ناداستان

Someone Without Peers 538 1 - انتشار "کسی که مثل هیچکس نیست" در نشریه اسیمپتوت

انتشار “کسی که مثل هیچکس نیست” در نشریه اسیمپتوت

انتشار “کسی که مثل هیچکس نیست” در نشریه اسیمپتوت 538 378 logos

 یادداشت «کسی که مثل هیچکس نیست: چگونه ژوزف بالسامو آخرین کتاب جادویی زندگی‌ام شد» که فارسی ِ آن پیشتر در مجله شهرکتاب شماره  14 و ترجمه ایتالیایی آن در مجله اینترناسیوناله به چاپ رسیده بود، به انگلیسی ترجمه و در نشریه بین‌المللی ادبیات ترجمه «اسیمپتوت» منتشر شد

فارسی و ترجمه انگلیسی آن را اینجا بخوانید 

cover 78 96 site 682x1009 682x658 - مردی که زیاد نمی‌راند

مردی که زیاد نمی‌راند

مردی که زیاد نمی‌راند 682 1009 logos
منتشر شده در مجله داستان همشهری تیرماه 96cover 78 96 site 682x1009 203x300 - مردی که زیاد نمی‌راند

همه‌مان عادت‌ها و وسواس‌هايی داريم كه می‌خواهيم از ديگران پنهانش كنيم، چيزهايی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنيم. «تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگی‌ها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه می‌شود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديده‌شده‌ای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.

دسته‌ی بزرگی از آدم‌ها آن‌هایی هستند که کارها را آن‌جور که در بچگی یاد گرفته‌اند انجام می‌دهند، مثلا آن‌ها که مادرشان بند کفششان را ضربدری می‌بسته‌اند تا آخر همینجور بند می‌بندند. تغییر چیز سختی است، من هم یکی از همین آدم‌هایم، آدمی که تغییر سختش است. این تغییرناپذیری و خشک و صلب بودنم از همه‌جا بیشتر خودش را در رانندگی‌ام نشان میدهد. وقتی دور دوفرمان می‌زنم فکر می‌کنم دومین دور اضافه است، عضله‌های ساقم درد می‌گیرد، مغزم گزگز می‌کند و چیزی نمی‌شنوم. به آدمی چوبی تبدیل می‌شوم که نخ‌هایش را بریده‌اند.

اما من یک راننده‌ی مادرزادم، از روزی که دنیا آمده‌ام ماشین جمع کرده‌ام و همه‌جور بازی رانندگی‌ای کرده‌ام؛ از ماشین‌سواری آتاری که صدای گاز خوردن ماشین روی اعصاب کل خانواده بود تا نید فور اسپید که برای بردن رنگ بادمجانی بوگاتی ویرون دوازده ساعت مداوم در نوربرگ رینگ رانندگی کرده‌ام. توی هر ماشینی می‌نشینم که راننده‌اش برچسب فدراسیون اتوموبیل‌رانی را به شیشه چسبانده، حتما حرف را می‌کشم به خاطرات دستی کشیدنم در سراشیبی‌های شانزده درجه و پارک دوبل، وقتی با تیونرهای ماشین همکلام میشوم از عوض کردن سوپاپ‌ها و طرق هوارسانی بیشتر به سیلندرها حرف می‌زنم و با آن‌هایی که باد چرخ‌ها را تنظیم می‌کنند و روغن موتور را عوض می‌کنند از اینکه چقدر همین جزئیات کوچک در راندن مهم است.

معلم رانندگی‌ام (که شوهر دخترخاله‌ام بود و از من کوچک‌تر بود و مجبور بود احترامم را نگه دارد) معتقد بود من اشکالی جدی در هماهنگی اعصاب و عضله دارم، یعنی مغزم فرمان‌هایی صادر می‌کند که به مقصد نمی‌رسد یا موانعی سر این فرمان‌ها هست. این‌ها را در خیابان خلوتی پشت برق آلستوم در صبحی تعطیل میگفت و همه‌ی حواسش بود که کلمات را خیلی نابرخورنده انتخاب کند. گفت: «شما باید بری خارج امتحان بدی، با ماشین دنده اتوماتیک امتحان بدی قبول میشی.»

همین را به همه‌ی افسرهای راهنمایی رانندگی که با آنها امتحان داده‌ام گفته‌ام، من نسل‌های مختلفی از افسرها را تجربه کرده‌ام. آنها که لباس نظامی می‌پوشیدند و چهارشانه بودند و به بداخلاقی مشهور بودند در شهرک آزمایش. آنها که بازنشسته‌ی راهنمایی‌رانندگی بودند و پدال‌های گاز و ترمز زیرپایشان را محکم فشار می‌دادند در سال‌هایی که آموزشگاه‌ها خودشان ممتحن داشتند و باز افسرهای چهارشانه و خوش‌خنده و سبیلو که مسخره‌ات میکردند، در سال‌هایی که معلوم نبود بالاخره آموزشگاه گواهینامه می‌دهد یا باید بروی جای دیگری امتحان بدهی.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.

angah2 1170x658 - آدم های کانون

آدم های کانون

آدم های کانون 1280 850 logos
آدم های کانون، محمد طلوعی
آنگاه شماره دوم، بهار 1396
ویژه کانون پرورش فکری کودک و نوجوان

کانون برای من یعنی آدم ها، مجبورم برایتان از قفسه های کتاب برای بچه های هفت ساله حرف بزنم، میزها و صندلی های کوتاه که رویشان ارف می زدم و پله هایی با دست اندازهای دسترس یک بچه. اما آنچه «کانون پرورش فکری» را برای من ساخته است آدم های کانون اند.

photo 2017 04 01 20 33 56 1170x658 - کسی که مثل هیچکس نیست

کسی که مثل هیچکس نیست

کسی که مثل هیچکس نیست 1280 1280 logos

چگونه ژوزف بالسامو آخرین کتاب جادویی زندگی ام شد

[fruitful_sep]

photo 2017 04 01 20 33 56 - کسی که مثل هیچکس نیستدوست نویسنده‌ای دارم که بسیار دیر و دور هم را می‌بینیم اما هر وقت به هم می‌رسیم راجع به کتاب‌های دوست‌داشتنی‌مان حرف می‌زنیم، بعد از مدتی برمی‌گردیم و حرف‌هامان را پس می‌گیریم. همیشه همین‌جور است برمی‌گردیم و نظرات‌مان را راجع به کتاب‌ها اصلاح می‌کنیم. با بی‌میلی این‌کار را می‌کنیم، چون این اصلاح یعنی یک وقتی مزخرف گفته‌ایم و تازه و بر آن مزخرف‌ها اصرار هم داشته‌ایم. مثلن دو هفته پیش برایم پیغام فرستاده بود که رمان سفر شب شعله‌ور آن‌قدر که دفعه‌ی پیش تعریفش را کرده بود تعریفی ندارد و نقد جلال بر کتاب (که قبلن به نظرش پرت و محافظه‌کارانه و از سر حسادت آمده بود) را دربست قبول دارد. با چه شکوهی از بارهستی کوندرا حرف‌زده بودیم، از این‌که چه‌طور توانسته بود نظرمان را نسبت به لذت‌جویی از زمان تغییر بدهد و بعد از دوازده سال که به هم رسیدیم اولین جمله‌مان این بود که همچین هم شگفتی نداشت و زندگی این حال را رایگان می‌دهد و کافی بود وقتی کتاب را می‌خواندیم آن‌قدر جوان نباشیم که فکر کنیم جهان قابل تغییر دادن است. یا چه قدر زمستان سخت کاداره برای‌مان جان‌کاه بوده و بعد که به هم رسیدیم فکر کردیم چه‌قدر راحت می‌شد همه‌ی آن احوال را همین‌جا و در همین زندگی تجربه کرد.

همیشه اما یک استثنا برای من وجود داشت. من داستانی داشتم که زندگی و آینده‌ام را ساخته بود اما با احتیاط هیچ‌وقت از آن حرفی نمی‌زدم. حرفی نمی‌زدم تا از این تنها داستان زندگی‌ام محافظت کنم. اولین‌باری که جادو شدم، اولین کتابی که نمی‌توانستم ترکش کنم و کار دیگری کنم. اولین نشانی از نشانه‌هایی که بعد مرا به نوشتن کشاند.

[fruitful_sep]

:در شهر کتاب بخوانید

شهر کتاب، ماهنامه ادبیات – شماره 14 – زمستان 95