کافه مکس/ تهران
سالهای دانشجویی بنهکن شده بودم، رشت را ولکرده بودم و به تهران هم نمیچسبیدم. تهران مثلِ اژدهایی که غیب میشود و دوباره ظاهر میشود هر طرف بود و غریبهها را میجورید و من مثلِقصههای پریانی با کفِ دست نان و کوزهای آب آمده بودم. بدونِ شهر، بیپول، بیکار، با لهجهای که داد میزد غریبهام، سرگردان میان دنیاهایی که دوست داشتم، همهچیز انگار تاریک بود اما روشنیهایی هم بود، کتابهایی که مثلِ موریانه میجویدم، فیلمهایی که مثلِدیوانهها میدیدم و دختری که دوستش داشتم.
دانشگاهم نرسیده به سهراه جمهوری بود، آنموقع جرات نداشتم بپرسم چرا این چهارراه اسمش سهراه است، فکر میکردم این سوآلها غریبه بودنم را نشان میدهد و کارم تمام است. از دانشگاه که بیرون میآمدم در پاساژ شانزهلیزه از چایفروش دورهگردی چای میگرفتم و سلانه سلانه میرفتم تا کافه مکس. کافه مکس غاری بود که تویش پنهان میشدم، جایی در شکمِ اژدها و منتظر میماندم تا آندختر که نور بود بیاید.
کافه مکس در پاساژِ دیگری بود، زیرزمین بود و نور زیادی نداشت و دو تا کاناپه هم برای نشستن بیشتر نداشت اما بهترین ساندویچهایی که تا آن موقع خورده بودم میداد. بیکن دودی، نان کنجدی، پنیر چدار و گوجه فرنگی. ساندویچها را هم چهارتکه میکرد و من و آن دختر نورانی یک تکهاش را میخوردیم و سیر میشیدم و یک تکه را هم میبردیم خانه. ساعتها آنجا مینشستیم و حرف میزدیم، من داستانهای اسماعیل کاداره و هاینریش بل را که خوانده بودم تعریف میکردم و او از طحالها و لوزالمعدههایی که در اتاق تشریح دیده بود حرف می زد، از بوی فرمالین و تفاوت بافتهای اعما و احشای انسانی. ما به ساندویچهایمان گاز میزدیم و با حرف زدن و حرفزدن مثل یک دوندهي دوی استقامت سعی میکردیم آن اژدهای شهر را از صرافتمان بیاندازیم، ما هر دو غریبههایی بودیم که به هم پناه آورده بودیم.
[fruitful_sep]
متن کامل را در آنگاه بخوانید
نشریه آنگاه/ شماره اول/ 1395