نقد و بررسی

anatomy of depression 31 - نواختی بر آناتومی افسردگی

نواختی بر آناتومی افسردگی

نواختی بر آناتومی افسردگی 200 300 logos

جلسه نقد کتاب «آناتومی افسردگی» نوشته محمد طلوعی، روز پنجشنبه 18 خرداد با حضور نویسنده و جمعی از علاقمندان، نویسندگان و منتقدان داستان به همت انجمن نویسندگان هزار افسانه شهرزاد، در خانه کاج برگزار گردید. آنچه می‌خوانید دیدگاه یکی از منقدان حاضر در جلسه است.[fruitful_sep]

کاشان نیوز– مرتضی واحدیان: زبان این نوشته نگاهی است از دریچه جامعه‌شناسی ادبیات به آناتومی افسردگی اثر محمد طلوعی. غرض نوشته همه این است که از سویی به نحوه روبرویی و خوانش متن توسط مای مخاطب به‌عنوان مصرف‌کنندگان ادبی بپردازد و در سمت دیگرش به شیوه روایتگری نویسنده به‌عنوان کسی که با فعل نوشتن سر و داد دارد، اشاره کند.
از همین رو نه صرفاً و تماماً درباره اسفندیاری خواهم نوشت که زنگ در خانه را می‌زند و داستان آغاز می‌شود و نه راجع مهرانی خواهم گفت که پیرمرد هفت‌دریا دیده را دعوت به خانه می‌کند و به میانجی چنین دعوتی است که مای مخاطب از درون پله‌های راهرو خانه‌ای در جمالزاده جنوبی وارد جهان روایی نویسنده می‌شویم. بلکه در خوانشی مناقشه برانگیز بر نسبت مقولات اخلاقی-زیستی هر شخصیت با زمینه اجتماعی حاضر می‌تواند داشته باشد اشاره خواهم برد.
آناتومی افسردگی بیانگر جملاتی که مدعی حل سازی مسائل و مصائب تاریخ کنونی و تاریخی گذشته باشند، نیست. در عوض مصداق عینی روایت‌های گریزگر از مونولوگ گویی و برداشت لوکاچی از رمان مدرن اند. رمانی که قرار است مسائل تودرتویی را بگوید و قهرمانی نخواهد آمد تا تمام مسائل را حل کند و به قول لوسین گلدمن در چنین ادبیاتی با حذف قهرمان مسئله‌دار روبروییم. بنا بر چنین پیش‌فرضی ست که در آناتومی افسردگی وارد میدان‌های زیستی روزمره و متنوعی ازجمله قمارخانه، شرکت، آرایشگاه، خیابان می‌شویم و هر فضا رفتار و سلوک متناسب با خودش را می‌آفریند. برای همین می‌شود گفت همچنان که زندگی به قول لوکاچ: (آشوبی ست از نور و ظلمت و هیچ‌یک هرگز به تحقق کامل نمی‌رسد و همواره آوای مخالف خوان ضعیفی وجود دارد که در طنین رعدآسای همسرایی‌ها باز به گوش می‌رسد) در آناتومی افسردگی نیز تنوعی از حس‌های روانی عرضه می‌شود. به‌عنوان مثال دل‌زدگی از جنس دل‌زدگی‌ای که مادر اسفندیار بعد از مرگ شوهرش که نویسنده این‌گونه شرح می‌دهد: مادرش بعد از مرگ پدر دیگر آواز نمی‌خواند و دیگر فرش نمی‌بافت. فقط غذا می‌پخت و می‌برد بیمارستان فیروزآبادی برای مریض‌های بی بضاعت؛ اما آن چیزی که شاید بشود گفت نقطه ثقل داستان است و دلیل راه افتادن آدم‌ها… نه انتقام و نه کینه، بلکه شکست است. آدم‌های آناتومی افسردگی شکست‌خورده‌اند. مثل اسفندیار از مرگ بچه، یا از طلاق یا همچون مهران از خیلی وقت ندیدن مادر و یا همچون سروناز آرشیوی از روابط شکننده عشقی را دارند که ناشی از آمدورفت نابهنگام معشوقه‌های پادرهواست یا تن به ازدواج دادن با یک دهه شصتی توسط فریبا که در ذات خود نشانگان تن دادن از سر ناچاری ست. خلاصه گویی شخصیت‌ها در رشته‌ای و کلافی از بدبیاری‌ها و شکست‌ها گیرکرده‌اند و در دور تسلسل وار مرور دست‌وپا می‌زنند و اگر کنشی هم صورت می‌گیرد برای فرار از تجربه شکست دیگری ست.
درواقع رمان‌هایی ازاین‌دست به دلیل عرضه‌ی همزمان جهان‌هایی متقاطع و گاه ناهمخوان، ذائقه و فهمی جدید از شیوه‌های روایت را می‌طلبند و از همین رو اگر از آن دست خوانندگانی هستید که پیشاپیش از نویسنده انتظار دارید برایتان مقدمه‌ای بسازد و بعد ماجرایی را شکل دهد و شمارا در انبوه حس‌های روانی از قبیل تشویش، انتظار، قضاوت و تصمیم‌گیری پرتاب کند و درجایی از داستان با توسل به ورود قهرمان‌ها و ساختن جدال‌های خیر و شر گونه و یا دخیل بستن به شخصیت‌های سمپاتیک کنار قهرمان، گره‌ها را باز کند و برای شما خیالی آسوده بسازد و حدس‌هایتان را به سرمنزل مقصود برساند، باید بگویم آناتومی افسردگی از چنین بیانی به دور است. همین دوری گزیدن از رسم‌های رسمی و رایج نویسندگی داستانی و خرق عادت یکی از نقطه حسن‌های کار است؛ اما این نقطه حسن زمانی لذتش را به ما می‌دهد که نقش خود را به‌عنوان خواننده دریابیم.
از پس انتخاب این نقش جدید یعنی خواننده فعال شدن، مای مخاطب جزوی از جهان متن هستیم و در شکلی فعالانه دعوت‌شده‌ایم تا جزایر جداگانه روایت طلوعی را در آناتومی افسردگی کناره‌ام قرار دهیم؛ اما در فهم از داستان بنا بر خاستگاه طبقاتی مان، عادت واره های ادبی نهادینه‌شده درون مان و تجربه زیسته مان از بودن در جهان واقعی… هرکداممان آزادیم که با گوشه‌ای از جهان داستان همذات پنداری‌ای مقطعی را لمس کنیم و انتخاب کنیم که بر کدام نقطه داستان تکیه بزنیم. همچنان که اسفندیار منتظر است تا مهران ربط جمله‌های پراکنده‌اش را بسازد.
در اینجا می‌خواهم به حال و جهان ذهنی نویسنده اشاره ببرم. طلوعی زمینه اجتماعی کنونی و جو اجتماعی‌ای که در فضای کنش اجتماعی امروزی جاری ست را به رمانش می‌آورد. این اکنون بودگی داستان را می‌شود هم در زبان روان آن، هم در تشبیه‌هایی که عمدتا به آن ارجاع می‌دهد و هم احساس‌های روانی ای که شخصیت‌ها با آن دست و پنجه نرم می کنند دید و هم در نحوه بازنمایی علایق روزمره‌ای چون لاغری و گیاهخواری و یوگا و یا حالات اگزیستانسیل روانی‌ای که هر آدم مختص به خودش دارد. از سوی دیگر فراموش‌شدگی و نادیده ماندگی و هراس تنهایی در این‌همه حضور مجازی و نمایش خیابانی که هرکداممان به‌نوعی تجربه کرده ایم… در جهان داستان به شکل سرد و خنثی بودن مهران، دل‌زدگی و بی‌معنایی تجربه‌های تازه برای اسفندیار، شکل می‌گیرد و تحت عنوان (حکمت پنهان حاصل از پیری) در ذهنیت اسفندیار نسبت به خودش قوام می‌یابد؛ اما نکته جالب اینجاست که نویسنده دلیل مسئله بزرگی چون تنهایی را به شکل ساده ای به جهان بیرونی و جبر ساختاری واگذار نمی‌کند و اینجاست که عمق اگزیستانسیالیستی تنهایی رو می‌شود. جایی که آدم‌ها همچون آدم‌های فلسفه سارتر خود مسئول اضطراب‌ها و تنهایی هاشان هستند. اگر اسفندیار داستان تنهاست، این تنهایی حاصل رفتارهایش در زندگی با سایرین است وقتی آنها محتاج بودن و حضورش بودند؛ و سویه های این تنهایی با نشان دادن مفهوم مهم (به خود واگذاشته شدگی) در فلسفه اگزیستانسیالیستی که تبلور داستانی اش در اپیزود درهای دریافت تحقق می‌یابد. تکمیل می‌شود. جایی که می‌خوانیم که پدر پری هربار به آن قسمت از متن شازده کوچولو می‌رسد که (اگر می‌خواهی مرا اهلی کن) پری خوابش می‌برد. چنین خوابی درست بعد از درخواست مهرورزانه‌ای … خود نشانی است که کسی حالی ندارد برای اهلی کردن ما و تا درخواستی از همدم شدن آدم‌ها داریم، پری‌های کنارمان خوابشان می‌برد… خوابشان می‌برد تا یقین شود که ما به خود واگذاشته شده‌ایم. در اپیزود قطار سرگردان، نویسنده به میانجی اسفندیار، مایی که در اکنونیت معاصر زیست می‌کنیم را به خودمان معرفی می‌کند. مایی که ایام خوب یادمان رفته، مایی که در خلوت خود آنقدر گرد و غبار عادت رویمان نشسته که نمی‌دانیم کدام روز، روز خوب زندگی مان بوده و سوال‌های اسفندیار شاید بهانه‌ای است تا لحظه‌ای توقف کنیم و به خودمان تامل کنیم و در تعلیق با خود، سالها انتظار گودویی وارمان را به یاد بیاوریم که برای آمدن یک روز خوب داشته‌ایم که البته صد افسوس نیامده و حاصل امتداد این روزهای ناخوب، ملال است و یک‌گوشه نشستن و مرور گذشته و خود را به فلسفه چرا چنین و چرا چنان کشاندن.
می‌خواهم نوشته را به پایان نزدیک کنم… مثل خود نویسنده نه‌چندان تمام و تکمیل‌شده. همچنان که بارت می گوید اثر ادبی بعد از تولدش توسط نویسنده، می‌میرد و باقی زنده‌بودنش حاصل تأویل‌ها و قرائت‌های مخاطبانی ست که ذهنیت‌های خود سراغ داستان می آیند… در این آخر می‌خواهم بگویم آناتومی افسردگی در شیوه روایت جرات به خرج داده است و مخاطب نیز در شکل خواندنش باید جرات به خرج دهد تا زیبایی‌های جهان داستان نویسنده را دریابد.

09976c 50009154173f402a8f48e4e920bf97c3 1170x658 - کارنامه‌ی ناتمام

کارنامه‌ی ناتمام

کارنامه‌ی ناتمام 3008 1956 logos

فرزانه دوستی

منتشرشده در مجله هنگام

در دهه‌ی توفانی شعر آوانگاردِ هفتاد مبتلا به شعر بود (شعرهایش دهه‌ی هشتاد چاپ شد)، جاه طلبی ادبی‌اش در دهه سوم زندگی به «قربانی باد موافق» انجامید (که یک دهه دیرتر چاپ شد و زود به جایزه رسید)، دهه‌ی هشتاد را به بازی با قواعد داستان کوتاه سپری کرد (که نشرشان یک دهه بعد همزمان شد با نوبل آلیس مونرو، دوره ی آبروی جهانی داستان کوتاه). حتا به جدال با زبان و فرم های دیگری رفته: دست به کار ترجمه شده، نمایشنامه و فیلم‌نامه نوشته (منتشر نکرده)، تحقیق کرده، تدریس کرده . . . و در همه این ماجراجویی‌ها بالاتر از متوسط و حتا خوب ظاهر شده. این میل به پربسامد بودن این روزها تا کجا رسیده، چه می‌نویسد؟ کارنامه‌ی ناتمام را به کدام ژانر، کدام سبک، کدام مضمون مسلط تقلیل دهیم؟ دستاوردهای او را در کدام جریان معاصر بسنجیم؟ در کدام نحله فکری جا دهیمش؟

پیشگویی اقبالِ آینده نه در حوصله‌ی منتقد است نه در علاقه‌ی مخاطب. مخاطب میلِ حال، شوق محرمیت دارد (بیوگرافی، سجاف‌های حرفه‌ی نوشتن، جزئیات خانوادگی، هرچیزی که ضامن شمایلی ماندن نویسنده باشد)، میل منتقد به کارنامه‌ی ماضی است. برای همین نوشتن از نویسنده‌ی درگذشته (نایل به گشتالت) دلنشین‌تر است تا مولف زنده که شاید هرلحظه در دیالکتیک‌اش با خوانش انتقادی، قواعد پیشگویانه را در هم بریزد، از ژانر آشنا به ژانری بعید هجرت کند، لحن و ساخت و زاویه دید داستان هایش را عوض کند، یا دیگرگونه طیِ ارز و تاریخ کند. تقلای نقد در بهترین وضعیت بانگ خروسی است که وعده‌ی پگاه یا ظلمت می‌دهد، همان قدر انضمامی و بی‌حاصل. پس بگذارید عجالتا پیشگویی را کنار بگذاریم، از دشواری‌ قیاس‌های همزمانی شانه خالی کنیم و به همانی بپردازیم که خوب بلدیم: مرور توصیفی روایتِ ماضی.

تا امروز روایت‌های محمد طلوعی هم در شعر و هم در داستان با چند درجه تغییر از الگویی چهار‌گانه پیروی کرده‌اند، سه عنصر اصلی این روایت‌ها را به اختصار مرور می‌کنیم:

مکان‌کاوی، تاریخ‌مندی

قبل‌تر در مقاله‌ای با عنوان «شاعرانگی فضا در من ژانت نیستم» به حساسیت فضایی و انگیزه‌های روایت مکان‌کاوانه اشاره کرده بودم، شهرها و مکان‌های خاص و خاطره‌ساز در تعاملی پدیدارشناسانه به شکل‌گیری پنداشت روانی و عاطفی راوی می‌انجامد. اما جغرافی بدون کارکرد تاریخی فردی و جمعی‌اش امپرسیونی تهی از معناست. نویسنده واقف به اهمیت تاریخی مکان‌ها، هردو بردار زمان و مکان را در روایت‌های خود به تساوی پیش می‌برد تاجایی که جستجوی نشانه‌ها با پیوندی عمیق یا سست با شخصی از گذشته (خاطره‌ای، نمادی، آشنایی) که راوی را به سفر در زمان یا مکان کاوی وامی‌دارد، الگوی تکرارشونده‌ی بیشتر داستان‌هاست. دختری در خیابان ولیعصر که تداعی‌گر قطعه‌ای گم شده در تاریخ است، امضای پدر روی دیوار قطاری در «تابستان 63»، دلبستگی به دختر دیرنشین ارمنی در «بدو بیروت…»، رایحه‌ی بوگیر تراکس در «تولد رضا دلدارنیک»، لحظه‌ی بازگشت پسردایی چپ فراری به وطن در «نجات پسردایی کولی»، جستجوی برادری که در خواب بر راوی ظاهر شده و . . . همگی بهانه‌اند برای ماجراجویی‌هایی که اغلب بی‌نتیجه‌ی روشن، ناتمام یا در تعلیق رها می‌شوند تا حس بودن در مکان و زمان را به هدف غایی اثر تبدیل کنند. اگر در یک داستان خراب شدن تمام بناهای نوستالژیک با ناکامی عشقی راوی مرافقت می‌کند، خاطرات دوران دانشجویی راوی در خوابگاه امیرآباد در «مسواک بی‌موقع» بهانه‌ای می‌شود برای وقایع نگاری پنهانی موضوعاتی که امروز به خاطرات جمعی و نانوشته‌ی دانشجویان دهه هشتاد تبدیل شده. همین دغدغه «تاریخمندی جمعی» انگیزه اصلی روایت‌های «نجات پسردایی کولی» (ماجرای سر به مهر فرار عضوی از خانواده در سال‌های انقلاب رشت)، تک داستان «زندگان اصفهان» (نقش صداهای ماندگار در خاطرات جمعی مردم اصفهان)، «دختردایی فرنگیس» (روزهای تنگی معاش و کساد و رونق ساخت‌وساز دهه شصت)، تجربه‌ی انتزاعی جنگ هرچند سورئال و ناباورانه در «تابستان 63» یا دغدغه ی همیشگی مهاجرت ایرانیان برای رسیدن به زندگی بهتر در Made in Denmark می‌شود.

محمد طلوعی در شعرگویی‌هایش هم سه عنصر عشق ورای واقعیت و مکان و تاریخ اساطیری را امتزاج می‌دهد، ترکیبی که در کنار بازی با ساختار زبان (که مد متاخر شعر زبان در دهه هفتاد ایران بود، و هنوز هم گرچه کم رمق باقی است) جز از زاویه کانونی اول یا دوم شخص به شکوفایی نمی رسد. راوی اول شخص عاشق در عمده شعرهای او همواره در پی نسبتی تاریخی جغرافیایی با معشوق است، گویی زنِ بی نسبت با شهر یا تاریخ چیزی کم دارد:

خنجر کند شده با زنانگی‌ات می‌جنگی / حصار حصین گرد ارض موعود / جنگ بر سر تو بود نه هیکل داود . . ./ قصد تو کرده‌ام با لشکری به عدد ریگ / شمشیر بین ما است بیت‌المقدس من / جنگی که می‌کشدم در آغوشت / وگرنه عشق ما را نمی‌گذاشت

هویت بازی، گسستن مرزهای محرمانگی

تعبیر جنگ از عشق، بازخوانی عصیان و انقلاب در زمینه‌ی روابط امروزی، روابط عاشقانه یا حتا پدر و پسری، الگویی است که از شعر به نثر طلوعی سرایت کرده. رابطه عاشق و معشوق در شعرها  و داستان ها از نوع سوژه-ابژه نیست. در «وردهای سه هزار ساله غول چراغ جادو»، عاشق اهل تمناست و هوشمندانه جای فاعلیت سوژه و ابژه را عوض می‌کند:

«چرا دست‌هات را باز نمی‌کنی/کلید همه‌ی درهای چفت/ این غول خموده توی چراغ/ چراغ غنوده توی دست‌های تو/ دست‌های تو دور آغوش من/ کسی بگوید من همان غولم یا نه/ چمباتمه توی چراغ نشسته‌ام و زیر لب می‌خوانم: / خدای درهای باز/ خدای درهای بسته/ مرا از این آستانه بگذران.»

حرمان زن از دست رفته ایده‌ای است که در لایه های مختلف تمام داستان‌ها که اتفاقا رنگی از اتوبیوگرافی (یا به زعم نویسنده، ماکیومنتِ خودنوشت) دارند، به چشم می‌خورد. گویی سفرهای پی در پی راوی تلاشی است برای یافتن ممثل عشق نخست در زن‌های دیگر، و در مجموعه داستان های سفر تکرار می‌شود. گاهی مریم است، الهه‌ی طعم های فراموش شده، که راوی را می‌فریبد و به دام سرقتی تاریخی می‌کشاند، گاهی آناهید بیمار است که رها و فارغ از مناسبات پیدا و پنهان می‌شود، و گاهی تنها یک نجات دهنده است که به ربط‌ترین شکلی در هیات زنی شیرده ظاهر می‌شود (لیلاج بی اوغلو).

وقتی بیشتر نویسنده‌ها در تلاشند ردّ تجربه‌های عینی و مموارهای خود را در داستان کمرنگ یا فاصله‌گذاری کنند، طلوعی جسورانه دست به بازی با هویت فردی می‌زند و در ارایه‌ی کدهای دقیق بیوگرافیک تا آنجا پیش می‌رود که تشخیص واقعیت از جعل ناممکن می‌شود؛ او این را تجربه ای در سبک ماکیومنت می‌نامد. اما بازی با هویت به روابط پدر و پسری یا گزارش وقایع خانوادگی خلاصه نمی‌شود. در داستان «مسواک بی‌موقع» راوی را پای کامپیوتر درحال گوگل کردن نام خود می بینیم، درمانده از تفسیر وجود این همه محمد طلوعی همگی مشغول به شغل هایی ناخوشایند که در حوادث طبیعی غریبی از دنیا رفته اند، یکی شان زیر تلی از زباله دفن شده. یا در داستان «انگشتر الماس» که با دو ضیاء طرفیم و گاهی تشخیص یکی از دیگری غیرممکن می‌شود. در «راه درخشان» محمدِ متوفا روی سنگ غسالخانه دوستش آرش را می‌بیند مشغول به کاری که رویای آرش واقعی بوده، و آرش مرده‌شوری که رویایش شبیه زندگی همان آرشی است که در زندگی واقعی راوی حضور داشته. در «تابستان 63» ضیاء قصه‌ی گم شدن قطار در برهوت بی در کجایی را تعریف می‌کند که به ازدواج او با زنی سورمه‌ای پوش انجامیده، پسر باور کرده این هم از تخیلات پدر است تا آنکه امضای پدر را در قطاری با همان خصوصیات می‌بیند و بعد سر و کله‌ی زنی سورمه‌ای پوش در «مسواک بی موقع» پیدا می‌شود، در خانه‌ای دنگال با کفش‌های ضیاء مقابلش. در نمایشنامه «تفنگ میرزارضا» هم با ایده مشابهی مواجهیم، دو جنّ بر میرزا رضای در بند ظاهر می‌شوند و میرزا یکی شان را تسخیر و خود فرار می‌کند. نمایش با تعلیق تمام می‌شود: او که کشته شد میرزا رضای تاریخ بود یا جن مسخر؟ مقایسه ای سرسری بین این نمایشنامه و داستان‌های متاخر کافی است تا سیر تحول یک ایده از خامی تا پختگی را ببینیم. هویت‌های واقعی آن‌چنان در احاطه‌ی هویتهای جعلی‌اند که معلوم نمی‌شود کدام واقعی است و کدام خیالی – تمهیدی است پسامدرن و درعین حال جاافتاده در بافت بومی آثار، هویت‌های بازیچه بی آنکه تکلیفشان روشن شود در داستان معلق می‌مانند و راوی که همیشه دغدغه های رمانتیک مهمتری دارد یا سلطه‌ای بر قضا و قدر ندارد، عامدانه رهاشان می‌کند. صحنه‌ی زمین نشستن بی‌هدف راوی در آخر داستان «آمپایه ی بارون» تمثیلی فراگیر از این الگو است.

 

روایت های دوّار

پایان‌های باز، نامعلوم، بی نتیجه، یا شاید آغاز دَورانی دیگر در زمان، ساختار روایت دوّار. در هیچکدام از داستان کوتاهها یا شعرهای طلوعی (به استثنای رمان اول که آن هم پایانی استنتاجی دارد) شروع و پایانی مشخص نداریم. داستان‌ها به قول تئاتری‌ها در medias res گشوده می‌شوند، اندک اندک پیش و پس می‌روند و دست آخر به نقطه ی آغاز برمی‌گردند. آنچه در این میان گذشته مسیری خطی نیست، تجربه‌ای است ذهنی، زمانی است که ذهن راوی برای ما تعیین و تعریف می کند. از این منظر، داستان‌ها در کنار یکدیگر کل منسجمی می‌سازند که مثلا برای فهمیدن شخصیت ضیاء تلخکامِ «انگشتر الماس» و دلیلی اصلی قهرهای پدر و پسر، باید سابقه جنون و خیانت های پدر را در «دختردایی فرنگیس» یا راویت های کتاب قبلی دانسته باشید.

حلقه‌های به هم پیوسته‌ی راویت و دقت در پردازش جزئیات در داستان های متأخر طلوعی به پختگی و روانی رسیده‌اند، کیفیتی که غیابش در «قربانی باد موافق» به قیمت سخت خوانی متن تمام شد و پراکندگی زاویه های دید به دشواری‌اش دامن می زد. روایت های تازه‌تر اما انسجام و تعلیق سنجیده‌تری دارند، گرچه بعید به نظر می‌رسد روایت اول شخص و خودنوشت‌نما در آثار بعدی نویسنده تکرار شوند. وقتش رسیده کمی پیشگویی کنم، تکرار ایده ی ماکیومنت و هایپررئال در لایه اول روایت کارکردی جز تمام کردن مؤلف نخواهد داشت، کما این که صرف‌نظر از ظرافتهای افزوده‌ی کتاب «تربیت های پدر» برخی خواننده‌ها همچنان مجموعه اول را جذاب‌تر و دومی را تکرار مضمونی کتاب اول می‌دانند. نویسنده این روزها چه می‌کند؟ احتمالا در جستجوی راهی برای فرار از قطار وامانده‌ی تکرار.

هومر بنای ایلیاد را بر ثبت تاریخ جنگ، این بلای اجتناب ناپذیر جامعه انسانی نهاد، آگاممنون افیژنی را قربانی باد موافقی می‌کند که قرار است به توفیق ایشان در جنگ و درعمل به سلسله کشتاری دیگر در خاندان اگاممنون منجر شود. در خانه اگاممنون دعوا بین روابط خونی مادر و پسر و پدر و دختر از یک سو و ندای وظیفه از سویی دیگر است. طلوعی آگاهانه در رمان اولش ملهم از این کهن‌روایت است و روابط پرتنش خانوادگی را با علم به مضمون‌ جهانی تنش میان پدر و پسر در سنت‌های یهودی، مسیحی و ایرانی دنبال می‌کند. اودیسه‌ی هومر اما کتاب ماجراجویی بود و بازگوی کهن الگوی «بازگشت به خانه»، اگر نویسنده را مرید طریقت بزرگان محبوبش بدانیم، شاید بی‌راه نباشد اگر «نصف تنور محسن» و «آمپایه‌ی بارون» و قصه‌های سفر را به مثابه اقتباسی آزادانه از اودیسه بخوانیم. اساطیر یونانی تنها منبع اقتباس‌های طلوعی نیست، نویسنده‌ای که همواره دوم دست بودن ادبیات را پذیرفته باشد، گام اول در تقلید و اقتباس را محکم و مومنانه بر می‌دارد. آیا وظیفه‌ی منتقد ذکر  شباهت‌هاست؟ که مثلا نسبت‌های پیدا و پنهان ساختار و صحنه‌ها و حتا شیوه‌ی بی‌مبالاتِ قصه‌گویی‌اش را وامدار جان چیور و موراکامی بدانیم، یا اقتباس را به عنوان گونه‌ای از داستان‌گویی پسامدرن به رسمیت بشناسیم و تحسین کنیم؟ راوی سرگشته‌ی طلوعی را اودیسه بنامیم در راه خطیر بازگشت به پنه لوپه، یا پرگرنت در راه لقای سولوی؟ یا منبع الهام تازه‌ای در راه است؟ باید یک دهه صبر کرد و دید…

photo 2017 02 02 18 42 43 750x658 - تکه تکه‌هایی از سرزمین‌های طلوع

تکه تکه‌هایی از سرزمین‌های طلوع

تکه تکه‌هایی از سرزمین‌های طلوع 750 733 logos

علی خدایی:

1.

وقتي براي اولين بار در ميان انبوه داستان‌هاي مسابقه داستان‌نويسي ايراني سال 85 يا 86، مسابقه‌ايي كه در مشهد برگزار مي‌شد، داستان پروانه را خواندم، آن را كنار گذاشتم. بايد آن را دوباره مي‌خواندم. از آن روز تا امروز چند بار پروانه را خوانده‌ام.

بعدها در مسابقه‌ي بوشهر وقتي ابوتراب خسروي در ميان داستان‌هايي كه بايد مي‌خواند و خوانده بود به من گفت داستان متفاوتي به‌نام انگشتر الماس را خوانده و لذت برده، خيلي خوشحال شدم. در بين داستان‌هايي كه خوانده بودم، داستان گرمابخشي پيدا نكرده بودم هنوز به انگشتر الماس نرسيده بودم. و وقتي به انگشتر الماس رسيدم، ابوتراب خسروي درست گفته بود. اين‌همه پنهان در روشني داستاني كه گفته مي‌شد و گفته نمي‌شد، چگونه بايد به اين داستان نزديك مي‌شدم در داستاني كه به‌اندازه نصف نقشه جغرافيايي ايران گستره داشت؟

2.

كتاب به جز دوستان نزديكم به كسي توصيه نمي‌كنم بخواند. اسمي از نويسندگان محبوبم معمولا نمي‌برم به‌خصوص در دهه اخير؛ اما «من ژانت نيستم» و «تربيت‌هاي پدر» را بسيار دوست دارم. جوری كتاب‌هاي دلي خودمند. يك راوي نزديك به نويسنده‌ي آگاه، بادانش، زيرك، پدرسوخته. يك راوي دانا كه تاريخ را با اشيا و كاربرد آن‌ها مي‌سازد. از صابون و بوگير توالت تا سيگار و رنگ مو، از خواننده‌هاي روز اپرا تا اجراي ترانه فيلم‌هاي محبوب دهه پنجاه، تاريخ را با يادآوري حوادث و تأثير آن در جاي‌جاي داستان مي‌سازد. كولي مي‌شود اسم رمز يك دوره، دانمارك و موهاي زرد، پينگ‌پنگ و نحوه بازي شرقي و غربي، لباس، اسم رئيس‌جمهور، داروها، ترانه‌ها، ماشين‌ها.

به اين‌ها كه فكر مي‌كنم از خودم مي‌پرسم براي نوشتن يك داستان كوتاه چقدر وقت لازم است؟ چقدر اطلاعات؟ نصف تنور محسن را مي‌خوانم! عتيقه‌بازها كجايند!

3.

داستان‌هاي دو كتاب من ژانت نيستم و تربيت‌هاي پدر چهره‌هاي آشنا دارند. با آدم‌ها آشنا هستيم. زود اُخت مي‌شويم. چشم‌مان باز مي‌شود و مي‌بينيم با اين آدم‌هاي آشنا داستان مي‌خوانيم. ضيا، محمد، سارا، مادر، مژده، آرش، اينها كلك نويسنده‌اند يا مهارت او. آن راوي دانا به‌خوبي مي‌داند چگونه دو كانون داستاني اصلي و تعدادي ريزكانون ايجاد كند.

اغلب داستان‌ها دو زمان و دو واقعه دارند واقعه نهايي پاسخ واقعه اول است بعد از سال‌ها. چيزي كه راوي دانا به‌خاطر آن داستان را بازگو مي‌كند. چيزي كه به قول راوي در داستان داريوش خيس هستي‌برانداز است و در تابستان63، راوي را مي‌نشاند روي مبل تا به ضيا بگويد. بقيه داستان سي‌سال پيش را بگو. حكايت‌هاي ريز معمولا راوي را به داخل خانه و بعد با بزرگ‌تر شدن او مي‌كشد به زندگي مجردي، دانشجويي به كشف‌هايي كه با خونسردي تمام روايت مي‌‌شود.

گويي تاريخي كه بر راوي جاري بوده ديگر امكان هرگونه شگفت‌زدگي را از او گرفته و راوي ديگر پير نشده است.

4.

در تمام داستان‌هاي دو مجموعه «صداي نويسنده» را مي‌شنويم. چيزي متفاوت‌تر از سبك، خالص‌تر و يگانه، همان‌ چيزي كه نويسنده وقتي مي‌نويسد سمع، غايط، مسما، خواننده را شگفت‌زده نمي‌كند. جزيي از داستان است. همان چيزي كه خواننده را سرگردان نمي‌كند كه در موزه عتيقه‌ها عبور مي‌كند. مي‌داند نويسنده به اندازه همه‌چيز را نشان داده وگرنه با اين درياي قصه همه جا و همه كس سخن مي‌گفتند.

5.

اين دو كتاب مثل «جهان به روايت من» است.

lessons by father - نگاهي به تربيت هاي پدر

نگاهي به تربيت هاي پدر

نگاهي به تربيت هاي پدر 200 300 logos

نگاهي به تربيت هاي پدر

 نوشته ي رضيه انصاري

lessons by father 200x300 - نگاهي به تربيت هاي پدر

تربیت‌های پدر

“تربيت هاي پدر” (نوشته محمد طلوعي، نشر افق، تهران 1393)  مجموعه رواياتي کرونولوژيک است از خانواده اي ساده با شخصيت هاي واحد (مادر، پدر/ضيا، محمد و سارا)، که عمدتا به شرح و توصيف روابط داستاني پدر-پسري مي پردازد. اين کرونولوژي ظاهري از آن رو تعبيه شده است تا مولف يا حتي راوي، تاريخ خانوادگي مورد نظر را بدون تعصب روي توالي زماني بسازد و با بهره گيري از آن، وقايع را پس و پيش تعريف کند و جنبه هاي متفاوتي از شخصيت ها را در موقعيت هاي متفاوت ارائه نمايد. داستان ها همه از زبان پسر به روايت اول شخص تعريف مي شوند و بستر زماني آن ها، سال هاي آغازين انقلاب تا پس از جنگ و همين سال هاي اخير را در بر مي گيرد.

راوي در زمان اکنون روايت، جواني حدودا سي ساله است و از پدر سي ساله ي آن وقت ها که خودش پنج ساله بوده، خاطره هاي به ياد ماندني زيادي دارد. خاطراتي تلخ يا شيرين، مبهم و سوال برانگيز يا قطعي و بُرنده، که ضمن روايت، گوشه چشمي به تاريخ معاصر ايران و اتفاقات سياسي و اجتماعي پس از انقلاب، دوران جنگ تحميلي، و سال هاي پس از جنگ نيز دارند. داستان هاي ذهن بازيگوش و طناز راوي  بعضي جاها با رگه هايي از رئاليسم جادويي يا حتي سوررئاليسم آميخته اند. ومولف با ترفندي آن ها را واقع نمايي مي کند تا از سوي خواننده راحت تر پذيرفته شود: به کاربردن نام واقعي خود نويسنده و پدرش، حال و هواي دور از ذهن راوي را واقعي جلوه مي دهد وجنبه هاي عجيب و غريب شخصيت ها را باورپذير مي سازد و اين پرسش را به اذهان متبادر مي کند که آيا اين ها به راستي خاطرات واقعي نويسنده با پدرش نيستند؟ پدر و پسري که اتفاقا مطابق الگوهاي رايج و متداول رفتار نمي کنند و مفاهيم شان از زندگي، مختص خودشان است.در همان نخستين داستان مجموعه (تابستان 63) سوررئاليسمي قوي اما باورپذير به کار گرفته شده که با امضاي پدر بر در دستشويي قطار شکل مي گيرد و با سفرچندماهه ي قطاري سرگردان و تنها با دو سرنشين پيش مي رود. زميني و معمولي شدن همان پدر در داستان هاي بعدي، اولي را هم توجيه مي کند.

سطح زبانيِ انتخاب شده، مناسب شخصيت راوي است وخرده روايت هاي شلوغ و خيال پردازانه اش. لحن ظنز نيز چاشني به موقعي است که بر شيطنت واقع نمايي و مستندسازي جعلي مولف، افزوده مي شود تا داستان ها، با آن که در توصيف و تعريف صحنه هايي از زندگي روزمره ي افراد اين خانواده (و عمدتا رابطه ي پدر- پسر) مي گذرد، از افتادن به ورطه ي داستان هاي عامه پسند سطح پايين نجات پيدا کنند.(گه گاه استفاده از واژگاني چون غوررسي، مهرطلبي، حسرات و… کمي مبالغه آميز و نابجا به نظر مي آيد.)

در داستان هاي اين مجموعه از ارزش گزاري و نتيجه گيري و تاييد يا تکذيب پدرسالاري يا فرزندسالاري خبري نيست. به الگوهاي کلاسيک اشاره اي نمي شود وپاي نمودهاي فرهنگي پسرکشي و پدرکشي نيز به ميان نمي آيد. پدر و پسري کاملا امروزيبا نقاط ضعف و قوت شان کنار هم زندگي مي کنند، قهر و آشتي مي کنند، در ماجراهاي خانوادگي مي بَرند يا مي بازند(دختردايي فرنگيس) يا اتفاقي و حرفي مي تواند باعث شود مشت شان پيش هم باز شود (نجات پسردايي کولي، مسواک بي موقع)، دلسوزي و تيمارداريِ هم را مي کنند (تابستان 63 يا دختردايي فرنگيس و انگشتر الماس)، توي ذهن شان از هم بدشان مي آيد و ظاهرسازي مي کنند يا نمي کنند(ميد اين دنمارک، مسواک بي موقع)، باعث شگفتي همديگر مي شوند، با هم به سفر مي روند… در هر داستان، خواننده با لايه اي از اين خاطرات در بستر زماني معيني مواجه شده و در جريان قصه اي منفرد قرار مي گيرد که حلقه اي از آن کرونولوژي مذکور است. هم چنين از کنار هم گذاشتن داستان ها، با تماميت شخصيت هاي اصلي و سپس از گذر آن ها با مادر و ساير اعضاي فاميل هم آشنا شده و همذات پنداري مي کند. داستان هاي “ميد اين دنمارک” و “انگشتر الماس” بهترين هاي اين مجموعه به نظر مي رسند که به زبان هاي ديگر هم ترجمه شده اند و از سوي مخاطب غير ايراني نيز مورد استقبال قرار گرفته اند. افسوس که نقدهاي تکنيک زده و الزام آور اين روزها ورواج رويکردگرايي صرف و تئوري هاي ادبي با پويايي کم و قابليت نه چندان انعطاف پذيرشان (به همراه هزارويک دليل ديگر) باعث شده شرط لذت بردن از قصه شنيدن و داستان خواندنبه فراموشي سپرده شود، شرط مهمي که بر اهميت رابطه ي شهودي و مستقيم خواننده با متن دلالت مي کند.

محمد طلوعي در دومين مجموعه داستانش (مجموعه ي اول: من ژانت نيستم، نشر افق، تهران 1391) گامي پيش تر نهاده و مجموعه اي ارزنده و به يادماندني تر را به علاقمندان ادبيات داستاني ارائه کرده است.