جستوجوی عشق و سفر در مجموعهداستان «هفت گنبد»
فائزه یحیايي
در دهه نود شمسی در ایران، نویسندهای پاشنهاش را ورمیکشد و به شهرهای هفت کشور همسایه از افغانستان و سوریه و لبنان گرفته تا ارمنستان سفر میکند و قصه مینویسد؛ زیرِ آتشِ جنگ در خاورمیانه و نه با دغدغهی مبارزه برای آزادی، قصهی مردانی را مینویسد که در سودایِ عشقاند، بیکه از ابتذالِ سودایشان در این گیرودار بترسند.
آدمیانی که گریزشان از نفسِ جنگ نه از رذیلهی ترس است که بالعکس وارستگیشان از زندگی که تنه به تنهی جنون میزند، تا قلبِ جنگ میکشدشان و در بستر خونینِ جنگ حرف از دلدادگی میزنند و آنجا زیر طوفان بلا عاشقاند، شاعرند و والهاند.
مردانی به ملال رسیده از تجربهی ناکامِ عشق و شاید حریص در کیفیت عشق، آدمهایی که کلهشان باد دارد و به حداقلهای یک رابطه راضی نمیشوند و شاید به باطل، دنبالِ معشوقِ اثیری از هایپراستار تا بغداد میگردند. مردانی که یک روز صبح از خانه میروند و دیگر برنمیگردند؛ آدمهایی که خودشان زنداناند و هر کسی را به زندانشان راه نمیدهند.
مسافران، جهانبینیِ قوامیافتهای دارند، فارغ از اینکه این جهانبینی با چه متر و معیاری میتواند درست باشد و واقعا چه کسی میتواند با سنگِ محک این مسافرانِ سودایی را بسنجد و محکومشان کند؟ آنان که فقط پایشان رویِ زمین است و توی خیال سیر میکنند، آنان که میدانند جنگ برنده ندارد و از باختن هم چندان نمیهراسند.
مردان، چارچوبی را برنمیتابند و از سازگانِ مرسومِ عشق فراریاند، در ساختاری که هرکس در آن جایِ مشخصی دارد و به تبعِ آن جایگاه، قدرت به دست میآورد. آنان از نقشها در میروند، از نقشِ همسری، از نقشِ کارمندی؛ روحِ عاصیشان در نقششان نمیگنجد و ساختاری قابلِ سکنا که مامول خیلیست را رها میکنند. مردانی نه لاقید که در بندِ آیینی که واضعش خودشاناند؛ این مردان در رعایت اخلاقیات خودانگیختگیِ پیشاتأملی دارند و همچنان که مفهوم شریک از معشوق برایشان سواست، دست از پا خطانکردنشان غریزی و حیوانیست؛ مثلِ حیواناتِ تکجفت. مردانی شاید پر از تناقض که نه خالی از علاقه و نه مملو از عشق به شریکشاناند و حقیقتِ کدرِ زندگی را برنمیتابند و به هر دری میزنند تا رؤیایِ دنیایی سعادتمند را محقق کنند؛ عاشقانی بالقوه و خودآیین.
وفاداریِ غریزی جزء شاکلهی شخصیتِ این مردان است؛ علیرغمِ نارضایتی از شریک و فراتر از پایبندیِ آیینی در مخیلهشان نمیگنجد که انسان بتواند بیش از یک جفت داشته باشد.
شاید دلیلی که منجر به این شرایط برای آدمهای این داستانها شده، این است که آنان آنچنانکه عاشقاند، معشوق نیستند و ناکامی معشوق در احترام به خودآیینی عاشق، ناکامی او در پیشبرد سعادت عاشق است و همینهاست که شخصیت اول این داستانها را عصبانی کرده؛ این مردان تویِ خورجینشان عشق است که میخواهند خرجش کنند و روی مرز باریکِ هوس دنبال یک «زن» میگردند؛ زنی از ابتذال به دور و شاید در نهایتِ ابتذال؛ صفر و یک؛ آنجا که مردِ قصه در داستانِ «لوحِ غایبان» مبهوت زنی سرتاپا بنفشپوش میشود که حتی سایهی چشمش و ماشینش بنفش رنگ است، انگار قصهگو میخواهد بگوید عشق خلاق است و صرفا پاسخی به ارزشی پیشین نیست و عشق رویِ بدوی دارد و نویسنده تلویحا ادعا میکند که در گلِ خام آدمها آنی را میبیند که هرکسی نمیتواند ببیند.
بهجز «سفر»، داستانهای «هفت گنبد» یک وجه ممیزهی دیگر دارند؛ مقابله با «هفت پیکرِ» نظامی؛ این ادعای محمد طلوعی در مجموعه داستانِ «هفت گنبد» است و نمیتوان انکار کرد که چهقدر جای این سنخ ادعاها امروزه خالی است. مرزی که امروز بین ادبیات کلاسیکِ ایران و آثار معاصر روزبهروز پررنگتر میشود، قربانیاش ادبیاتِ کلاسیک است؛ پویایی و تغییرات زبان، روزبهروز خواندنِ آثار کلاسیک را سختتر و مخاطبانشان را محدودتر میکند و آثار فلان نویسندهی قرونِ گذشته اسمی محض میشود که با هر نامِ کتاب، یکچهارم نمره، دانشآموزان باید حفظ کنند و به دردِ تستزنی میخورد و دقیقا به همین شکل سینهبهسینه منتقل میشوند؛ همان مثالِ پوستهی بیمغز. بماند که قدسیکردن و دستنیافتنیکردن قلل ادبیات، برایِ نویسندگان تازهنفس یأس و کرختی میآورد و برایِ برداشتنِ گامی کوچک در جهتِ عکسِ جریانِ غالب باید پوزخند دید و لغو شنید که فلانی را چه به این حرفها؟ بازی را نباید تمام کرد و تحدی و به مبارزه طلبیدن آثار کلاسیک و چرخیدنِ این چرخه، مزه بازی را بیشتر میکند.