صبح که از خواب بیدار میشوم اولینکارم این است که بروم روی کابینت آشپزخانه و لامپ فتوسنتز شبانهی گیاهان را خاموش کنم، پلاستیکهای سیاهِ کلفتی که جلوی پنجره زدهام را با گیرههای کلاغی گیربدهم به کابینت و بعد اسفناجها و ریحانها و گوجهفرنگیها را آب بدهم. سبزیجات برای رشد و زنده ماندن به اینکارهای من نیاز دارند، هر چند که خودشان انتخاب نکردهاند اینجا روی کابینت آشپزخانهی من باشند. یک روز فکر کردهام که بهتر است تنها نباشم و چیزهایی نگهدارم و رفتهام از فروشگاه بزرگی که همهچیز دارد، گلدان و خاک و بذر و بیلچه و دستکش باغبانی خریدهام و جلوی پنجرهی آشپزخانهام سبزیکاری راهانداختهام. حالا من به این سبزیها وابستگیهایی دارم که هیچوقت نداشتهام، شبها جایی نمیمانم، مسافرت نمیروم، شب زود میخوابم و صبح زود بیدار میشوم که پلاستیکها را بالا بزنم تا گیاهان بیشترین میزان نور طبیعی را ببینند و مهمتر اینکه من دیگر تنها نیستم یک کفشدوزک هم دارم.
تنهایی اولین چیزی است که هر صبح احساس میکنم، وقتی میگویم تنهایم معنیاش این نیست که کسی دور و برم نیست، همخانهای در اتاق کناری خوابیده یا بیدار شده و رفته سرِ کار. دوستان زیادی دارم که ساعتها با هم میگذرانیم، گاهی به حرف و گاهی در سکوت و بعضی وقتها مادر و پدرم میآیند پیشم میمانند اما باز همان احساس تنهایی را دارم، تنهایی چیزی بیشتر از حضور یا عدمِ حضور دیگران است، تنهایی ضمیر بردار نیست، نمیتوانی بگویی ما تنهایی را از بین میبرد، آنها تنها نیستند یا ایشان تنهایی را درک نمیکنند. تنهایی با هرجور ضمیری خودش را وقف میدهد. البته این چیزهای بیشتر شبیه لفاظی است، کنار هم گذاشتنِ کلماتِ خوشآهنگ برای زیبا جلوهدادن چیزی که واقعن مطلوب نیست، چون هیچکس دوست ندارد تنها باشد….[fruitful_sep]