خلافِ خوابِ قالی
جست و جوی عشق و سفر در مجموعه داستانِ «هفت گنبد» اثر محمّد طلوعی
فائزه یحیائی – روزنامه شرق – سال شانزدهم شماره 3295
در دههی نود شمسی و در ایران، یک نویسندهای پاشنهاش را ور میکشد و به شهرهای هفت کشور همسایه از افغانستان و سوریه و لبنان گرفته تا ارمنستان سفر میکند و قصّه مینویسد؛ زیرِ آتشِ جنگ در خاورمیانه و نه با دغدغهی مبارزه برای آزادی، قصّهی مردانی را مینویسد که در سودایِ عشقند، بی که از ابتذالِ سودایشان در این گیر و دار بترسند.
آدمیانی که گریزشان از نفسِ جنگ نه از رذیلهی ترس است که بالعکس وارستگیشان از زندگی که تنه به تنهی جنون میزند، تا قلبِ جنگ میکشدشان و در بسترِ خونینِ جنگ حرف از دلدادگی میزنند و آنجا زیرِ طوفانِ بلا عاشقند، شاعرند و والهاند.
مردانی به ملال رسیده از تجربهی ناکامِ عشق و شاید حریص در کیفیتِ عشق، آدمهایی که کلّهشان باد دارد و به حدّاقلهای یک رابطه راضی نمیشوند و شاید به باطل، دنبالِ معشوقِ اثیری از هایپراستار تا بغداد میگردند. مردانی که یک روز صبح از خانه میروند و دیگر برنمیگردند؛ آدمهایی که خودشان زندانند و هر کسی را به زندانشان راه نمیدهند.
مسافران، جهانبینیِ قوام یافتهای دارند، فارغ از اینکه این جهانبینی با چه متر و معیاری میتواند درست باشد و واقعا چه کسی میتواند با سنگِ محک این مسافرانِ سودایی را بسنجد و محکومشان کند؟ آنان که فقط پایشان رویِ زمین است و توی خیال سیر میکنند، آنان که میدانند جنگ برنده ندارد و از باختن هم چندان نمیهراسند.
مردان، چارچوبی را برنمیتابند و از سازگانِ مرسومِ عشق فراریاند، در ساختاری که هرکس در آن جایِ مشخصی دارد و به تبعِ آن جایگاه، قدرت به دست میآورد. آنان از نقشها در میروند، از نقشِ همسری، از نقشِ کارمندی؛ روحِ عاصیشان در نقششان نمیگنجد و ساختاری قابلِ سکنا که مامول خیلیست را رها میکنند. مردانی نه لاقید که در بندِ آیینی که واضعش خودشانند؛ این مردان در رعایت اخلاقیات خودانگیختگیِ پیشاتامّلی دارند و همچنان که مفهوم شریک از معشوق برایشان سواست، دست از پا خطا نکردنشان غریزی و حیوانیست؛ مثلِ حیواناتِ تک جفت. مردانی شاید پر از تناقض که نه خالی از علاقه و نه مملو از عشق به شریکشانند و حقیقتِ کدرِ زندگی را برنمیتابند و به هر دری میزنند تا رویایِ دنیایی سعادتمند را محقّق کنند؛ عاشقانی بالقوّه و خودآئین.
وفاداریِ غریزی جزء شاکلهی شخصیتِ این مردان است؛ علیرغمِ نارضایتی از شریک و فراتر از پایبندیِ آئینی در مخیلهشان نمیگنجد که انسان بتواند بیش از یک جفت داشته باشد.
شاید دلیلی که منجر به این شرایط برایِ آدمهای این داستانها شده، اینست که آنان آنچنان که عاشقند، معشوق نیستند و ناکامی معشوق در احترام به خودآیینی عاشق، ناکامی او در پیشبرد سعادت عاشق است و همینهاست که شخصیت اول این داستانها را عصبانی کرده؛ این مردان تویِ خورجینشان عشق است که میخواهند خرجش کنند و رویِ مرزِ باریکِ هوس دنبالِ یک «زن» میگردند؛ زنی از ابتذال به دور و شاید در نهایتِ ابتذال؛ صفر و یک؛ آنجا که مردِ قصّه در داستانِ لوحِ غایبان مبهوتِ زنی سر تا پا بنفشپوش میشود که حتّی سایهی چشمش و ماشینش بنفش رنگست انگار قصّهگو میخواهد بگوید عشق خلّاقست و صرفا پاسخی به ارزشی پیشین نیست و عشق رویِ بدوی دارد و نویسنده تلویحا ادّعا میکند که در گلِ خام آدمها آنی را میبیند که هر کسی نمیتواند ببیند.
به جز سفر، داستانهای هفت گنبد یک وجه ممیّزهی دیگر دارند؛ مقابله با هفت پیکرِ نظامی؛ این ادّعایِ محمّد طلوعی در مجموعه داستانِ هفت گنبد است و نمیتوان انکار کرد که چقدر جای این سنخ ادّعاها امروزه خالیست؛ اگر دل زنده باشید تنها با شنیدن این مدّعا سرِ کیف میایید.
مرزی که امروز بینِ ادبیاتِ کلاسیکِ ایران و آثارِ معاصر روز به روز پررنگ تر میشود، قربانیش به زعمِ من ادبیاتِ کلاسیک است؛ پویایی و تغییراتِ زبان، روز به روز خواندنِ آثارِ کلاسیک را سختتر و مخاطبانشان را محدودتر میکند و آثارِ فلان نویسندهی قرونِ گذشته اسمی محض میشود که با هر نامِ کتاب، یک چهارم نمره، دانشآموزان باید حفظ کنند و به دردِ تست زنی میخورد و دقیقا به همین شکل سینه به سینه منتقل میشوند؛ همان مثالِ پوستهی بی مغز. بماند که قدسی کردن و دست نیافتنی کردن قلل ادبیات، برایِ نویسندگان تازه نفس یاس و کرختی میآورد و برایِ برداشتنِ گامی کوچک در جهتِ عکسِ جریانِ غالب باید پوزخند دید و لغو شنید که فلانی را چه به این حرفها؟ به نظرِ من بازی را نباید تمام کرد و تحدّی و به مبارزه طلبیدن آثار کلاسیک و چرخیدنِ این چرخه، مزّه بازی را بیشتر میکند.