-
نویسنده: محمد طلوعی
- موضوع: مجموعه داستان
گروه سنی: بزرگسال
نوبت چاپ: اول
تاریخ چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۸۸ صفحه
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۶۹۹۷۵۸
قیمت: ۵۵۰۰ تومان
درباره کتاب
راوی اول شخص مفرد محمد طلوعی در دومین مجوعه داستان هم حضور دارد اما این بار داستان ها حول رابطه پدر و پسر میچرخند. پدر محمد فردی رویاپرداز و کمال گرا بوده که بعد از انقلاب ۵۷ سودای پیشرفت در سر دارد اما همه حسابهایش غلط از آب درمی آیند. روایت های این مجموعه بین حال و گذشته در رفت و آمدند اما به نظر می رسد که در انتهای کتاب، رابطه پرتنش پدر و پسر رو به آشتی دارد…
تابستان ۶۳
پدر محمد در جنگ هشت ساله ایران و عراق معلم جبهه های جنگ بوده و خاطرات باورنکردنی از آن دوران می گوید، قصه ی سرگردان شدن قطار مسافربری پر از رزمنده در دشت های ایران و ناپدید شدن همه مسافران جز پدر (ضیا) و یک پرستار…
میدین دانمارک
با نگاه به عکس قدیمی خانوادگی که برای پاسپورت و مهاجرت به دانمارک گرفته بوده اند، مهاجرتی که هیچوقت اتفاق نیافتاد، محمد به مرور خاطرات گذشته و دعواها و اختلاف نظرهای مادر و پدر می نشیند و دلیل محکمی برای وضعیت امروزش پیدا میکند…
نجات پسردایی کولی
سه دهه بعد از انقلاب، محمد به همراه بزرگان خاندان به استقبال پسردایی کولی به فرودگاه می روند، کمونیست محکوم به آتشبار فراری که بالاخره به وطن برگشته است. سی سال پیش ضیا و برادرانش نقشه نجات پسردایی از زندان را می کشند، هیچکس نمی داند آن روز چه اتفاقی افتاد که کار کولی به فرار و آوارگی کشید اما همه ضیا را مقصر می دانند. محمد تنها به یک دلیل به مهمانی بازگشت کولی پا گذاشته، برای اعتراف گرفتن از کولی و شنیدن حقیقت ماجرا…
دختردایی فرنگیس
قبل از ازدواج، ضیا و دختردایی فرنگیس عاشقیتی داشته اند و سایه ی فرنگیس بعد از ازدواج ضیا هم روی او و خانواده اش سنگینی می کند. محمد پسر تازه بالغی است اما می فهمد دلیل کشیدن کار پدرش به جنون و تیمارستان ربطی به دختردایی فرنگیس و بدبیاری های مالی پدرش دارد. او می خواهد به پدرش کمک کند و از توهم بیرون بیاوردش، و یک شب برای فراری دادن پدر به تیمارستان می رود…
مسواک بی موقع
محمد که حالا نویسنده ای معتاد به کتامین است، سعی می کند داستان تازه ای بنویسد اما حضور پدر در خانه و رفت و آمدهای مشکوکش به خانه ای در امیرآباد مانع تمرکز اوست. او در زمان دانشجویی در خوابگاهی در امیرآباد، با گلناز، دختر ساکن خانه ای نزدیک خوابگاه، ازدواج موقت کرده و یک روز خاص که برای دیدن گلناز به آنجا رفته، مردی شبیه پدرش را در خانه همسایه ی دختر دیده بوده…
انگشتر الماس
ضیا و محمد در کویر چادر زده اند تا اتفاق نادر انگشتر الماسِ خورشید را در آسمان کویر تماشا کنند، همراهی این دو بعد از سالها خاطرات و درگیری های قدیمی را زنده می کند، اما پسر بالاخره تصمیم می گیرد راه تازه ای برای سازش با پدر بجوید…
به چشمهام نگاه میکرد، مستقیم، خیلی وقت بود این جوری مستقیم به هم نگاه نکرده بودیم. گفت: «بدبختی مردای ایرونی میدونی چیه، همش حرف سیاسی میزنن. مردای دیگهی دنیا وقتی دور هم جمع میشن حرف زنارو میزنن. مردای ایرونی هی حرف سیاسی میزنن، زن که میگیرن نمیدونن باهاش باید چی کنن.» گفتم: «یه کم حکمت پدرانه لازم داشتم.»