مصاحبه‌

photo 2017 07 08 12 24 57 928x658 - دوست دارم جوان هاي دهه هفتادي داستان هايم را بخوانند

دوست دارم جوان هاي دهه هفتادي داستان هايم را بخوانند

دوست دارم جوان هاي دهه هفتادي داستان هايم را بخوانند 928 936 logos

زهرا حقیقی – رشت ، خبرنگار

محمد طلوعی یکی از نویسندگان جوان و خوش ذوق گیلانی است . وی دانش آموخته سینما از دانشگاه سوره و ادبیات نمایشی از پردیس هنرهای زیبا در دانشگاه تهران است . نخستین رمان وی با عنوان «قربانی باد موافق» در سال 86 منتشر شد و او موفق به کسب پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال شد. همچنین وی در سال 91 نیز با انتشار مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برنده دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شده است. طلوعی در سال 95 نیز به عنوان برگزیده نخستین دوره جایزه ادبی «چهل» شد که هرساله از سوی مکتب تهران به نویسندگان جوان زیر چهل سال و خوش آتیه اهدا می شود.رمان «آناتومی افسردگی» نوشته محمد طلوعی به تازگی توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. به همین بهانه گفت و گویی کوتاه با این نویسنده انجام داده ایم که در ادامه می خوانید.[fruitful_sep]

چه عاملی باعث شد که این کتاب را بنویسید؟

اناتومي افسردگي براي من جوري جامعه نمايي داشت، دلم مي خواست راجع به شكست خورده ها بنويسم، قهرمان هاي منزوي و رو زوال، نه ادم هاي فرودست يا فرادست، طبقه اي از ادم ها كه مثل خودم و خودمان هستند، ادم هايي با شكست هاي كوچك و پيروزي هاي كوچك كه از دست خودشان هم حوصله شان سر مي رود. نمي خواستم قهرمان بسازم مي خواستم قهرمان هاي درون هركدام مان را نشان بدهم، مي دانم گفتن اين كه مي خواستم صداي يك نسل باشم كار بيهوده اي است. يك همچين ادعايي بسيار بيهوده است چون احتمالن من تجربه اي اندكي از نسل خودم هستم اما سعي كرده ام به اين صدا نزديك بشوم، اين صدايي كه عليه بيهودگي اطرافش مي شورد و مسخره اش مي كند و باز در مواجهه با ان شكست مي خورد.

در داستان «آناتومی افسردگی» چه محورهایی را مدنظر داشتید و چه شباهت هایی بین آثار داستانی قبلی تان با این داستان وجود دارد؟

من يك منظومه ي فكري را در اثارم دنبال مي كنم و هر كتابم لمحه اي از اين منظومه است. اناتومي افسردگي دو كتاب همراه دارد يكي “دايرة المعارف روياها” و ديگري ” الفباي وجد” هر سه ي اين كتاب ها جوري جامعه نگاري معاصر است و نگاهي استعلايي به زندگي دارد ، اين كه ارزش خوشي هاي كوچك زندگي چه قدر بيشتر از كليت ان است و چه طور با فراموش كردن اين ارزش هاي كوچكي كه زندگي برامان مي سازد و دويدن دنبال سراب موفقيت و زندگي بهتر همين چيزي كه داريم را از دست مي دهيم.

شما با داستان هایی چون ((قربانی باد موافق)) یا ((من ژانت نیستم)) موفقیت هایی در جوایز ادبی کسب کرده بودید،فکر می کنید با رمان ((آناتومی افسردگی)) هم بتوانید حائز کسب جوایز برتر شوید؟

جوايز بخشي از روند توليد و عرضه ي يك كتاب هستند، انگيزه هايي به نويسنده ها براي نوشتن و انگيزه هايي به خواننده ها برا خواندن مي دهند. جايزه براي من در فرايند خلق اهميتي ندارد، يعني وقتي مي نويسم اهميتي به جايزه ها نمي دهم اما براي ديده شدن يك متن مهم هستند. اگر اناتومي افسردگي جايزه بگيرد خوشحال مي شوم اگر نگيرد اما ناراحتي ندارد، چون اين كه كتابي جايزه بگيرد به خيلي چيزها بسته است، از كتاب هاي ديگري كه در ان سال درامده اند تا تركيب هيات داوران.

همیشه بین عنوان و درونمایه کتاب ارتباط خاصی وجود دارد چقدر عنوان این کتاب با محتویات درونی آن نزدیک است؟

اسم كتاب درواقع جوري رونمايي از محتوا است و واكاوي جامعه ي افسرده و افسرده ساز به صورت تماتيك در هر سه داستان كتاب وجود دارد.ك تاب هاي من با خط باريكي از شخصيت ها به هم وصل اند، يعني بعضي از ادم ها در داستان هاي ديگر حاضر مي شوند.

شما بیش از این در داستان «من ژانت نیستم» فضاهایی از شهر رشت را به تصویر کشیده بودید،آیا در داستان های آتی شما شاهد این روایت از جغرافیایی که به آن تعلق دارید هستیم؟

يك مجموعه داستان ديگر به اسم “گمشده هاي ازلي” دارم كه دوباره به رشت و داستان هاي اين شهر بر مي گردد. راستش رشت براي من بيشتر از محل وقوع حوادث داستان ها است، رشت براي من جوري از زندگي و روابط است كه در جاهاي ديگر وجود ندارد.

در داستان ها شما خود نویسنده هم به عنوان راوی وجود دارد،آیا این مساله یک تکنیک پست مدرن است یا صرفا بر اساس علاقه شما چنین کاری انجام می شود؟

در رمان هايم راوي و نويسنده يكي نيستند، در مجموعه داستان هام البته اين كار را كرده ام البته و جوري شيوه ي روايي در داستان هايم است.

سواد سینمایی شما چقدر بر داستان نویسی شما تاثیر گذاشته است؟

سواد سينمايي امروز حتا بيشتر از سواد ادبي در جامعه مان وجود دارد، ادم ها براي اين كه بخشي از تاريخ ادبيات را بخوانند بايد وقت زيادي را صرف كنند اما شناختن بخشي از تاريخ سينما واقعن وقت كمتري مي خواهد.

2473837 - گفتگو با مهر: تأثیرگذاری از عهده ادبیات ساقط شده است

گفتگو با مهر: تأثیرگذاری از عهده ادبیات ساقط شده است

گفتگو با مهر: تأثیرگذاری از عهده ادبیات ساقط شده است 600 400 logos

منبع: خبرگزاری مهر

* در شماره نوروزی مجله داستان همشهری، از شما روایتی خواندم با عنوان ضمیر ظالم. اگر درست به خاطرم مانده باشد این روایت با موضوع تنهایی انسان به‌ویژه از نوع معاصرش نوشته ‌شده بود. آن موقع هنوز کتاب آناتومی افسردگی را ندیده بودم اما همین روایت جذبم کرد که رمان شما را بخوانم. به همین بهانه می‌خواهم سؤال کنم که تنهایی و به دنبال آن افسردگی چطور راه خودش را به ذهنیت داستانی شما باز کرده است؟

به نظرم تنهایی یک مفهوم الهیاتی ابدی و ازلی است، از آن چیزها نیست که معاصریت‌پذیر باشد، همیشه بوده و با هرجور شکل زندگی هم خواهد بود. این تنهایی، تنهایی در شناخت و مفاهمه با جهان است که جمع‌پذیر نیست و کمی با مفهوم افسردگی‌ای که من در رمان آناتومی افسردگی به آن ارجاع می‌دهم تفاوت دارد، یعنی شاید به ظاهر تجانس این کلمات بشود معانی مشترکی از آن‌ها گرفت ولی در ذهن من فرسنگ‌ها با هم فاصله دارد. درواقع آن افسردگی‌ای که در رمان از آن حرف می‌زنم هیچ ربطی به کنش روانی فردی ندارد و چیزی جمعی است.

* متوجه منظور شما شدم اما من حسم این است که این داستان انتقادی است که شما افشاگرانه نسبت به پیرامون خود بیانش می‌کنید. روایتی از جامعه‌ای که در آن هیچ چیز مهیجی برای زندگی نیست و انسان‌های محصور در آن سعی دارند خود را به شکلی از آن نجات بدهند. می‌خواهم بدانم که چرا جامعه را این‌چنین خشن و بی‌فروغ دیده‌اید؟

این ذات جمع است که خشن باشد، هر چه قدر هم ما انتظار چیزی آرمانی از جامعه داشته باشیم باز ساخت جامعه خشن و ویران‌گر است، ما در فردیت‌مان مهربانی را می‌آموزیم و تمرینش می‌کنیم در خانواده کمی خشن‌تر می‌شویم در جمع دوستان خشن‌تر از خانواده و در محیط کار باز خشن‌تر از جمع دوستان و هر چه به اعتبارات اجتماعی دور از هسته‌ی خود می‌رویم باز به خاطر احساس ناامنی روی خشن‌تری از خودمان را نشان می‌دهیم.

این کار با اینکه نامطلوب است آن‌قدر در ما طبیعی است که حتی حسش نمی‌کنیم، حتی احساس نمی‌کنیم این کاری که داریم می‌کنیم از خوی واقعی‌مان فاصله دارد، نتیجه این‌که ما اساساً در خشونتی سازماندهی‌شده زیست می‌کنیم که خود را از غیرخودی سوا می‌کند و این ربطی به نگاه من ندارد من فقط دارم این خشونت و فاصله را نشانتان می‌دهم.

* آقای طلوعی سه شخصیت به قول شما افسرده رمان شما در کنار هم قرار است چه بخشی از اجتماع را نمایندگی کنند؟ اصلاً قرار بر چنین کاری دارند؟

بالاخره هر جور شخصیتی در هر جور داستانی در کانال‌های اجتماعی شدنش ظاهر می‌شود، خانواده و تحصیلات و شیوه‌های جامعه‌پذیر شدنش داستان را جهت می‌دهد. قطعاً نمی‌توانم از انتخابم احتراز کنم و بگویم اصلاً قصد جامعه نمایی با این شخصیت‌ها نداشتم اما قصد جامعه‌شناسی هم نداشتم که هر کدام را نماینده جوری از تفکر یا طبقه اجتماعی بگیرم، این ها آدمهایی بودند که به درد پیشبرد مضمون قصه من می‌خوردند.

* با این همه، نکته جالب در رمان شما نظرم را به خودش جلب کرد انتخاب کاراکترهای داستانی بود. در بخش دوم و سوم شما دو شخصیت را تعریف می‌کنید که به نوعی ملموس و قابل درک هستند اما شخصیت اول کمی دور از دسترس است. من را یاد کاراکترهای فیلم‌های تارانتینو انداخت. برایم درباره خلق این سه شخصیت بگویید و اینکه هر کدام از کجا به ذهن شما رسیده‌اند؟

می‌توانم به شما جواب‌های مفسرانه یا نمادپردازانه بدهم، مثلا بگویم اسفندیار نماد شکست‌های تاریخ معاصر ما است یا مهران نشانه انقلاب است اما اینها واقعن اضافاتی است که ذهن منتقدانه می‌سازد، برای من اسفندیار خاموشی یک آدمی است که آمده در کشور مادری خودش بمیرد چون این تنها چیزی است که برایش از این سرزمین باقی مانده، او می‌خواهد همین باقی مانده را هم مصرف کند. به نظرم خیلی طبیعی است که با شخصیت‌های جوان‌تر که مثل خودمان فکر می‌کنند و کار می‌کنند و راه می‌روند هم‌ذات‌پنداری بیشتری داشته باشیم و پیرمردی که انگار از دنیایی دیگر امده و خواستی ناملموس مثل مرگ دارد برایمان غریبه باشد.

* حسم در مواجهه با این سه شخصیت این بود که شما پیرمرد را کمتر از بقیه شناخته و با او ارتباط برقرار کرده‌اید. در واقع انگار شما پری و مهران را از نزدیک دیده و با آن‌ها زیسته‌اید اما با پیرمرد نه. درست احساس می‌کنم؟

اسفندیار آدم دور از دسترسی است هم برای من هم برای خواننده‌ام، بیشتر بابت این‌که خودش هم دلیل بسیاری از کارهاش را نمی‌داند و آن‌قدر عمر کرده که هرکاری می‌کند فکر می‌کند قبلن چیزی شبیهش را دیده و انجام داده، این حتی در مقدار تشبیه‌هایی که در فصل او نوشته‌ام متبلور است، او هر چیزی را شبیه چیز دیگری می‌بیند. این به اسفندیار جوری رهایی داده که هر کاری می خواهد بدون منطق تراشی بکند.

مهران و پری اما هر کاری می‌کنند تا منطقی برای کارهاشان بجویند و ما را توجیه کنند که چرا این کار را می کنند یا آن جور فکر می‌کنند.

* اگر درست متوجه شده باشم از تمامی شخصیت‌های داستانی شما تنها مهران، فرجامی مشخص و قابل درک دارد. چرا تنها او و باقی چرا نه؟

من امیدوار زندگی می‌کنم، همیشه بهترین کارها، کارهای نکرده‌ام است و بهترین داستان‌هایم داستان‌های ننوشته. نمی‌خواستم خواننده‌ام را با آینده‌ای کور تنها بگذارم، می‌خواستم ببیند که پول و اسلحه آرزو نمی‌سازد و براورده‌اش نمی‌کند. واقعا برایم مهم بود که ببیند یک آدم تنها بدون هیچ چیزی و تنها با دید باز می‌تواند آینده‌اش را بسازد، شاید این به نظرتان خیلی آرمان‌خواهانه باشد اما تنها راه باقی مانده برای مهران است. این‌که شمشیر خودش باشد و خودش را دوباره بسازد.

* آقای طلوعی به‌عنوان یک خبرنگار برایم مهم است و معمولا از دوستان نویسنده‌ام این سؤال را می‌پرسم که دغدغه‌های خود در داستان‌نویسی را چقدر شخصی و چقدر برگرفته از محیط زندگی اجتماعی خود می‌دانید. درباره این رمان نیز دوست دارم سؤال کنم که چقدر مساله این رمان را باید مساله اجتماعی روز ایران بدانیم؟ اصلاً لزومی بر این کار می‌بینید که چنین دغدغه‌مندی برای خود تعریف کنید و یا اینکه مثل برخی نویسندگان معتقدید که آن داستانی خود را دارید و کاری به پیرامونتان برای نوشتن ندارید؟

مگر می‌شود چیزی بنویسم و محسوسات پیرامون را از آن حذف کنیم، نویسنده که در خلا زندگی نمی‌کند، جامعه روی او و داستان‌هایش تاثیر دارد هر چه هم که او انکار کند. مطمینم که این سردرگمی منتهی به افسردگی جمعی که می‌خواستم در رمانم نشانش بدهم مبتلا به جامعه و علی‌الخصوص نسل من است اما واقعا قصد نسخه پیچی و راه حل دادن نیستم، این فقط محسوسات من از جامعه‌ام است.

* نکته دیگری که در این رمان نظر من را به خودش بسیار جلب کرد، دامنه اطلاعات نویسنده از اشیا و موقعیت‌های سازنده پیرامون انسان است. شما با مهارت از این داشته‌های اطلاعاتی که حجمی خیره‌کننده دارد برای شخصیت و فضاپردازی داستان استفاده کردید. این حجم از اطلاعات اکتسابی و برای نوشتن این داستان جمع آوری شده و یا ویژگی شخصی شماست؟

من هر چیزی جالبی که ببینم و بخوانم در جایی می‌نویسم، هیچ نمی‌دانم کی و کجا به کارم می‌آید، چند دفتر دارم که این یادداشت‌هایم را به تفکیک گفت‌وگو و ایده و صحنه در آن می‌نویسم، مجموعه‌ای از خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها که مثل کلکسیونرها جمعش می‌کنم، این شاید مهم ترین مجموعه‌ای است که دارم. این مجموعه بعد گاهی دستم را می‌گیرد و مثلا یک آدم یا صحنه را می‌سازد، مثلا آن صحنه که اسفندیار سر صحنه‌ای از فیلم توت فرنگی‌های وحشی برگمان رفته را از یکی از مصاحبه‌های برگمان تخیل کرده‌ام که از زوجی حرف می‌زند که سر صحنه آمده‌اند و یکی‌شان خارجی بوده. این مصاحبه را وقتی دانشجوی سینما بودم خوانده بودم اما بعد از سال‌ها این جا و در این رمان به کار آمد.

* این را هم می‌خواستم بدانم که ترسیم و نمایش این جامعه بی‌فروغ و به تعبیر شما بدون حماسه، قرار است چه کارکرد ادبی اجتماعی داشته باشد؟ در واقع شما برای داستان نقش روایی قائلید و یا اینکه می‌شود به این هم فکر کرد که داستان عاملی محرک باشد برای خلق تغییراتی برای بهتر زیستن.

من فقط یک داستان نوشته‌ام در یک دوره تاریخی اجتماعی، این فکر که اصلاً می‌شود چیزی را با داستان تغییر داد خیلی قرن هجدهمی است، خیلی پرگویی است. من دوست دارم تاثیر داشته باشم و تغییر ایجاد کنم ولی فکر می‌کنم این کار خوشبختانه از عهده ادبیات ساقط شده، پیام دادن و تادیب کردن و سوق دادن به جهتی دیگر کار ادبیات نیست، در بهترین شکل ادبیات و داستان می‌تواند نشان بدهد. به مخاطبش نشان بدهد کی است و دارد چه جور زندگی می‌کند، همین آیینگی شاید خواننده را به جایی ببرد که قبلا نبوده.

newspaperb 113865 1170x658 - مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي

مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي

مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي 2461 3518 modir

مجهولِ همیشگی

گفت‌وگو با محمد طلوعی به بهانه‌ی رمان جدیدش، آناتومی افسردگی

معین فرخی

[fruitful_sep]

مخلص اين گفت و گو شنبه 9 ارديبهشت در روزنامه فرهيختگان منتشر شد.[fruitful_sep]

قبلن که در مجله‌ی «داستان» همکار بودیم بیشتر می‌دیدمش. هفته‌ای چند روز می‌آمد دفتر، می‌نشست روی صندلی، تازه عینک دودی‌اش را درمی‌آورد، دستی به موهای لختش می‌کشید، و صفحات مجله را می‌خواند و نظر می‌داد ـ معمولن هم باهاش مخالف بودم ـ چند تا متلک به هم پرت می‌کردیم تا نظر بعدی‌اش را بگوید، یا بی‌خیال نظر دادن خاطره‌ی سفری را تعریف کند. بعد یک مدتی غیب می‌شد تا دوباره بیاید. حالا که دیگر دو سالی هست همکار نیستیم، گاه‌گداری که هم‌دیگر را می‌بینیم سویه‌ی دیگری ازش را می‌بینم: عینک دودی به چشم ندارد، مستقیم نگاه می‌کند، به هم تکه نمی‌اندازیم و جایش می‌گذاریم بحث در بگیرد. محمد طلوعی‌ای که من می‌شناسم، دوست دارم بشناسم، دومی است ــ تصمیم گرفته‌ام دومی باشد. هرچند وقتی یکی ازم می‌پرسد تو که باهاش کار کردی، چطور آدمی است؟ حاشیه‌ای ازش بیرون می‌کشند و ازم می‌پرسند راست است؟ و من می‌گویم نمی‌دانم. طلوعی‌ای که من باهاش سروکار دارم آدمی است که به رمانش کنجکاوم، حین خواندنش حرص می‌خورم، کیف می‌کنم، حوصله‌ام سر می‌رود، تحسینش می‌کنم، چیزهایی کنار کاغذها می‌نویسم که به خودش بگویم، و وقتی می‌گویم دوباره بحثمان در می‌گیرد، و نتیجه‌اش می‌شود چنین مصاحبه‌ای، از آن‌ها که بعدش فکر می‌کنی جوابت را نگرفته‌ای و فکر می‌کنی جایی در ذهنت چراغ‌هایی روشن شده است.

 

آناتومی افسردگی سه فصل دارد که هر فصل قصه‌ی یک شخصیت با یک انگیزه‌ی واضح است: اسفندیار 91 ساله‌ای که تجربه‌هایش را کرده و می‌خواهد یکی بکشدش؛ پری که ناامید از پیداکردنِ عشق می‌خواهد افسرده شود؛ مهران که تا به حال تجربه نکرده و بعد از عمری زندگی منفعلانه، پس از مرگ اسفندیار و عاشق پری‌شدن، می‌خواهد آدم دیگری شود.

به نظرم همین سه انگیزه نشان‌دهنده‌ی رویکردِ تو به شخصیت‌ها و استراتژی قصه‌گویی هر فصل است: اسفندیار خودش کنترل زندگی‌اش را دارد، پری حتا انگیزه‌اش هم کاریکاتوری است، و مهران در مِه راه می‌رود. ولی سؤال این است که چرا این سه رویکرد و این سه استراتژی؟ این‌ها کنار هم قرار است چطوری کار کنند؟

اين سه آدم با گذشته و تجربه‌هاي متفاوت در يك ماجرايي كنار هم قرار مي‌گيرند، خيلي خودشان دلخواه و عمدي در اين همنشيني ندارند اما كنار هم مي‌مانند و تغيير مي‌كنند، نه اين كه خودشان بخواهند تغيير كنند یا تجربه‌اي جديد به دست بياورند اما تقدير براي‌شان اين جوري رقم خورده. آدم‌هايي كه عبث بودن زندگي را نشان ما مي‌دهند، هر چند كه خودشان اين بلاهت را باور ندارند.

البته که این آدم‌ها به دل‌خواه و عمد خودشان کنار هم نیستند، ولی به دل‌خواه و عمد نویسنده کنار هم‌اند. سؤال من معطوف به این است. تو بین هزار آدمی که می‌توانستند کنار هم قرار بگیرند، این سه تا را انتخاب کرده‌ای. یعنی این‌ها قطعه‌هایی از پازل بزرگ‌تری‌اند، آن پازل بزرگ‌تر برایت چه بوده؟

يك فكر كلي‌تري پشت اين قصه بود كه نمي‌دانم گفتنش لزومي داشته باشد و اصلن كار نويسنده است كه راجع به آن فكر حرف بزند يا نه. فكر مي‌كردم اگر بخواهم زمانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنم را بنويسم و حوادث و اتفاقات سرنوشت‌ساز را از آن حذف كنم چي باقي مي‌ماند

در زمانه‌اي كه جنگ و انقلاب و عشق‌هاي زندگي‌ساز وجود ندارند، چي از زمانه باقي مي ماند كه قابليت دراماتيك داشته باشد. مرگ داستان هميشه‌ي بشري است، مجهولِ هميشگي است. اما احتمالن چند وقت ديگر همين مجهول هم از بين مي‌رود: در دوراني كه مي‌شود تا ابد زنده بود و تا ابد ارزومند و ناراضي زندگي كرد چي باقي می‌ماند. چي نارضايي ما را نسبت به زندگي از بين مي‌برد. آن فكر همين بود. سه آدم ناراضي كنار هم كه جهان‌شان با همه‌ي افتراق در نارضايتي از زندگي‌شان مشترك است. هركدام راه‌حل‌هايي شخصي و شكست‌هاي شخصي‌شان را دارند اما هر سه فكر مي‌كنند اگر بكوشند و تلاش كنند از اين باتلاقي كه تويش هستند در مي‌آيند.

چرا وزن‌شان یکی نیست پس؟ یا بهتر بگویم، فاصله‌ی تو باهاشان یکی نیست، انگار مهران و اسفندیار تلاششان ارزشمندتر است و پری از اول معلوم است کلش مسخره‌بازی است.

چرا راوي بايد فاصله‌اي يكسان با هر سه داشته باشد، آن فاصله‌ي به دقت مراعات‌شده به تو حس بي‌طرفي مي دهد يا چي؟ يعني مثلن اگر من با هر شخصيت فاصله‌اي يكسان داشتم تو فكر مي‌كردي متمايل به سرنوشت يكي‌شان نيستم؟ راستش من اين فاصله را با شناخت خودم تنظيم كردم، كه كدام يكي از اين آدم‌ها را با جزيياتي كه به آن‌ها فكر مي‌كنند بيشتر مي‌شناسم وگرنه ميلي به ارزش‌گذاري تلاش‌شان با دوري و نزديكي به آن‌ها نداشتم.

یعنی اگر پری را بیشتر می‌شناختی بیشتر بهش نزدیک می‌شدی؟

اتفاقن راوي به پري از همه نزديك‌تر است. شايد چون نمي‌شناسمش. رفتارش را نمي‌توانم حدس بزنم. خواسته‌هايش برايم دقيق نيست. به خاطر همين سعي كردم بهش نزديك‌تر باشم. به همين نسبت دورترين فاصله را با مهران دارم. شايد چون نزديك‌ترين آدم رمان به خودم است؛ يك ناراضي شكست‌خورده از سرنوشت كه دخالتي هم در اين شكستش نداشته.

ولی پری تیپیک است، چون بیشتر بار روایتش روی جزئیات بیرونیِ زندگی‌اش است. خودش دور می‌ماند. فنگ‌شویی و جلسات مولاناخوانی و همان انگیزه‌ی افسرده‌شدنش در نهایت همان‌قدر مسخره می‌مانند که با شنیدن تیتروار این‌ها مسخره‌شان می‌کنیم.

به نظرم در حق پری کم‌لطفی می‌کنی. پری برآمده از شرایط زیست محدود خودش در این شهر است ولی نگاه و تحلیلش تیپیک نیست. پری در تقابل افکار و کردارش با سروناز تشخص پیدا می‌کند و اگر یادت باشد تقلیدش از طریقتِ افسردگان امروزی عمدی و آگاهانه است. پری فکر می‌کند می‌تواند تا آخر بازی را دستش داشته باشد ولی از یک جایی به بعد، یعنی وقتی امیر وارد ماجرا می‌شود دیگر مغلوب شرایطش می‌شود.

خب بگذار نظرم را صریح بگویم، که همان چیزی است که بعد از خواندن رمان به خودت گفتم، به نظرم فصل مهران با اختلاف بهترین فصل رمانت است. نه به خاطر این‌که رمان را جمع می‌کند و فصل‌های قبل به کمکش می‌آیند، به خاطر استراتژی روایتش: روایت از بیرون به درون حرکت می‌کند، از لحظات عام به لحظات بسیار خصوصی، از کنش بیرونی به عواطف درونی. به نظرم این‌که این استراتژی را برای فصل‌های قبل انتخاب نکرده‌ای، رمانت را هم از یک‌پارچگی انداخته، هم شخصیت‌ها را از هم‌سطحی. طرح کلی داستان پری شبیه به سریال‌های مهران مدیری است: دختری که می‌خواهد افسرده شود، تا این‌که برایش شوهر پیدا می‌شود. از آن‌ور مهران یکی است که می‌خواهد زندگی‌اش را تغییر دهد، تا این‌که زندگی‌اش (نه به دست خودش) تغییر می‌کند. این دو تا همین‌جوری هم معلوم است که کدام بهتر از آب درمی‌آید. من هنوز هم نمی‌فهمم وقتی می‌توانی فصل مهران را بنویسی، چرا فصل پری را این‌جوری نوشته‌ای.

اگر بخواهم جواب منتقدپسندی بدهم اتفاقا حرکت از درون به بیرون یک ویژگی زنانه دارد که با فضا و شخصیت فصل پری هماهنگ‌تر است، و فصل مهران که مردانه‌تر و وابسته به صحنه‌های اکشن است حرکتی برعکس دارد. چه خوب که چنین رابطه‌ای دیدی. اگر بخواهم واقعیت را بگویم، هیچ‌کدام این‌ها خودآگاه نیست.  من بعد از نوشتن به اين چيزها فكر مي‌كنم و پيدايشان مي‌کنم ولی موقع نوشتن تسلطی به آن ندارم.

 

تو یک زرنگی‌ای هم می‌کنی، فصل اسفندیار پر است از جمله‌های قصار و حکمت‌های زندگی. جملات حاضر آماده‌ای که مخاطب می‌خواهد بخواند و باهاش هم‌ذات‌پنداری کند. همان جملاتی که پشت جلد کتاب گذاشته‌ای و در تیزرها و متن‌های تبلیغاتی رمان هم بود. از یک طرف دیگر، این‌جور فلسفه‌های زندگی را هم دست می‌اندازی. انگار نمک می‌خوری و نمکدان می‌شکنی، از همان چیزی بهره می‌بری که نقدش می‌کنی. این متناقض نیست؟

 

گاهی تناقض به متن ارزش افزوده می‌بخشد!

چه ارزش افزوده‌ای؟

حالا كه مى پرسي مى روم توى اين پوست وگرنه نویسنده موقع نوشتن متن نه به ارزش‌ افزوده فکر می‌کند نه به هر اتفاق پسینی. وقتی روبروي منتقدی قرار می‌گیرد، بیشتر از این که نویسنده باشد، باید از متن فاصله بگیرد و توی پوست نقد و نظریه برود كه احتمالن گنده گويي به نظر مى آيد. حالا از عینک نظریه اگر نگاه کنیم، تا یک زمانی تا اواسط قرن بیستم، متن چه از دید نویسنده‌ها و چه از دید منتقدان با یکدست بودن، هارمونیک بودن ارزش پیدا می‌کرد. متن را موجود زنده‌ و ارگانیک یا موتوری می‌دیدند که همه اعضایش باید هماهنگ عمل کنند. بعدها پساساخت‌گراها و به دنبالشان پست مدرنیست‌ها گفتند متن یکدست و هماهنگ توهمی بیشتر نیست و این ذهن ما آدم‌ها است که از متناقض‌ترین چیزها مثل زندگی، از زبان که ذاتا محل نزاع تناقضات است، یک ایده اصلی و مرکزی پیدا می‌کند، به قیمتِ سرپوش گذاشتن روی تناقض‌های ذاتی داستان، متن، شخصیت‌ها. نتیجه این شد که توجه به تناقض‌ها کم کم به خودآگاه بعضی نویسنده ها کشیده شده. پارادوکس گاهی صنعتی ادبی غالب در متنی می‌شود و چندلایه اش می‌کند. حالا این که من عمدا پارادوکس مى نويسم یا نه مساله مان نیست. مساله این است که خواننده‌ی تیزهوش و ریزبینی اینجا نشسته که تناقض‌یاب است و مجبورم می‌کند فکر کنم چه طور مى شود او را در اين ناهماهنگي ذاتي درام همراه كرد.

به جز شخصیت‌ها و نیت‌هایشان، دیگر موتورِ پیش‌برنده‌ی قصه‌ها، عامل «تصادف» است. آدم‌ها به‌طور تصادفی در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند که انتظارش را نداشتند و همین مسیرِ زندگی‌شان را عوض می‌کند. تا این‌جا مشکلی نیست، مشکل من جایی شروع می‌شود که این تصادف‌ها این‌قدر هماهنگ عمل می‌کنند. مثلن قماربازی که در فصل اسفندیار پول را می‌برد، در فصل مهران دوباره پیدا می‌شود، یا سرهنگی که در مترو مهران را می‌شناسد در فصل آخر پس از چند اتفاق ناگهانیِ دیگر، سروکله‌اش پیدا می‌شود که کار را پیش ببرد. شبیه همان تکنیکِ کاشت و برداشت فیلم‌نامه‌نویس‌هاست، اما این‌جا یا کاشت اتفاقی است، یا برداشت، یا هر دو. به بیان چخوف تفنگی که یک جایی آویزان بوده شلیک می‌شود، اما یا آدم درست نمی‌فهمد تفنگ از کجا آویزان شده یا شلیک‌شدنش اتفاقی است.

وقتي مي‌گويي اين كاشتن و برداشتن و تقديرگرايي از فيلم‌نامه و سينما مي‌آید باورم مي‌شود كه سواد غالب زمانه‌مان سواد تصويري است نه ادبي،  چون اين‌جور استفاده از محاكات زمانه از درام يوناني و رمان‌هاي بزرگ مي‌آید نه سينما. ديكنز، الكساندر دوما، ويكتور هوگو، بالزاك، تولستوي همه از همين تمهيدات براي ساخت رمان‌هاشان استفاده مي‌كردند. درواقع سينما اين ترفندها را از ادبيات عاريه گرفته، رمان من بازگشت به همين الگوهاي تكرار شونده‌ي رمان كلاسيك است، استفاده از تقديرگرايي متمركز بر آدم‌هاي داستان. با اين معنا بايد دايم از پيداشدن ژاور بعد سال ها در داستان بينوايان بايد ناراحت بشويم، يا مثلن بگوييم آن كشيشي كه شمعدان‌ها را به ژان والژان مي‌بخشد رفتاري نويسنده‌فرموده داشته. به نظرم قرار نيست نويسنده دايم مرجع آویزان‌كردن چيزها را در داستان به خواننده ياد بياورد.

این قبول، کاشت و برداشت از ادبیاتِ کلاسیک وارد کتاب‌های فیلم‌نامه‌نویسی شده. و شاید از همین جوابت بشود راه پیدا کرد به دنیای رمان. این‌که رمانِ تو بیشتر از آن‌که متأثر از قصه‌گویی رئالیستی باشد، متأثر از قصه‌های کلاسیک است. ما در بینوایان این‌جور حوادث را می‌بینیم، ولی مثلن در مادام بوواری نه. اما من نمی‌فهمم این انتخاب چه لزومی دارد، از کجا می‌آید. یک تقسیم‌بندیِ غیردقیق بخواهم بکنم قصه‌ها انگار دو حالت دارند: یا در تلاش‌اند نسخه‌ای از زندگی باشند (حالا با تغییر شکل‌هایی) و خواننده باورشان کند، یا می‌خواهند قصه‌بودنشان معلوم شود. تو انگار (برعکس تربیت‌های پدر) داری دومی را می‌نویسی.

فكر مي‌كنم واقعن تقسيم‌بندي غيردقيقي است، نادقيق است چون آدم و داستان آن وسط زيادند، من اين‌جور داستان تعريف كردن را (كه به قول تو معلوم و مشخص است دارم قصه مي‌گويم) قبلن در داستان هاي كوتاهم هم تجربه كردم، در تابستان ٦٣ در همان مجموعه‌ي تربيت‌هاي پدر  يا مثلن داستان ليلاج بي‌اوغلو در مجموعه‌ی ژانت. داستاني آن‌قدر خيال‌پرورانه كه انگار در دنياي واقعي دورو برمان وجود نداشته. منظورم این است که داستان باورپذیر و باورناپذیر در ساخت تضاد ندارند. نادقيق است چون آدم و داستان آن وسط زيادند، من اين جور داستان تعريف كردن را (كه به قول تو معلوم و مشخص است دارم قصه مي‌گويم) قبلن در داستان هاي كوتاهم هم تجربه كردم، در تابستان ٦٣ در همان مجموعه‌ي تربيت هاي پدر  يا مثلن داستان ليلاج بي اوغلو در مجموعه‌ی ژانت؛ داستاني آن‌قدر خيال‌پرورانه كه انگار در دنياي واقعي دورو برمان وجود نداشته. اين‌كه چيزي عقلي امكان اتفاق دارد يا اين‌كه اتفاقش استبعاد دارد، هیچ‌کدام دليل باوركردن يك قصه نيست. مثلن جهان اسطوره‌اي اساسش بر استبعاد است. يعني تو باورش مي‌كني چون اساسن اتفاق نمي‌افتد، یا در یک ماضی بعیدی اتفاق افتاده است.

در تابستان 63 از اول همچین قراردادی نمی‌کنی، کلی نشانه‌های مستند می‌گذاری که بُعد خیال‌انگیز پررنگ‌تر شود. ولی این‌جا از همان اول قرارداد کرده‌ای. حالا سؤال من این است که چرا؟ مگر نمی‌گویی که می‌خواهی ببینی زندگی در عصر بدون انقلاب و جنگ و عشق چطوری است؟ چرا می‌روی سمت قصه‌ی کلاسیک/اسطوره‌ای؟ این جهان موازی که این اتفاق‌ها در آن می‌توانند بیفتند، نقض غرض نیست؟

 

شايد جواب سرراست‌تر از  اين‌ها است. در جهان بدون حماسه تنها راه داستا‌ن‌پردازي برگشتن به ساحت اسطوره است، برگشت به تقديرها و پيداکردن سرانگشت خدايان در زندگي ما. فكر مي‌كنم آن‌چه داستان نويسي ما را امروز بي‌رمق كرده همين بازنمايي واقعيت است؛ اين‌كه بيرون چه می‌گذرد را بدون واسطه و سانسور می‌توانيم در اينستاگرام  ببينيم، چرا بايد دست‌خورده و مستهلكش را در رمان بخوانيم؟

ولی این همه نویسنده‌ی بزرگ داریم که به ساحت اسطوره برنگشته‌اند. من احساس می‌کنم این‌جور داستان‌نویسی از یک‌جور نوستالژی می‌آید، نوستالژی قصه‌های مهیج و پر اتفاق. یعنی تو انگار می‌خواهی از این خلأ بنویسی، اما نمی‌خواهی ببینی‌اش.

من اين‌جور قصه‌گويي را از ادبيات خودمان پيدا كردم، از فردوسي و نظامي و عطار. مي‌دانم به نظر شبيه حرف‌هاي تكراري توي تلویزيون مي‌آيد. ولي واقعن سرچشمه براي من آن‌جا است. وقتي كه يك قهرمان شاهنامه برمي‌گردد يه ميدان جنگ و كشته مي‌شود فقط براي اين‌كه شلاقي كه اسمش رويش حك شده دست دشمن نيفتد و مايه‌ي ننگش نشود. دلايل كوچك براي فداكاري هاي بزرگ. واقعن من اين اغراق داستاني و تفاوتش با داستان روزمره را از همان ادبيات مي‌آورم.

خب آن‌ها هم حماسه‌سُرا هستند. بحث سر این انتخاب است. ببین تو داری می‌گویی زندگی فعلی ما چنین خلأهایی دارد که باعث شده ما همیشه ناراضی زندگی کنیم. این نارضایتی را وضعیت امروز می‌دانی، از آن سو برای گفتن قصه‌ی این آدم‌ها دست به دامن شکل کلاسیک قصه می‌شوی.

بله، شيوه‌ي داستان‌گويي كلاسيك كه بيشتر از اين‌كه بر عمل قهرمان متمركز باشد، بر بي‌تاثيري او در جهان فراخ تمركز مي‌كند. اين‌كه جهان بدون ماها هم وجود دارد و عمل ما چيزي را تغيير نمي‌دهد. بزرگترين حماسه‌ها در بطن خودشان اين جمله را دارند. تو كسي نيستي كه فكر مي‌كني، تو چيزي نيستي، آن قهرمان با اين همه ابهت مُرد. و تو بدون عمل، بدون كاري سترگ، هيچ در هيچي. اين همان جمله‌اي است كه همه هر روز با آن گرفتاريم و دليل اصلي نارضايي ما است. من از همين ساخت براي نشان دادن همين خلأ استفاده کردم. اين‌كه هر چقدر تكاپو كنی، هر چقدر دنيا روهاي متفاوتي نشان بدهد، باز هم نارضايي شخصيت‌ها از بين نمي‌رود، درواقع همه‌ي آن خاطرات كه مي‌سازيم آخرش به هيچ مي‌رسد. انگار سعي كردم هركدام اين شخصيت‌ها به اين سوال سر كتاب جواب خودشان را داده باشند.

خب، ولی آن ور قضیه این است که تو داری شخصیت‌ها را از تجربه‌ی زیسته‌ی خواننده دور می‌کنی.

تجربه ي زيسته‌ي مخاطب محافظه‌كارانه است، اصلن تلویزيون براي گسترش همين محافظه‌كاري زيسته خلق شده. تفاوت‌هاي كم، تجربه‌هاي شبيه. اگر مخاطب همين‌ها را مي‌خواهد چرا اصلن بايد رمان بخواند؟ رمان آن جايي است كه قرار است چيزي فراتر از تجربه‌ي زيسته‌ي خودمان را تجربه كنيم. كارهایي كه خودمان نمي‌كنيم.

 

نه فقط، رمان آن‌جایی هم هست که تجربه‌ی زیسته‌ی خودمان را یک‌جور دیگر تجربه کنیم. من هم طرفدار برانگیختن هم‌ذات‌پنداری نیستم. ولی دارم می‌گویم رومانس‌ها پاسخ به نیاز زمانه‌شان بودند، همان‌طور که هر مکتب و ژانر ادبی دیگری پاسخ به نیاز زمانه‌اش بود. من احساس می‌کنم این مدل بازگشت به تکنیک‌های قدیمی، انگار در رفتن از این است که ما هم پاسخ خودمان را پیدا کنیم و بر اساسش فرم‌های جدید به قصه‌گویی‌هایمان بدهیم.

من راجع به پاسخ ما نمي توانم حرف بزنم، فكر مي كنم اين يك امر پسيني مربوط به نقد ادبي است. اما پاسخ من كنكاش كردن است، راه جستن.

 

کنکاش توی چی؟

اين كه سراغ چيزهايي بروم كه گوشه‌هاي ذهن من را وقتي رمان مي خوانم مي سايد. فكر كردن به داستان‌هاي بزرگ، اين‌كه با من چه مي‌كنند. و البته نگاه كردن به آن چيزي كه ادبيات زمانه است

 

منظورت از داستان‌های بزرگ چه داستان‌هایی است؟

يوسا، كاداره، كوندرا،  ايشي‌گورو، موراكامي. این‌ها براي من نمادهاي رمان امروزند، خيال‌سازهای امروز آن‌هايي كه داستان را نه روي واقعيت كه روي پوسته‌اي از واقعيت مي‌سازند. با دست‌مايه‌هاي واقعي و آدم‌هاي واقعي. اما اين پوسته‌ي واقعيت همه جا شكسته و داستان در دنيايي از احتمالات خودش پيش مي‌رود، بدون اعتنا به روابط علي دنياي واقعي. قهرمان‌هايي كه دليل كارهاشان را حتا خودشان نمي‌دانند.

و این قرار است با خواننده چه کار کند؟

قرار نيست فرصتِ تجربه‌ی موازی از واقعیت را دستشان بدهد، قرار است در دنيايي را باز كند كه به سوراخ خرگوش مي‌رود. دنيايي كه فقط بايد باورش كنيم تا به وجود بيايد.

art 951222446 - گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد

گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد

گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد 953 536 modir

محمد طلوعی شاعر و نویسنده سال ۹۵ را پربار و پرکار پشت سر گذاشت. پس از آن‌که محمد طلوعی در اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ برگزیدهٔ نخستین دورهٔ جایزه ادبی «چهل» شد (جایزه‌ای که هرساله از سوی مکتب تهران به نویسندگان جوان زیر چهل سال و خوش آتیه اهدا می‌شود) رمان تازه‌اش «آناتومی افسردگی» نیز منتشر شد.
محمد طلوعی که از اعضای نسل نو نویسندگان فارسی است در استودیو آرت‌تاکس میهمان گل‌بو فیوضی است و در یک گفت‌وگوی بلند از همه‌چیز سخن گفته؛ به‌این‌دلیل می‌گوییم همه‌چیز، که طلوعی در این سال‌های پرکاری ادبی، چندان در محافل ظاهر نشده و می‌گویند گوشه‌‌گیر است. خودش در این گفت‌وگو می‌گوید «از در معرض بودن خوشم نمی‌آید.»

اين ويدئو را در آرت تاكس مشاهده كنيد.