌کند و می‌شود با آن خیلی خوش گذراند. ما در این‌جا چون باقی چیزها را ارزان به دست می‌آوریم، رمان به نظرمان گران است و وقت‌گیر. درنتیجه طبیعی است که بازار کتاب ما سعی کند از طریق ژانرنویسی مخاطب پیدا کند. این اصلا بد نیست. این روند ممکن است بخشی از خواننده مفقود ما را تامین کند. برای همین من هیچ نگرانی ندارم از جریان ژانر.
آن بخش مخاطب با ترجمه از قبل تامین نشده است؟
نه به نظرم. رمان ژانر فارسی هم می‌تواند سهمش را پیدا کند. من فقط به سهم خودم دوست ندارم آن‌طور بنویسم، همین.
اصلا بگذارید این را من به‌عنوان استراتژی ادبی خودم بگویم. رابطه میان واقع‌نمایی و واقعیت یک زمانی خیلی اهمیت داشت. چه در ادبیات، چه در سینما، چه در تلویزیون. با ورود ابزاری مثل اینستاگرام این بازار کلا تعطیل شد. بساط ریالیتی‌شوها و… کلا دیگر بی‌معنی شده است. وقتی تمام زوایای زندگی یک انسان امروز در اینستاگرام هست، دیگر ادبیات چرا باید سراغ این‌طور چیزی برود. بگذارید این خیال‌پردازی دیگر سهم ادبیات باشد! من دیگر چقدر ممکن است در ادبیات اگزوتیک باشم که بتوانم به دنیای شبکه‌های اجتماعی نزدیک شوم؟ بگذاریم ادبیات این‌جا نفس بکشد. بگذارید در ادبیات خیال‌پردازی کنیم و رازورزی…

شماره ۷۲۲