مقدمهای بر کتاب ایتالیایی Il Grande Iran به قلم محمد طلوعی
ایران کجا است و چرا اینقدر شناخش اهمیت دارد، برای پاسخ به این سوال باید به عقبتر بروم و بپرسم شرق کجا است و چرا شناختش اهمیت دارد و باید بپرسم مستشرق کیست؟
چرا کلمهای برا ی تعریف متضاد این مفهوم نداریم، چرا غربشناس نداریم؟ چرا کسی سعی نمیکند دنیای غربی را برای ما شرقیها شرح بدهد؟ نگران نباشید اصلن قصد ندارم حرفهای پستکولونیالیستی بزنم، ما در ایران هیچوقت مستعمره نبودهایم (یا آنجور که خودمان خیال میکنیم و دوستداریم تاریخمان را آنطور بنویسم هیچوقت مستعمره نبودهایم) که بارِ آن استعمار ما را به واکنشهای ضداستعماری حاد وادار کند. ما هیچوقت زبانمان را تغییر ندادهایم، حکومت بیگانه را تاب نیاوردهایم، در جنگهای سرزمینی عقب ننشستهایم، ما زیاد شکست خوردهایم اما پیروزیهای زیادی هم داشتهایم و این از ما ملتی میسازد که در تاریخ به اسم و رسم خواهد ماند حتا اگر روزی مرزهایش جابهجا شود ولی باز ذیلِ مفهومِ شرق دستهبندی میشویم، ما شرقی هستیم و شما برای شناختِ ما به شرقشناسها احتیاج دارید؟ چرا به این واسطه احتیاج است، چرا شما نمیتوانید مستقیم در صورت ما نگاه کنید،شاید قبلش باید بپرسم شرق اصلن برای شما کجا است؟
برای ما ایرانیها، شرق یعنی چین و ژاپن و اندونزی، برای اروپاییها شرق مفهمومی عربی ترکی دارد، برای آمریکاییها شرق اروپا است، برای ژاپنیها شرق، آمریکا است. مفهوم جغرافیایی شرق، چندان واضح نیست بنابراین لازم است که آن را کمی دقیقتر توضیح بدهم.
شرق به تعبیری میتواند جهانِ غیرمسیحی باشد در مقابلِ جهانِ مسیحی اما این تعریف هم نادقیق است در چین جمعیتی بیشتر از جمعیت مسیحی کشورهای اروپایی زندگی میکنند و اگر از منظر عمقِ زندگی معنوی مسیحی نگاه کنیم احتمالن فیلیپینیها و پروییها از پاپ هم کاتولیکتر هستند.
شرق به تعریفِ من اما جایی است که برای توضیح هر رویداد اجتماعی در زمانِ حال بایستی به تاریخ و سلسلهی اتفاقاتی در گذشته رجوع کرد، سرزمینهای که تاریخ مکتوب ندارند اما هیچچیز هم پاک نمیشود و جایی در حافظهی قومی باقی میماند. با این تعریف هم به نظر نیواورلئان و جمهوری ونیز و بوداپست جزو شرق محسوب میشوند.تعریف من هم از شرق چیز روشنی نیست اما کمک میکند بفهمم جهانی که خودش را غرب فرض میکند چرا همیشه نیاز به مستشرقها دارد.
غربیها حوصلهی خواندنِ تاریخهای هزارساله و بیشتر و کشف دلایلِ رفتارهای تاریخی را ندارند، استعداد یادگیری زبانهایی که به گوش ناآشنا میآید و از اصول نحوی زبانهای لاتین پیروی نمیکند، ندارند. غربیها فهمی از پنهانکردن اعتقادات در لایههایی از استعارات زندگی روزمره ندارند و همینطور به صورتی ذهنی در برابر قدرتِ قاهر مغلوباند و به همیندلیل چیزی به اسم مقاومت منفی ذهنی که بدونِ عمل و تنها در ذهن بماند ندارند. غربیها (با این تعریف مهم نیست کجا زندگی میکنند، یک آدم وسط تهران هم میتواند غربی باشد) آدمهایی هستند که ترجیح میدهند کسی همهی اینچیزها را بفهمد و برای آنها گزارشی بنویسد، به همین دلیل شرقشناس داریم و غربشناس نداریم. شرقیها سعی میکنند شناختی بیواسطه از غرب به دست بیاورند، آنها تفسیر کسی را باور نمیکنند.
باید دوباره برگردم به اینکه ایران ذیلِ همین مفهوم شرقی تفسیر میشود، ذیلِ همین سادهسازیهای مستشرقین. یک شرقشناس مجبور میشود بسیاری از سویههای تاریخی اعمال را نادیده بگیرد و در صورتی که بیطرف باشد و شرق را درست بشناسد فقط سلسلهی اعمالی که واقع شده را توصیف کند. درواقع شرقشناس واسطهای است از دنیای غرب که در شرق حضور دارد و اتمسفر اتفاقاتی که ناظرش بوده را در قالب گزارشهایی که با نمونههای خارجیاش منطبیق شده برای جهان غرب مینویسد.
گزارشهای ادوارد براون از مشروطه آنقدر غربی سازی شده بود که باسکرویل آمریکایی هم برای جنگیدن کنارِ این آزادیخواهان به ایران آمد و کنارشان جنگید و کشته شد اما گزارشهای بیبیسی و سیانان از انقلاب 57 و گروگانگیری سفارت آمریکا آنقدرها ساده نبود. غربیها دلایل رفتار ایرانیها را نمیفهمیدند، سرگردان بودند و با وجودِ استفاده از نیروهایی که به نظر کارکشته میآمدند سیر حوادث را نمیتوانستند پیشبینی کنند. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا شرقشناسی دیگر از عهدهی سادهسازی و تفسیر برنمیآمد؟ در حوادث 88 ایران و بهار عربی باز شرقشناسها ناکام ماندند آنها نه توضیحی برای این اتفاقات داشتند نه توانستند حتا ردِ جریانهای اجتماعی را در این ماجراها پیگیری کنند. اگر سیلِ مهاجرین به اروپا جاری نمیشد شاید برای هیچکس مهم نمیشد که در شرق چه اتفاقی افتاده که این آدمها را بنهکن کرده.
شرقشناسی به نظر دیگر توانِ توضیحِ شرق را ندارد، شاید وقتش رسیده که غربیها سعی کنند به صورتی فردی پیچیدگیهای شرق را درک کنند، بدونِ واسطهی مستشرقین.