وحید حسینی

Screenshot004 801x658 - ادای دین به ادبیات کلاسیک فارسی

ادای دین به ادبیات کلاسیک فارسی

ادای دین به ادبیات کلاسیک فارسی 801 802 logos
گفت وگو با روزنامه شهرآرا به مناسبت نقد و بررسی رمان «آناتومی افسردگی » در مشهد

وحید حسینی ایرانی- دیگر باید گفت محمد طلوعی با وجود جوانی، جای خود را در ادبیات امروز ایران باز کرده است. این نویسنده، شاعر و مترجم ادبی تاکنون 11 عنوان کتاب منتشر کرده و با آثاری چون «قربانی باد موافق » و «من ژانت نیستم » جوایز ادبی شهید حبیب غنی پور، گلشیری، واو و جز آن را به دست آورده است. «آناتومی افسردگی » تازه ترین رمان اوست که امروز قرار است با حضور او در مشهد نقد و بررسی شود. گفت وگوی پیش رو به همین مناسبت صور ت گرفته است.

Screenshot004 - ادای دین به ادبیات کلاسیک فارسی


در گفت وگویی که چند سال پیش داشتیم از نزدیکی بیشترِ خود به داستان کوتاه –در مقایسه با رمان- گفتید که شاید موفقیتِ بیشترِ مجموعه داستان «من ژانت نیستم » نسبت به رمان «قربانی باد موافق » دلیل آن گفته بود؛ اما جدیدترین کتاب شما «آناتومی افسردگی » هم رمان یا اثری بلند است، آیا تغییر عقیده داده اید؟

نزدیکی ذهنی من همیشه به داستان کوتاه بیشتر است؛ ربطی هم به موفقیت یا ناموفق بودن کتاب هایم ندارد. من در رمان هایم هم داستان را به واحد های کوچک تری تقسیم می‌کنم و با فصل‌بندی سعی می‌کنم کنترلم را روی داستان اعمال کنم. اصولا داستان در سرم واحه واحه شکل می گیرد و بعد صحاری می سازد؛ جزئیاتی درون یک کل. بنابراین خودم تغییر عقیده‌ای احساس نمی‌کنم.

در کتاب تازه تان، اگرچه نثر، روان و سالم است، بسامد برخی واژه ها مانند «انگار» و «مثل» بالاست، این را باید عامدانه بدانیم؟

من از تشبیه و مجاز مرسل در این رمان زیاد استفاده کرده ام، کارم جوری ادای دین به ادبیات کلاسیک فارسی است؛ به ویژه به شیوه داستان گویی نظامی. این ایده در مجموعه داستان بعدی ام «هفت گنبد» هم وجود دارد. به هر حال تشبیه اداتی دارد و «مثل» و «انگار»ِ به زعم شما زیاد، حاصل همین تصمیم است.

در محافل داستانی ایران به این گفته که «دوره استفاده از دیدگاه دانای کل در داستان نویسی گذشته » زیاد برم یخوریم. ازسویی امروز داستان های بسیاری در ادبیات غرب آفریده می شود که راویِ دانای کل دارد و البته بازتعریفی از آن ارائه می دهد. مایلم نظر شما را در این باره و همچنین درباره جایگاه راوی همه چیزدانِ رمانتان بدانم.

اصلا نظرگاه چیزی نیست که زوال پیدا کند یا از بین برود، فقط گاهی در دوره ای نظرگاهی مسلط می شود و «معاصریت » پیدا می کند. در داستان نویسی معاصر هم آن تعریف خُلّص از نظرگاه تغییر کرده و نویسنده ها سعی می کنند شکلی از نظرگاه هیبریدی را برای هر رمان بسازند که در لبه مرزهای نظرگاه قرار می گیرد؛ برای نمونه من در همین آناتومی افسردگی سعی کردم به مرز بین دانای کل و اول شخص نزدیک بشوم. درواقع من نظرگاهی ساخته ام که بعضی خصوصیات هر دوی این نظرگاه ها را دارد و البته معطوف به سه شخصیت اصلی است. فکر می کنم آن نگاه دانشگاهی به نظرگاه، در داستان نویسی امروز دنیا خیلی جایی ندارد و نویسنده ها هریک سعی می کنند نظرگاه های مألوف را جابه جا کنند.

حذف داوری مسئله ای است که از آغاز داستان های مدرن، به مرور در داستان نویسی جهان اتفاق می افتد؛ دارم از بحث های رایج در محافل داستانی ایران حرف می زنم. مثل همین مرگ مؤلفِ بارت یا این بحث که باختین به این خاطر از «برادران کارامازوف »ِ داستایفسکی لذت می برد که نویسنده یا راوی دست از قضاوتگری دوران کلاسیک برداشته و عنان کار را به دست شخصیت های رمان سپرده است.

ادبیات با سرعت در حال پس گرفتن سنگرهاى روایتگری اش است؛ یعنی تمام این چیزها را که در سال هایی تحت تأثیر سینما و تلوزیون به آن تحمیل شده، دارد پس می زند. ادبیات به ذات روایتگرانه و راوی های تودرتو و چند شخصیتی اش برمی گردد و دیگر قرار نیست تنها ناظر خاموشی باشد که در بهترین حالت اجازه می دهد ما صحنه ها را همان جور که هستند ببینیم. ادبیات دارد سعی می کند خودش را از نمایشی شدن نجات بدهد و روایت گری ذاتی اش را دوباره احیا کند. این بخشی از خصوصیات ادبیات سده بیست ویکمی است؛ ادبیاتی که در آستانه آن هستیم و به زودی زیباشناسی خودش را تحمیل می کند. راستش دلیلی نمی بینم با اصول نمایشی ای که دیگر حتی معاصریت هم ندارد، داستان بنویسم.

مفهوم افسردگی جزئی از نام کتاب شما و محتوای آن است، اما قبول دارید کند شدن ضرباهنگ رمان در جاهایی سرعت خواندن کار را پایین می‌آورد؟

در جاهایی از رمان، واحه هایی هست که زمان متوقف می شود و زمان کند می شود، این کندی برای تعمیق ایده اصلی داستان است؛ اینکه اجتماع افسرده ساز چه طور عمل می کند. به نظرم داستان به قدر لازم کنش دارد که خواننده را نگه دارد؛ ولی اگر فقط یک نفر داستان را ول کرده باشد، همین حرف من نقض شده.

ما در رمان شما شخصیت هایی داریم که اسم های خاصی دارند؛ مانند «اسفندیار
خاموشی » و «پری آتش برآب »، آیا در انتخاب اسامی علاقه مند بوده اید که خواننده با رویکردی تأویلی کار را بخواند؟ به فرض، اسفندیاری که از دل اسطوره پا به زمانه ما بگذارد و شکوه و ثروت شاهان هاش را بر باد دهد، چنانکه یک بار در نبرد با رستم دستان جانش را به فنا داده؛ یا زیبارویی که نام خانوادگی اش به فامیل اسفندیار بی ربط نیست؟

اسم های شخصیت ها برایم نمادین بود؛ البته باز ادای دینی بود به هفت پیکر نظامی. قرار بود پیش از حضور فیزیکی شان در داستان و پیش بردن ماجرا ما را از سرنوشت هاشان آگاه کنند و پیرامتن های همراه خودشان را بیاورند.

موقعیت پایانی رمان که «مهران جولایی » نیم میلیون دلار را به فنا می دهد شعاری و ازسویی نخ نما و تکراری از آب درآمده است، در این باره صحبت می کنید؟

پایان بندی داستان مهران به نظرم آن جور که شما تصور کرده اید نیست؛ یک جور قربانی کردن برای به دست آوردن چیزهای والاتر است؛ شاید نمادین باشد اما نخ نما به معنای تکرار شده و کلیشه ای نیست؛ یعنی یادم نمی آید تا حالا در داستانی کسی پولی را که به چنگ آمده فدیه پدر مرده اش بدهد تا حیات خودش را دوباره تضمین کند. این ایده شاید زیادی امیدوارانه به نظر بیاید اما نظرتان راجع به کلیشه ای بودن صحنه، به نظرم کمی سرسری و نامنتقدانه است.