هفت گنبد

haftgonbad - خلافِ خوابِ قالی

خلافِ خوابِ قالی

خلافِ خوابِ قالی 500 500 Banafsheh Rahmani

جست‌وجوی عشق و سفر در مجموعه‌داستان «هفت گنبد»

فائزه یحیايي

در دهه‌ نود شمسی در ایران، نویسنده‌ای پاشنه‌اش را ورمی‌کشد و به شهرهای هفت کشور همسایه از افغانستان و سوریه و لبنان گرفته تا ارمنستان سفر می‌کند و قصه می‌نویسد؛ زیرِ آتشِ جنگ در خاورمیانه و نه با دغدغه‌ی مبارزه برای آزادی، قصه‌ی مردانی را می‌نویسد که در سودایِ عشق‌اند، بی‌که از ابتذالِ سودای‌شان در این گیر‌و‌دار بترسند.
آدمیانی که گریزشان از نفسِ جنگ نه از رذیله‌ی ترس است که بالعکس وارستگی‌شان از زندگی که تنه به تنه‌ی جنون می‌زند، تا قلبِ جنگ می‌کشدشان و در بستر خونینِ جنگ حرف از دلدادگی می‌زنند و آنجا زیر طوفان بلا عاشق‌اند، شاعرند و واله‌اند.
مردانی به ملال رسیده از تجربه‌ی ناکامِ عشق و شاید حریص در کیفیت عشق، آدم‌هایی که کله‌شان باد دارد و به حداقل‌های یک رابطه راضی نمی‌شوند و شاید به باطل، دنبالِ معشوقِ اثیری از هایپراستار تا بغداد می‌گردند. مردانی که یک روز صبح از خانه می‌روند و دیگر برنمی‌گردند؛ آدم‌هایی که خودشان زندان‌اند و هر کسی را به زندان‌شان راه نمی‌دهند.
‌مسافران، جهان‌بینیِ قوام‌یافته‌ای دارند، فارغ از اینکه این جهان‌بینی با چه متر و معیاری می‌تواند درست باشد و واقعا چه کسی می‌تواند با سنگِ محک این مسافرانِ سودایی را بسنجد و محکومشان کند؟ آنان که فقط پایشان رویِ زمین است و توی خیال سیر می‌کنند، آنان که می‌دانند جنگ برنده‌ ندارد و از باختن هم چندان نمی‌هراسند.
مردان، چارچوبی را برنمی‌تابند و از سازگانِ مرسومِ عشق فراری‌اند، در ساختاری که هرکس در آن جایِ مشخصی دارد و به تبعِ آن جایگاه، قدرت به دست می‌آورد. آنان از نقش‌ها در می‌روند، از نقشِ همسری، از نقشِ کارمندی؛ روحِ عاصی‌شان در نقش‌شان نمی‌گنجد و ساختاری قابلِ سکنا که مامول خیلیست را رها می‌کنند. مردانی نه لاقید که در بندِ آیینی‌ که واضعش خودشان‌اند؛ این مردان در رعایت اخلاقیات خودانگیختگیِ پیشاتأملی دارند و همچنان که مفهوم شریک از معشوق برایشان سواست، دست از پا خطانکردن‌شان غریزی و حیوانی‌ست؛ مثلِ حیواناتِ تک‌جفت. مردانی شاید پر از تناقض که نه خالی از علاقه و نه مملو از عشق به شریکشان‌اند و حقیقتِ کدرِ زندگی را برنمی‌تابند و به هر دری می‌زنند تا رؤیایِ دنیایی سعادتمند را محقق کنند؛ عاشقانی بالقوه و خودآیین.
وفاداریِ غریزی جزء شاکله‌ی شخصیتِ این مردان است؛ علی‌رغمِ نارضایتی از شریک و فراتر از پایبندیِ آیینی در مخیله‌شان نمی‌گنجد که انسان بتواند بیش از یک جفت داشته باشد.
شاید دلیلی که منجر به این شرایط برای آدم‌های این داستان‌ها شده‌، این است که آنان آن‌چنان‌که عاشق‌اند، معشوق نیستند و ناکامی معشوق در احترام به خودآیینی عاشق، ناکامی او در پیشبرد سعادت عاشق است و همین‌‌هاست که شخصیت اول این داستان‌ها را عصبانی کرده؛ این مردان تویِ خورجین‌شان عشق است که می‌خواهند خرجش کنند و روی مرز باریکِ هوس دنبال یک «زن» می‌گردند؛ زنی از ابتذال به دور و شاید در نهایتِ ابتذال؛ صفر و یک؛ آنجا که مردِ قصه در داستانِ «لوحِ غایبان» مبهوت زنی سرتاپا بنفش‌پوش می‌شود که حتی سایه‌ی چشمش و ماشینش بنفش رنگ است، انگار قصه‌گو می‌خواهد بگوید عشق خلاق است و صرفا پاسخی به ارزشی پیشین نیست و عشق رویِ بدوی دارد و نویسنده تلویحا ادعا می‌کند که در گلِ خام آدم‌ها آنی را می‌بیند که هرکسی نمی‌تواند ببیند.
به‌جز «سفر»، داستان‌های «هفت گنبد» یک وجه ممیزه‌ی دیگر دارند؛ مقابله‌ با «هفت پیکرِ» نظامی؛ این ادعای محمد طلوعی در مجموعه داستانِ «هفت گنبد» است و نمی‌توان انکار کرد که چه‌قدر جای این سنخ ادعاها امروزه خالی است. مرزی که امروز بین ادبیات کلاسیکِ ایران و آثار معاصر روزبه‌روز پررنگ‌تر می‌شود، قربانی‌اش ادبیاتِ کلاسیک است؛ پویایی و تغییرات زبان، روزبه‌روز خواندنِ آثار کلاسیک را سخت‌تر و مخاطبان‌شان را محدودتر می‌کند و آثار فلان نویسنده‌‌ی قرونِ گذشته اسمی محض می‌شود که با هر نامِ کتاب، یک‌چهارم نمره، دانش‌آموزان باید حفظ کنند و به دردِ تست‌زنی می‌خورد و دقیقا به همین شکل سینه‌به‌سینه منتقل می‌شوند؛ همان مثالِ پوسته‌ی بی‌مغز. بماند که قدسی‌کردن و دست‌نیافتنی‌کردن قلل ادبیات، برایِ نویسندگان تازه‌نفس یأس و کرختی می‌آورد و برایِ برداشتنِ گامی کوچک در جهتِ عکسِ جریانِ غالب باید پوزخند دید و لغو شنید که فلانی را چه به این حرف‌ها؟ بازی را نباید تمام کرد و تحدی و به مبارزه‌ طلبیدن آثار کلاسیک و چرخیدنِ این چرخه، مزه بازی را بیشتر می‌کند.

 

تحلیل داستان آمپایه بارن / مجله تحلیلی مینرواسان

تحلیل داستان آمپایه بارن / مجله تحلیلی مینرواسان 150 150 logos

مجموعه داستان «هفت گنبد» آخرین اثر محمد طلوعی است. او پیش از این با کتاب­‌های «من ژانت نیستم»، «تربیت­‌های پدر» و رمان «آناتومی افسردگی» خود را به ادبیات داستانی ما معرفی کرده است. حرکت طلوعی از مجموعه«من ژانت نیستم» به«هفت گنبد» یک حرکت جهشی بوده است.

او اکنون در هفت­‌گنبد، به نویسنده­‌ای مسلط بر زبان و روایت تبدیل شده است و داستان­‌ها را خیلی ساده روایت می­‌کند بدون آن پیچیدگی­‌های فرمی که در کتاب اولش ،من ژانت نیستم، شاهد بودیم.

زبان روان و فصیح، قصه­‌ای که به سادگی خود را به مخاطب می­شناساند و روایت منسجم  کل داستان­‌ها، هفت گنبد را به مهم­ترین اثر طلوعی و یکی از مجموعه داستان­‌های مهم این سال­ها تبدیل کرده است. داستان­‌های این مجموعه اکثرا طولانی هستند و شاید آن­ها را بتوان در ذیل تعریف داستان بلند گنجاند، ولی چون توافقی بر سر معنای داستان کوتاه و بلند وجود ندارد، هفت گنبد را مجموعه داستان کوتاه می­نامیم.

البته شکل داستان­‌های هفت گنبد با توجه به عناصر آن«شخصیت،پیرنگ»، داستان­‌ها را در همان ژانر داستان کوتاه قرار می­دهد. هفت گنبد نام خود را از «هفت­‌پیکر» نظامی گرفته است. در کتاب هفت پیکر که داستان بهرام گور بازگو می­شود، قسمتی وجود دارد که بهرام گور در هفت شب به هفت گنبد سر می­زند و در آنجا به قول نظامی هر شب یک بت سیمین تن، برای او قصه‌­ای تعریف می­کند. هفت گنبد طلوعی نام خود را از همین داستان به عاریت گرفته است.

داستان­‌های این مجموعه هر کدام در یکی از شهرهای کشورهای همسایه‌­ها رخ می­دهد. مینرواسان در این نوشتار به تحلیل داستان «آمپایه­‌ی بارُن» دومین داستان این مجموعه می­پردازد.

موضوع داستان

 قصه حول راوی داستان است. یک راوی که ما تا آخر داستان اسم او را نمی­دانیم. تمام داستان نیز از زاویه­‌ی دید همین راوی بازگو می­شود، حتی شخصیت‌­ها زیر سیطره­‌ی راوی چندان مجال بروز ندارند. برای همین نوع روایت است که داستان آمپایه­‌ی بارن را می­توان تک شخصیتی نامید. البته در کنار راوی تا حدودی شخصیت بارن نیز برجسته می­شود. راوی در هاستلی در شهر ایروان به سر می­برد. او منتظر است سفارت ایران، ویزایش را صادر کند تا به آمریکا برود.  در ابتدای داستان راوی شرح می­دهد که زمانی زیادی در ایروان مانده و حالا نه پولی برایش باقی مانده نه هنوز ویزایش صادر شده است. راوی ظاهرا دانشجویی است که قصد دارد برای تحصیل و زندگی به آمریکا مهاجرت کند. تنها مشکل او صدور ویزاست که باعث شده او مدتی در ایروان بماند.

در هاستل گاه­گاهی به صاحب آن لیلیت کمک می­کند. ولی چون مدتی کرایه­‌ی خود را نداده است، لیلیت اندکی با او سرسنگین شده است. البته لیلیت قلب مهربانی دارد و راوی رابطه­‌ی نزدیکی با او بر قرار کرده است. یکی از روزها که راوی از گشت وگذار در شهر به هاستل برمی­گردد، لیلیت به او می­گوید که مردی به نام بارن برای دیدنش آمده است. راوی، بارن نمی­شناسد و حدس‌­های مختلفی می­زند. شاید از ایران آمده و برای او پول آورده باشد. این نکته اندکی راوی را امیدوار می­کند. از طرفی می­اندیشد که شاید بارن از طرف سفارت ایران آمده باشد و قصد دارد اخلالی در کار او ایجاد کند. این مجموعه بیم و امیدها راوی را بعد از سه روز وامی­دارد که در شهر ایروان به دنبال بارن بگردد. او عصری به جستجو می­رود و نیمه شب برمی­گردد. وقتی به هاستل باز می­گردد، لیلیت به او می­گوید که دوباره بارن به هاستل آمده است. این بار لیلیت کارت و آدرس بارن را از او گرفته است.

فردا راوی برای ملاقات بارن به آدرس او می­رود. بعد از ساعتی جستجو آدرس را پیدا می­کند. خانه­‌ی بارن در محله­‌ی تاریک و سوت و کوری است. این راوی را کمی می­ترساند. در کوچه منتظر ایستاده است که یکباره صدای از پشت سرش بلند می­شنود. وقتی به عقب برمی­گردد، بارن را می­بیند و با توجه به عکسی که لیلیت از نیم­رخ بارن گرفته بود، راوی بارن را می­شناسد. آن­ها بعداز صحبتی به خانه­‌ی بارن می­روند. در خانه­‌ی بارن، اتاقی وجود دارد که پر از عتیقه­‌جات است. بارن همراه راوی به این اتاق می­روند. راوی هم­چنان به بارن مشکوک است. وقتی بارن برای آوردن قهوه، اتاق را ترک می­کند، راوی کل عتیقه­‌های اتاق را بررسی می­کند. عتیقه‌­ها همه از دوران مختلف تاریخ ایران هستند. در کنار عتیقه­‌ها چند مجسمه از بارن در لباس­های گوناگون نیز وجود دارد.

بعد از این که بارن به اتاق برمی­گردد، راوی از او می­پرسد که چرا دنبال من بودی؟ بارن حکایت عجیبی از جد راوی میکند. جد راوی در جنگ ایران و روسیه، در صحنه­ای جان عباس­ میرزا را نجات می­‌دهد و این مثل افتخاری نسل در نسل بین خانواده­‌ی راوی بازگو شده است. حالا بارن به راوی می­‌گوید که من و جد تو در آن سال­ها دوست بوده­‌ایم و من از آن دوران در جسم­‌های مختلف به زندگی خود ادامه داده‌­ام. بعد به یک توپ برنزی در اتاق اشاره می­کند و می­گوید جد تو در یکی از جنگ­‌ها در این توپ افتاد و مرد. عباس­ میرزا هم دستور داد جسد او را در همان توپ نگه­داری کنیم. حالا می­خواهم این توپ را به تو بدهم زیرا تو اکنون وارث این توپ و جسد جدت هستی. بعد از این گفتگو بارن هم به شکل یکی از مجسمه­‌های اتاق در می­آید و راوی با فکری مغشوش به هاستل برمی­گردد. در صحنه­ی آخر داستان می­بینیم که راوی در فکر این است که چگونه توپ را با خود به آمریکا ببرد.

شخصیت­های داستان

راوی نه تنها روایت داستان را بر عهده‌ دارد بلکه خود نیز شخصیت مرکزی داستان است. در کنار او لیلیت مدیر هاستل، آناهید خدمتکار، مشتاقیان یک مهاجر اصفهانی و بارُن دیگر شخصیت­‌های داستان آمپایه­‌ی بارن هستند. لیلیت زنی مهربان است که مدتی در پاریس زندگی کرده و بعد برای همیشه در ایروان ساکن شده است. ظاهرا لیلیت به راوی  یک علاقه­‌ی قلبی پیدا کرده است که روابط آن دو را در داستان خاص می­کند. اما چون داستان حول موضوع دیگری می­چرخد رابطه­‌ی راوی ولیلیت و شخصیت لیلیت در داستان چندان برجستگی ندارد. لیلیت در کل داستان چند کنش و دیالوگ محدود دارد. هر چه ما از لیلیت می­دانیم از روایت گزارش­گونه­‌ی راوی درباره­‌ی اوست.

در کل داستان هر شخصیتی وارد می­شود ما بیش از آن که او را ببینیم، از روایت گزارشی راوی است که شخصیت را می­شناسیم. این معرفی گزارشی شخصیت­‌ها باعث شده ما کمتر به درون شخصیت­‌ها پی ببریم و درک آنها نیز چندان امکان­پذیر نیست. مثلا مشتاقیان، از دید راوی شخصیت پارانویایی تصویر شده است. روایت برای اثبات پارانویایی بودن مشتاقیان چند کنش و دیالوگ برای او در نظر می­‌گیرد. اما بعدهای دیگر شخصیت مشتاقیان در گزارش راوی تجلی می­کند. البته مشتاقیان چندان شخصیت برجست‌ه­ای در داستان نیست. دیگر شخصیت داستان بارُن است که بعد از راوی مهم­ترین شخصیت داستان قرار گرفته است. بارن، شخصیتی مبهمی در داستان دارد. او روزی با لباس­‌های عجیب به هاستل می‌­آید و دنبال راوی می­گردد. اما چون راوی حضور ندارد، کارتی به لیلیت داده می­رود. قصه­‌ی اصلی داستان از همین جا آغاز می‌­شود؟ راوی در ذهن خود جستجو می­کند شاید بارن را بشناسد ولی چیزی به یاد نمی­‌آورد.

اما شخصیت بارن در داستان کیست؟ با توجه به اتفاقات داستان، شخصیت بارن یک حالت سورئال­‌گونه­ دارد. او ظاهرا قرن­ها در هیئت­‌های مختلف زیسته است. می­توان او را به نوعی ناخودآگاه جمعی راوی توصیف کرد. راوی، بارن را نمی­شناسد ولی یک حس آشنایی گنگی با او دارد. اکنون که راوی قصد دارد موطن اصلی خود ایران را برای همیشه ترک کند، ناخودآگاه جمعی او به شکل بارن بر او ظهور می­کند تا به راوی بفهماند که نمی­تواند با مهاجرت، ریشه­‌های اصلی خود را رها کند. بارن دست راوی را گرفته به اتاقی پر از عتیقه­‌های تاریخی می­برد. این اتاق را می­توان ناخودآگاه راوی دانست که از یک تاریخ دیرینه سرچشمه می­گیرد. عتیقه­‌ها هر کدام نماد یک دوره­‌ی تاریخی ایران هستند. بارن به راوی می­‌گوید من در جسدهای مختلف و در تاریخ­‌های گوناگون زیسته‌­ام و وقتی راوی، اتاق بارن را ترک می­کند ما می­بینیم که بارن نیز به مجسمه­ عتیق‌ه­ای در آن اتاق تبدیل می­شود. گویی راوی اکنون روح بارن را در خود پذیرفته و سرگذشت تاریخی بارن را ادامه می­دهد. شخصیت راوی که نقطه­‌ی مرکزی داستان است، یکی از شخصیت­‌های امروز جامعه­‌ی ما است که برای یافتن زندگی بهتر قصد مهاجرت به آمریکا دارد. این مهاجرت شاید هویت ایرانی او را به خطر بیندازد. این نگرانی در راوی به صورت ظهور ناگهانی شخصیت بارن در داستان نمود پیدا می­کند. بارن ناخودآگاه راوی است که برای تلنگر زدن به او و یادآوری ریشه­‌هایش، دست راوی را گرفته به اتاقش همان ناخودآگاه جمعی راوی می­برد. آنجا راوی درک می­کند که هویت و تاریخی دارد که حتی با مهاجرت هم نمی­‌تواند آن­ها را دور بریزد. پس در آخر داستان به این نتیجه می­‌رسد که باید هویت و تاریخ خود را بر دوش گرفته و به آمریکا مهاجرت کند.

مکان داستان

مکان پس­زمینه‌­ی داستان شهر ایروان پایتخت ارمنستان است. اما اتمسفر و قضای ایروان را نمی­‌توان در داستان حس کرد. چون مکان در داستان به جزهای کوچکی به نام هاستل و کوچه و خانه­‌ی بارن تقسیم شده است. این تقسیم باعث شده شهر ایروان در حد یک نام باقی بماند و اگر نام ایروان را در داستان با شهر دیگری عوض کنیم چندان به کلیت داستان صدمه‌­ای نمی­‌رسد. در کل مجموعه­‌ی هفت گنبد، این مشکل استفاده از مکان به چشم می­‌خورد. شاید برای آفریدن یک فضای شهری خاص نیاز به سال­‌ها زیستن در آن شهر باشد. طرحی که نویسنده برای داستان­‌ها چیده و هر کدام را در شهری از کشورهای همسایه قرار داده است، طرح بکری است ولی به سرانجام رساندن چنین طرحی یکی از کارهای بسیار مشکل داستان­‌نویسی است.

زمان داستان

زمان داستان در چند روز اتفاق می­افتد. روایت با زمانی خطی پیش می‌­رود. نویسنده تلاشی برای برخورد فرمی با زمان انجام نداده است. اما وقتی راوی به اتاق بارن می­‌رود و آن اتفاق­‌ها پیش می­‌آید، یکباره زمانی تاریخی و وسیع پیش روی مخاطب قرار داده می­‌شود. در اتاق بارن با ناخودآگاه جمعی یک ملت روبرو می­‌شویم، چیزی که با قرن­ها پیوند می­‌خورد. این مواجهه باعث می­‌شود مخاطب حسی دیگر از زمان در این داستان پیدا کند، حسی که ما را به سیر تاریخ می‌­برد. اما همان طور که گفتیم روایت سعی نداشته قصه را با زمانی تودرتو به مخاطب بازگو نماید.

درون­مایه­‌ی داستان

داستان به سراغ شخصیت­‌هایی می­رود که قصد مهاجرت از ایران را دارند. یکی از دغدغه­‌های مهاجرین پذیرفته­ شدن در اجتماع جدید است. آن­ها برای این پذیرش سعی می­کنند خود را با فرهنگ اجتماع جدید وفق دهند. این فرهنگ‌­پذیری باعث می­شود، مهاجرین رفته ­رفته از هویت و ریشه­‌ی اجتماع سابق خود فاصله بگیرند، فاصله‌­ای که برای بسیاری از مهاجرین در­دآور است. راوی در این داستان به صورت ناخودآگاه این نگرانی را در خود حس می­کند. او برای بازیابی هویت و ریشه­‌ی خود شخصیت بارن را خلق می­کند و با او به ناخودآگاه جمعی خود می­رود. در آنجا با حرف­های بارن پی می­برد که باید هویت خود را بر دوش گرفته و به آمریکا مهاجرت کند. راوی داستان به نوعی درک می­کند که بی ریشه­‌های فرهنگی و تاریخی خود امکان زیستن در اجتماع و فرهنگ جدید را نخواهد یافت

جمع­‌بندی

هفت­ گنبد از مجموعه­ داستان­‌های موفق این سال­ها در ادبیات داستانی ما است. زبان روان و سلیس و روایت­‌های منسجم داستان­‌ها از نکات برجسته­‌ی هفت گنبد است. محمد طلوعی با این مجموعه خود را در ادبیات امروز ما تثبیت کرده است و باید منتظر آثار بعدی او باشیم. هفت گنبد در جشنواره­‌ی دوسالانه­‌ی بوشهر مقام اول مجموعه داستان سال1397را کسب کرد. مینرواسان به شما پیشنهاد می­‌دهد برای شناخت داستان امروز ایران حتما به آثار محمد طلوعی مراجعه کنید.


منتشرشده در مجله تحلیلی مینرواسان

haftgonbad - خروج از دایره امن

خروج از دایره امن

خروج از دایره امن 500 500 logos



معصومه یزدانی‌پور

روزنامه اصفهان زیبا

به خاطر تغییر آب است یا هوا؟ نمی‌دانم اما سفر، آدم را عوض می‌کند. مسافر را از خانه و کاشانه‌اش بیرون می‌کشد و شبیه موج دریا، ایستایی و سکون نگاهش را برهم می‌زند. اصلا «تغییر» خاصیت سفر است که هربار خودش را به شکلی نشان‌مان می‌دهد، باری در سرخی گونه‌های حشره‌شناسی قایم می‌شود که یک هفته، زیر آفتاب کویر، منتظر ملخ‌‌های سرخرطومی نشسته و گاهی هم در قلم نویسنده‌ای که بعد هفتمین سفر خود، می‌خواهد خاطراتش را روی کاغذ سر‌ و‌ سامان بدهد؛ درست شبیه همان کاری که محمد طلوعی در مجموعه داستان «هفت‌ گنبد» انجام داد. آقای نویسنده، کوله‌بار سفر را بست تا قلم را بسپارد به دست تجربه‌ زیست‌شده‌اش. مقصد کجا بود؟ هفت کشور نه چندان دور که بعدتر، هرکدامشان زیر گنبدی از کتاب «هفت گنبد» ساکن شدند و در فضای خود، به شخصیت‌های این مجموعه جایی دادند.  کتاب، همان‌طور که از اسمش پیدا است، تحت‌تاثیر «هفت پیکر» نظامی نوشته شده، هرچند سنگ‌بنای این دو باهم متفاوت است و حتی می‌شود گفت که گاهی متضاد. در «هفت پیکر» می‌خوانیم که «شیده»، ستاره‌شناس دربار بهرام، هفت گنبدی می‌سازد که هر گنبدش با یکی از هفت ستاره‌ آسمان، در رنگ، رکن و اساس تناسب داشته است. به این ترتیب، شاه را در محوطه‌ امنی قرار می‌دهد که از چشم بد دشمن در امان بماند؛ حال آنکه «هفت‌ گنبد»  طلوعی جریان دیگری دارد. در تمامی داستان‌ها، شخصیت‌ اصلی از دایره‌ امن خود بیرون می‌آید، عازم سفری می‌شود و حوادثی را از سر می‌گذراند که هرچند با عالم واقعیت بیگانه‌اند اما قلم نویسنده آنها را برایمان باورپذیرتر کرده است. در واقع دو ویژگی «سفر» و «الهام‌ گرفتن از هفت پیکر نظامی»، زنجیره‌هایی هستند که این هفت داستان را به هم‌دیگر وصل می‌کنند. در داستان اول، «خواب برادر مرده»، کسرا که شخصیت اصلی داستان است، خواب می‌بیند با برادر نداشته‌اش سر صحنه‌ فیلم‌برداری حاضر شده‌ و نقشی را بازی می‌کند. این رویا شب‌های بعد هم تکرار می‌شود و به دل کسرا می‌افتد که در سوریه برادری دارد. پس برای عموجلیلِ مقیم آمریکا، ایمیلی می‌فرستد و بی‌درنگ چمدانش را می‌بندد:«دییِر عموجلیل! من می‌رم دمشق. آی نو یو دونت بیلیو می، بات هی ایز این مای دریم. برادرم بود. عموجلیل من فکر می‌کنم بابام وقتی سوریه بوده، بچه داشته. …» کسرا، سوار بر اتوبوس، به دل جاده می‌زند تا خودش را به دمشق برساند، شهری که از جای گلوله‌های توپ در ریفش دود به آسمان می‌رفته. بعد از آن، فضاسازی‌ها ماهرانه‌تر می‌شوند و نویسنده با توصیفی که از «دِیر مارموسی و سیده‌میثا» ارائه می‌دهد، ذهن مخاطب را بیش از پیش، سمت قصه‌ای می‌برد که نظامی در گنبد سرخ «هفت‌پیکر» روایت کرده است:
دختر خوب‌روی خلوت ساز 
دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه، کوهی رست
در داستان‌های بعدی نیز، هم‌چون «بدو بیروت، بدو» نویسنده با ظرافت تمام، نشانه‌هایی از «هفت‌پیکر» را سر راه‌ قرار می‌دهد و خواننده را بیش از گذشته، به ریزبینی و نکته‌سنجی فرا می‌خواند. چنانچه شخصیت اول این داستان در سفرش به لبنان، با حوادثی دست‌وپنجه نرم می‌کند که به‌طور ضمنی یادآور گنبد زرد رنگ شاهکار نظامی است. راوی از برقراری رابطه با آناهید واهمه دارد و شبیه شاهی می‌ماند که در قصه‌های هفت‌پیکر از ترس خصومت با همسر و تنها ماندن، تن به ازدواج نمی‌دهد: «فکر کردم اگر دست آناهید را بگیرم، مثل آدم‌های توی خواب به هزاران ذره تقسیم می‌شود یا مثل شن‌ریزه‌های توی ساعت شنی، می‌ریزد و کف خیابان محو می‌شود.با وجود تمام این اشارات ظریف که در سراسر مجموعه تکرار شده است، داستان «لوح غایبان» رنگ و بوی دیگری دارد. به طو‌ری‌که داستان تا نیمه، در همان مسیری پیش می‌رود که نظامی در گنبد پیروزه‌ای کتاب خود، دنبال می‌کرده است. این تاثیرپذیری چنان واضح است که خواننده با اولین خوانش، متوجه می‌شود جان و کاتارژیای داستان طلوعی، غیلا و هیلای «هفت پیکر» نظامی است و زن راهنما هم، همان هایل بیابانی! خرده روایت‌های داستان نیز، چندان تفاوتی با «هفت پیکر» ندارند، هرچند که در قالب مدرن و امروزی ریخته شده‌اند: راوی سرگردان، وارد باغی می‌شود، به نصیحت صاحب باغ در ساختمان بلندی منتظرش باقی می‌ماند و…بی‌شک، تاثیری که مجموعه از  «هفت پیکر» پذیرفته، نقطه قوت آن به‌حساب می‌آید، لکن در این میان، نقطه ضعف‌هایی هم وجود دارد که از چشم خواننده‌ حرفه‌ای دور نمی‌ماند. پررنگ‌ترین این ضعف‌ها هم، الگوی تکراری هر هفت داستان است. شخصیت‌ها همواره پشت سر کسی راه می‌افتند که در نیمه‌ راه، داستان را به وادی خیال می‌برد! اصرار نویسنده بر به‌کار بستن این ریتم تکراری تا جایی است که هر داستان، ویژگی‌های منحصربه‌فرد داستان قبلی را از بین می‌بَرَد و داستان بعدی را برای ما قابل‌ پیش‌بینی می‌کند! گلایه‌ آخر،  بر سر پایانی است که نویسنده برای آخرین داستان خود در نظر گرفته! خوانندگان کتاب را تا آب‌‌های عمان برده است و بعد همان‌جا، ویلان و منتظر رها کرده است و رفته! تا کِی؟ تا وقتی که حمیرا دوباره برگردد؛ تازه اگر برگردد!

haftgonbad - خلاف خواب قالی

خلاف خواب قالی

خلاف خواب قالی 500 500 logos

خلافِ خوابِ قالی
جست و جوی عشق و سفر در مجموعه داستانِ «هفت گنبد» اثر محمّد طلوعی
فائزه یحیائی – روزنامه شرق – سال شانزدهم شماره 3295


در دهه‌ی نود شمسی و در ایران، یک نویسنده‌ای پاشنه‌اش را ور می‌کشد و به شهرهای هفت کشور همسایه از افغانستان و سوریه و لبنان گرفته تا ارمنستان سفر می‌کند و قصّه می‌نویسد؛ زیرِ آتشِ جنگ در خاورمیانه و نه با دغدغه‌ی مبارزه برای آزادی، قصّه‌ی مردانی را می‌نویسد که در سودایِ عشقند، بی که از ابتذالِ سودایشان در این گیر و دار بترسند.
آدمیانی که گریزشان از نفسِ جنگ نه از رذیله‌ی ترس است که بالعکس وارستگیشان از زندگی که تنه به تنه‌ی جنون می‌زند، تا قلبِ جنگ میکشدشان و در بسترِ خونینِ جنگ حرف از دلدادگی می‌زنند و آنجا زیرِ طوفانِ بلا عاشقند، شاعرند و واله‌اند.
مردانی به ملال رسیده از تجربه‌ی ناکامِ عشق و شاید حریص در کیفیتِ عشق، آدم‌هایی که کلّه‌شان باد دارد و به حدّاقل‌های یک رابطه راضی نمی‌شوند و شاید به باطل، دنبالِ معشوقِ اثیری از هایپراستار تا بغداد می‌گردند. مردانی که یک روز صبح از خانه می‌روند و دیگر برنمی‌گردند؛ آدم‌هایی که خودشان زندانند و هر کسی را به زندانشان راه نمی‌دهند.
‌مسافران، جهان‌بینیِ قوام یافته‌ای دارند، فارغ از اینکه این جهان‌بینی با چه متر و معیاری می‌تواند درست باشد و واقعا چه کسی می‌تواند با سنگِ محک این مسافرانِ سودایی را بسنجد و محکومشان کند؟ آنان که فقط پایشان رویِ زمین است و توی خیال سیر می‌کنند، آنان که می‌دانند جنگ برنده‌ ندارد و از باختن هم چندان نمی‌هراسند.
مردان، چارچوبی را برنمی‌تابند و از سازگانِ مرسومِ عشق فراری‌اند، در ساختاری که هرکس در آن جایِ مشخصی دارد و به تبعِ آن جایگاه، قدرت به دست می‌آورد. آنان از نقش‌ها در می‌روند، از نقشِ همسری، از نقشِ کارمندی؛ روحِ عاصی‌شان در نقششان نمی‌گنجد و ساختاری قابلِ سکنا که مامول خیلیست را رها می‌کنند. مردانی نه لاقید که در بندِ آیینی‌ که واضعش خودشانند؛ این مردان در رعایت اخلاقیات خودانگیختگیِ پیشاتامّلی دارند و همچنان که مفهوم شریک از معشوق برایشان سواست، دست از پا خطا نکردن‌شان غریزی و حیوانی‌ست؛ مثلِ حیواناتِ تک جفت. مردانی شاید پر از تناقض که نه خالی از علاقه و نه مملو از عشق به شریکشانند و حقیقتِ کدرِ زندگی را برنمی‌تابند و به هر دری می‌زنند تا رویایِ دنیایی سعادتمند را محقّق کنند؛ عاشقانی بالقوّه و خودآئین.
وفاداریِ غریزی جزء شاکله‌ی شخصیتِ این مردان است؛ علیرغمِ نارضایتی از شریک و فراتر از پایبندیِ آئینی در مخیله‌شان نمی‌گنجد که انسان بتواند بیش از یک جفت داشته باشد.
شاید دلیلی که منجر به این شرایط برایِ آدم‌های این داستان‌ها شده‌، اینست که آنان آنچنان که عاشقند، معشوق نیستند و ناکامی معشوق در احترام به خودآیینی عاشق، ناکامی او در پیشبرد سعادت عاشق است و همین‌‌هاست که شخصیت اول این داستان‌ها را عصبانی کرده؛ این مردان تویِ خورجینشان عشق است که می‌خواهند خرجش کنند و رویِ مرزِ باریکِ هوس دنبالِ یک «زن» می‌گردند؛ زنی از ابتذال به دور و شاید در نهایتِ ابتذال؛ صفر و یک؛ آنجا که مردِ قصّه در داستانِ لوحِ غایبان مبهوتِ زنی سر تا پا بنفش‌پوش می‌شود که حتّی سایه‌ی چشمش و ماشینش بنفش رنگست انگار قصّه‌گو می‌خواهد بگوید عشق خلّاقست و صرفا پاسخی به ارزشی پیشین نیست و عشق رویِ بدوی دارد و نویسنده تلویحا ادّعا می‌کند که در گلِ خام آدم‌ها آنی را می‌بیند که هر کسی نمی‌تواند ببیند.
به جز سفر، داستان‌های هفت گنبد یک وجه ممیّزه‌ی دیگر دارند؛ مقابله‌ با هفت پیکرِ نظامی؛ این ادّعایِ محمّد طلوعی در مجموعه داستانِ هفت گنبد است و نمی‌توان انکار کرد که چقدر جای این سنخ ادّعاها امروزه خالیست؛ اگر دل زنده باشید تنها با شنیدن این مدّعا سرِ کیف میایید.
مرزی که امروز بینِ ادبیاتِ کلاسیکِ ایران و آثارِ معاصر روز به روز پررنگ تر می‌شود، قربانیش به زعمِ من ادبیاتِ کلاسیک است؛ پویایی و تغییراتِ زبان، روز به روز خواندنِ آثارِ کلاسیک را سخت‌تر و مخاطبانشان را محدودتر می‌کند و آثارِ فلان نویسنده‌‌ی قرونِ گذشته اسمی محض می‌شود که با هر نامِ کتاب، یک چهارم نمره، دانش‌آموزان باید حفظ کنند و به دردِ تست زنی می‌خورد و دقیقا به همین شکل سینه به سینه منتقل می‌شوند؛ همان مثالِ پوسته‌ی بی مغز. بماند که قدسی کردن و دست نیافتنی کردن قلل ادبیات، برایِ نویسندگان تازه نفس یاس و کرختی می‌آورد و برایِ برداشتنِ گامی کوچک در جهتِ عکسِ جریانِ غالب باید پوزخند دید و لغو شنید که فلانی را چه به این حرفها؟ به نظرِ من بازی را نباید تمام کرد و تحدّی و به مبارزه طلبیدن آثار کلاسیک و چرخیدنِ این چرخه، مزّه بازی را بیشتر می‌کند.