من توی صف ایستادهام، سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت است، جلوی سینما عصر جدید توی صف ایستادهام. شب است، سرد است، من لباسِ کاملِ یک بلیتبگیرِ حرفهای را پوشیدهام. ژاکت بافتنیِ درشتبافت، رویش کاپشنِ ارتشیِ سیاه که مال نیروی دریایی است، کفشهای کیکرزِ کرم، کلاه سرم است و دستکشهای بافتنی دستم است، من یک آدمِ توی صف بایست کارکشتهام، میدانم که اگر توی صف دوام بیاورم حتمن فیلم را میبینم، حتا اگر بلیت به من نرسد، سینمادار و بچههای اجرایی جشنواره دلشان به حالِ آدمی که تا لحظهی شروعِ فیلم منتظر ایستاده میسوزد و یکجایی سرپایی به آدم میدهند علیالخصوص که آدم لهجهی شهرستانی هم داشته باشد. ما توی صف لهجههامان را قایم نمیکنیم، تنها جایی که شاید لهجه داشتن و شهرستانی بودن به کار میآید. صف سه دور چرخیده و رفته توی خیابان، من جزو آنهایی هستم که توی خیابان ایستادهام، میدانم خیلیها میآیند لحظهی آخر بلیت مهمانشان را میفروشند، خیلیها که توی این صف ایستادهاند پشیمان میشوند و میروند خانه، چندنفری بیبلیت میمانیم که بلیتفروشها راهمان میدهند تو، همهی اینها سالهای قبل اتفاق افتاده و من شاهدش بودهام.
یادداشت کامل را در 24 ، مجله سینمای همشهری بخوانید