مصاحبه‌

Real H - از داماش گیلان تا رئال مادرید

از داماش گیلان تا رئال مادرید

از داماش گیلان تا رئال مادرید 500 243 logos

منتشرشده در همشهری آنلاین

از داماش گیلان تا رئال مادرید کودک و نوجوان > اجتماع – آزاده صالحی: محمد طلوعی یکی از نویسندگان خوش‌فکر و جوان است. كتاب‌هاي او بيش‌تر براي بزرگ‌سالان بوده و براي اين مخاطب، «قربانی باد موافق»، «خاطرات بندباز»، «خواب برادر مرده»، «تربیت‌های پدر» و«من ژانت نیستم» در كارنامه‌ي او ثبت شده است. طلوعی در دنياي ادبیات نوجوان هم حضوري جدي دارد و اخيراً رمان «رئال مادرید» را برای آن‌ها منتشر كرده است. اين كتاب بهانه‌اي شد تا با او كمي گپ بزنيم.

  • «رئال مادريد» اسم خاص يك تيم فوتبال است، خودتان هم طرفدار اين تیم هستید؟
  • از آن‌جایی که زاده‌ي رشت هستم، سال‌هاست که طرفدار تیم داماش گیلانم. از تیم‌های خارجی هم برخلاف این که درباره‌ي رئال مادرید داستان نوشتم، طرفدار تیم بارسلونا هستم.
  • بعد از انتشار كتابتان چه‌قدر از بازخورد نوجوانان نسبت به این کتاب مطلع شدید؟
  • بعد از چاپ این اثر، چند اتفاق افتاد که توانستم با مخاطبان واقعی این کتاب روبه‌رو شوم. این کتاب را در مدارس مختلف خواندم و با استقبال خوبی از سوی دانش‌آموزان مواجه شدم. به‌ویژه در یک مدرسه‌ي فوتبال این اثر را خواندم که خیلی از آن استقبال شد. این جمع‌خوانی باعث شد میزان علاقه‌مندی نوجوانان به این کتاب را بسنجم و از این‌ها گذشته توانستم بیش‌تر به دنیای نوجوانان نزدیک شوم. متوجه شدم که با خواندن این کتاب، برخی از نوجوانان خودشان را به دنیای «عبد»، «بهرام» و… نزدیک می‌دیدند و حتی رؤیاهایشان به رؤیای شخصیت‌های داستان هم شباهت دارد. به این نکته هم دست یافتم که توانسته‌ام با نگارش این کتاب به نوجوانان در انتقال روحيه‌ي ماجراجویي تا حدود زیادی موفق باشم.
  • آیا می‌توان گفت شخصیت «عبد» شخصیتی الهام گرفته از دوران نوجوانی خود شما است؟ نه.در واقع شخصیت‌های این اثر ارتباط چندانی به زندگی و کودکی یا حتی محیطی که در آن زندگی کرده‌ام نداشته‌اند. ولی احتمالاً بخشی از انعکاس وقایع یا محیط من در این شخصیت‌ها تأثیر داشته است.حالا شاید پررنگ‌بودن این شباهت در شخصیت‌های اصلی اثر نباشد و در برخی از شخصیت‌های فرعی داستان هم دیده شود. به‌عنوان مثال در داستان، شخصی به نام بهرام هست که به اصطلاح چُلمن است و من گاهی خود را شبیه او می‌دانم.
  • به نظر مي‌رسد رمان‌هاي نوجوان خارجي نسبت به رمان‌هاي نوجوان ايراني از نظر تعداد و يا كيفيت و جذب
    345183 - از داماش گیلان تا رئال مادرید

    رئال مادريد

    مخاطب موفق‌تر بوده‌اند. چرا؟

  • درست است، به نظرم تعداد آثار ترجمه دراین زمینه زياد است. من معتقدم آن‌چه می‌تواند یک رمان خارجی را نزد نوجوانان ما جذاب جلوه دهد این است که نویسندگان خارجی در نگارش این آثار، دنیايي چند‌وجهی ترسیم می‌کنند و با اضافه‌کردن چاشنی فانتزی سعی می‌کنند مخاطبان را به سمت این آثار بكشند، ولی نویسندگان ایرانی چنین مؤلفه‌ای را در نظر نمی‌گیرند یا اگر هم می‌گیرند اندک است. تجربه نشان داده که نوجوانان نياز دارند از دنیای واقعی فاصله بگيرند و در جهان فانتزی سیر کنند. البته باید به اين هم اشاره کنم که برخی از رمان‌های ایرانی که حول محور ایران باستان و موضوعاتی ازاین قبیل است توانسته تا حدودی عنصر فانتزی را به مخاطب نوجوان منتقل کند، مثل کتاب‌هایی که «آرمان آرین» در این حال و هوا نوشته و بسیار هم مورد استقبال نوجوانان قرار گرفته است.
  • تجربه‌ي نوشتن براي نوجوانان را چه‌طور دیدید؟
  • خب! برای من نزدیک‌شدن به دنیای نوجوانان سخت بود، چون برگشت به فضاهای ذهنی نوجواني‌ام را می‌خواست که من مدت‌ها بود از آن فضاها عبور کرده بودم. ولی وقتی نگارش این داستان را شروع کردم برايم جذابيت داشت و به این نکته رسیدم که داستان نوشتن برای گروه سنی نوجوان باعث می‌شود که نویسنده طراوت بیش‌تری داشته باشد.

درباره‌ي اين«رئال مادريد»

آبادان كجا و رئال مادريد كجا؟ تيم فوتبال نوجوانان آباداني كه مي‌خواهند با تيم نوجوانان رئال مادريد مسابقه دهند، داستان رماني است كه محمد طلوعي براي نوجوانان نوشته است. مسابقه قرار بود كجا برگزار شود؟ دبي. اما پس از رسيدن به دبي است كه كارها براي نوجوانان ايراني و همين‌طور مربي‌شان، آقاي جلالي، سخت مي‌شود و آن‌ها درگير مسائل پيش بيني نشده‌اي مي‌شوند. مثلاً اين‌كه حتي جايي ندارند كه آن‌جا به صبح برسانند. با اين‌حال شور و شوق براي مسابقه با رئال مادريد آن‌قدر هست كه همه‌ي اين سختي‌ها را تحمل كنند. آن‌ها يك تيم هستند و در كنار هم مي‌توانند در اين شرايط به هدفشان برسند. اين تلاش گروهي در جاي‌جاي رمان حس مي‌شود. نويسنده داستانش را با راوي داناي كل نوشته است و از امكان سفر و تغييراتي كه براي شخصيت‌ها ايجاد مي‌كند، براي ساختن بستر مناسب داستانش استفاده كرده است. هم‌چنين براي آن‌ها كه اهل فوتبال هستند وجود برخي شخصيت‌هاي واقعي حتماً جالب است. نوجوان‌هاي آباداني، بلوف‌هايي كه بخشي از داستان را تشكيل مي‌دهند، آرزوها و خاطره‌ها و مرزي كه گاهي محو مي‌شود چيزهايي است كه در رمان «رئال مادريد» به چشم مي‌آيد. اين رمان را محمد طلوعي نوشته و نشر افق (76331466) آن را در 136 صفحه و با قيمت 6500 تومان منتشر كرده است.


بازي برگشت بهرام بود و چهل‌وپنج متر تا دروازه، هيچ‌وقت در زندگي‌اش همچين چيزي برايش پيش نيامده بود. هيچ‌وقت تك‌به تك نشده بود آن هم از اين همه فاصله. عبد از روي نيمكت داد مي‌زد: «برو، برو تا دفاع نيومده.» بهرام به دهان عبد نگاه مي‌كرد و شكل كلمه‌ها را توي هوا مي‌ديد. شكل ب مثل قايق بود، شكل ر مثل پارويي توي آب و شكل واو حباب‌هايي بود كه وقتي پارو به آب مي‌خورد روي آب مي‌آيد. بهرام توي دهان عبد قايقي مي‌ديد كه كسي تويش نشسته بود و در درياي توفاني پارو مي‌زد. بهرام سعي كرد توپ را با روي پا نگه دارد، اما توپ افتاد جلوي پايش و رفت گوشه، دويد طرف توپ، زد توي سر توپ و برگشت به خط مستقيم طرف دروازه. هميشه رو به دروازه بدو، اين عمل اصلي با صداي آقا جلالي توي گوشش بود. آن‌كه توي قايق نشسته بود سرش را بالا كرد و داد زد: «خدا، يه دقيقه بگو اين باد وايسه.» دروازه بود و توپ كه زير پاي بهرام نمي‌چرخيد، به اختيارش نبود، هر طرف كه دلش مي‌خواست مي‌رفت. بهرام گذاشت مرد توي قايق دوباره داد بزند. ابرها كنار رفتند، آسمان صاف شد. دروازه بود و چهل متر ديگر كه بهرام بايد مي‌دويد. آقا جلالي نشسته بودروي زمين و مي‌خنديد. خُل خُلي مي‌خنديد و به بهرام نگاه مي‌كرد. ابو ايستاده بود و چيزي نمي‌گفت. رئالي‌ها ده نفري مي‌دويدند طرف توپ. دروازه‌بان دودل بود كه جلو بيايد يا توي محوطه بماند. عبد داد زد: «هر كاري مي‌خواي بكن. با چشم بسته هم گل مي‌زني.»

من طرفدار الکساندر دومای پدرم نه مارسل پروست – مصاحبه

من طرفدار الکساندر دومای پدرم نه مارسل پروست – مصاحبه 150 150 modir

53203 635576313015440189 l - من طرفدار الکساندر دومای پدرم نه مارسل پروست - مصاحبه

من طرفدار الکساندر دومای پدرم نه مارسل پروست

گفت‌وگو با آرش صادق‌بیگی- مجله هنگام


از همون دوران رشت قرارت رو گذاشته‌بودی با خودت که نویسنده بشی؟

آره، دوران رشت دوران تأثیرگذاری تو زندگی من بود. از بهترین دوره‌های آموزشی‌م بود، هیچ‌وقت بعد از اون دیگه اینقدر چیز نتونستم یاد بگیرم، رشت خیلی محیط روشنفکری‌ای داشت، با آدم‌هایی مواجه شدم که درهای فراخی از ادبیات و زندگی و هنر برایم باز کردن، من معلم‌هایی دارم که هیچوقت نمی‌تونم فراموششون کنم، یه شاعری مثل علیرضا پنجه‌ای، یه نویسنده‌ای مثل مجید دانش‌آراسته، شاعری مثل رقیه کاویانی و… یا یه عالمه دوست هم‌سن‌وسال که نمی‌دونم به‌خاطر شرایط اجتماعی سیاسی دوره بود یا به دلیل باز شدن درهای فرهنگ تو دوره اول خاتمی، ماها خیلی با سرعت و حدت، جذب ادبیات، و هنر به شکل‌های مختلفش شدیم. این آشنایی با مدیوم‌های مختلف هنری کمک کرد که بعداً از همشون تو ادبیات و نوشتن استفاده کنم. استنکافی ندارم از گفتن این‌که مارسل پروست رو حوصله نمی‌کنم بخونم اما اون سال‌های رشت خوندم، چهار مقاله عروضی رو الان حوصله نمی‌کنم بخونم اما اون موقع خوندم، مرصادالعباد خوندم تو پونزده سالگی. امروز از چیزهایی استفاده می‌کنم که اون موقع بهم اضافه شده، مثلاً مجموعه داستان بعدیم هفت‌گنبد، داستان‌های اقتباس شده از هفت پیکر نظامیه، داستان‌های نظامی رو تو شانزده هفده‌سالگی خوندم، از اون موقع تو ذهنم مونده، الان که دارم روشون کار می‌کنم انگار دست کرده‌م تو توبره‌ای که همه چی توش هست و فقط چیزهایی ازش در می‌آرم. یادم می‌آد چهارده‌سالم بود، یه جمله از ابن‌سینا خونده‌بودم خیلی من رو ترسونده‌بود. گفته‌بود هر چیزی در زندگی‌ش یاد گرفته تا هفده‌سالگی بوده، بعد از اون دیگه نتونسته یاد بگیره. اون جمله انقدر ترسوندم که فکر کنم بین چهارده تا هفده سالگی مثل موریانه هر چیزی دم دستم بود خوندم، فکر می‌کردم بعدش غیر قابل آموزش می‌شم، بعدتر فهمیدم این جمله ابن‌سینا معنی ظاهریش این بوده، باطنی‌ش اینه که اگر قراره بعد از اون سن آدم پذیرندگی نداشته باشه و استاد بشه، دیگه چیزی یاد نمی‌گیره. اتفاقاً از هفده سالگی که دیدم یه عالمه چیز واسه خوندن باقی‌مونده یاد گرفتم که درِ ذهنم رو باز بذارم روی آموزش.

دوست دارم از قبل‌ترش بدونم، دوران کودکی نویسنده چقدر تاثیر می‌گذاره رو نویسنده؟

من از این بچه کلاسیک‌های ادبیاتم، از سال 66 عضو مرکز آفرینش‌های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم.

چی شد پات اونجا باز شد؟ ضیاء بردت؟

چون پدر و مادرم معلم بودن باید یه جایی می‌بردنم که علاف بشم، می‌بردنم کانون. یه فرم‌هایی رو مرکز آفرینش‌های ادبی می‌داد که ما توش شعر و داستان می‌نوشتیم پست می‌کردیم. این می‌رفت تو کانون، کسی جواب می‌داد. سال‌ها نمی‌شناختم اون آدمی که به من جواب می‌داد، در واقع تمام این سال‌ها معلم مستقیم من، یه خانمی بود به اسم هلن دهقان‌زاده که خیلی پُرسال هم نبود. این خانوم رو ندیده‌بودم، من هی نامه می‌نوشتم اون جواب می‌داد که پسرم این کار رو بکن، من هم اون کار رو می‌کردم و دفعه بعد دوباره جواب می‌داد. بعد پانزده سالم شد یه نامه‌های بسیار بدخطی می‌اومد که دیگه نمی‌تونستم بخونم، اون نامه‌های قبلی نمی‌اومد، هلن دهقان‌زاده خیلی خط خوبی داشت. یه روزی گفتم برم کانون ببینم اون آدمی که این نامه‌های مزخرف رو برای من می‌نویسه کیه؟ یه جوری احساس کرده‌بودم داره بهم خیانت می‌شه، نمی‌دونستم اون آدم قبلی زنه و این یکی مرده، فقط می‌دونستم اون آدم نادیده‌ای که داره به من چیز یاد می‌ده عوض شده. دیدم آدمی که الان داره جواب می‌ده یه شاعریه به‌نام احمد خدادوست که بعدها با هم دوست شدیم، خیلی آدم درجه یکی بود و البته خیلی بدخط. ماجرا این شکلی بود که هلن دهقانزاده حامله بوده، مرخصی زایمان گرفته رفته. حالا احمد خدادوست داشت به من جواب می‌داد. این جواب‌دادن احمد خدادوست موجب شد من یکی از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم رو ببینم. چون رفتم کانون دیدم یه اتاق خیلی کوچک لمبه‌کوب هس که سه تا میز داره، خالیه مال هلن دهقانزاده‌س که نیست، احمد خدادوست و یه پیرمردی که اون گوشه نشسته و دائم داره سیگار می‌کشه به اسم مجید دانش‌آراسته. اولین بارقه‌های آشناییم با ادبیات جدی دنیا از طریق مجید دانش‌آراسته بود.

اولین محمد طلوعی را که می‌شناسیم محمد طلوعی شاعر بوده، بارقه‌های شاعری از کجا زده‌شد؟

همزمان می‌رفتم پیش یه آدمی تو شهرداری به اسم علیرضا پنجه‌ای که شاعر بود و از اون شعر یاد می‌گرفتم. اینی که پنجه‌ای رو دیدم هم بامزه‌س، یه معلم تاریخی داشتم به اسم قربان فاخته. انقدر سر کلاس دستم رو بلند می‌کردم و شعر مزخرف می‌خوندم که می‌خواست شر من رو از خودش دفع کنه. یک روز گفت آقا؛ من یه دوستی دارم شاعره تو برو پیش اون. خود قربان فاخته صاحب امتیاز مجله‌ای بود به اسم گیلان‌زمین که علیرضا پنجه‌ای سردبیرش بود. رفتم پیش علیرضا پنجه‌ای. تو جلسه‌ای هم که داشتم می‌رفتم اتفاقی افشار رئوف رو بردم، بعدش مجتبی پورمحسن رو بردم که همه این بچه‌ها الان تو ادبیات آدمای معروفی هستن. کاملاً اتفاقی با این آدمها مواجه شدم، این‌که علیرضا پنجه‌ای سردبیر اون مجله بود، باعث شد وقتی به یه پختگی‌‌ای تو شعر رسیدم شعرم چاپ بشه. یادم می‌آد یه روزهایی پنج‌شنبه شب‌ها می‌اومدم تهرام که برم خیابان بنی‌هاشم یه جلسه شعری، شعر بخونم بشنوم، دوباره برم ترمینال سوار شم برگردم رشت. شنبه صبحش هم برم دانشگاه. این کاری بود که الان یک هزارمش هم نمی‌تونم انجام بدم.

با اینکه از 76 شروع کرده‌بودی به نوشتن رمان «قربانی باد موافق» اما انگار شعر مدیوم مهم‌تری بوده توی اون دوره از زندگی‌ت.

آره، وقتی سال 82 خاطرات بندباز رو چاپ کردم کتاب من دوهزار نسخه فروخت، تو دوره‌ای که فروختن یک کتاب شعر با ناشر شهرستانی، بدون تبلیغات اینترنتی، بدون این‌که صفحات وب معنای واقعی داشته باشند خیلی کار سختی بود. کتابم فروخت چون بچه‌های هم‌نسلم تو گیلان سال‌ها منتظر بودن کتاب شعر چاپ کنم. بچه‌های هم‌نسلم تو دهه‌ی هفتاد، شعرهاشون رو همون سال 78، 79 چاپ کرده بودن.

حالا ولی برعکس شده، این‌‌سال‌ها بیشتر این‌وری چرخیدی، حضورت کمرنگ‌تر شده تو عرصه شعر و شاعری.

شعر کم‌رنگ نشد ارائه‌ش نمی‌دم. این رو مایاکوفسکی می‌گه، می‌گه شعر یه شغل بیست‌وچهار ساعته‌س. از وقتی نتونستم بیست‌وچهار ساعته شاعر باشم کمتر شعر گفتم، دیگه هم ارائه نکردم. سال‌هاس شعر رو دنبال می‌کنم، دوستان شاعرم رو دنبال می‌کنم، ترجیح می‌دم خودم رو به عنوان شاعر ارائه نکنم. آدمای درست درمون دیگه‌ای که شعر می‌گن هستن.

اون موقع کتاب شعر چی می‌خوندی؟ بت داشتی مثل همه تو اون سن؟

آره، خیلی علاقمند به لورکا و مایاکوفسکی بودم. البته این تحت تاثیر شعر ترجمه تو دوران نوجوانیم بود. الان حسرت می‌خورم چرا اون موقع بیشتر با شعر کلاسیک آشنا نشدم، هر چند که نسبت به دوستان هم‌سن‌و‌سالم اتفاقا خیلی آدم کلاسیک بازی بودم. شعر عروضی رو بسیار دوست داشتم و سعی می‌کردم یادش بگیرم.

چرا اینقدر تولید تا مصرف «قربانی باد موافق» زمان برد؟

نسخه‌ی اول رمانم رو همون سال 76 نوشته‌بودم، شروع کرده‌بودم به جزوه برداشتن و تحقیق کردن و فکر کردن بهش. یادم می‌آد که فصل‌های اول رو سال 77 تمام کرده‌بودم، منتها بعدها وقفه افتاد و خیلی کارهای دیگه کردم. 83 نسخه آخر رمانم رو تموم کرده بودم ولی 86 چاپ شد. این سه‌سال دنبال ناشر می‌گشتم. آدمی بودم که رمان اولش رو نوشته اما ناشری پیدا نکرده چاپش کنه. دادم نشر مرکز رد شد، بعد دادم افق که دو سالی تو پروسه تصویب و این‌که بپسندن موند.

پر گرایش سیاسی چطور تو رو گرفت، سیاست چطور سر از اولین رمانت درآورد؟

یه کم خانوادگی و محیطیه. عموی پدرم اصلاً چپ توده‌ای بود، خانواده پدریم چریک فدایی بودن، خانواده مادریم یه کم مجاهد خلق بودن. به غیر از این گیلان دروازه ایدئولوژیه دیگه، نمی‌شه آدم گیلان به دنیا بیاد تحت تاثیر نگاه چپ به دنیا نباشه، نمی‌شه تو گیلان شعر بگی چپ نباشی. طیف‌های متفاوتی هم داره، یکی چپ سوسیالیت، یکی چپ کمونیست، یکی چپ فالانژ. البته اکثر چپ‌ها تو گیلان، چپ‌های رومانتیکن، چپ‌هایی هستن که به صورات رومانتیک به چپ‌گرایی نگاه می‌کنن. به هرحال اون محیط رو من تاثیر گذاشت به‌غیر از این چون تاریخ دوست داشتم شروع کردم روی ریشه‌های چپ‌گرایی تو تاریخ گیلان فکر کردن، نتیجه‌ش شد رمان «قربانی باد موافق»

رمان سیاسی هس اما سیاست‌زده نیست، این دور از اقتضائات سن جوانیه. این جداسری از جوزدگی‌های جوانی، یه پختگی‌ای به رمان داده انگار یه آدم پنجاه‌ساله نوشته یکی که همه این تجربیات رو از سر گذرونده.

اسمش رو می‌ذارم دیوانگی، نایپل می‌گه که رمان اول نویسنده‌ها همیشه از یه دیوانگی‌ نشات می‌گیره. الان که نگاه می‌کنم فکر می‌کنم به طور مطلق دیوانه بودم وقتی رمان اولم رو می‌نوشتم.

آره، یادمه یک روز اومدم خونه دیوونه شده‌بودی از پیداکردن نقشه هفتاد سال پیش لایپزیک

تو نوشتنِ رمان، جمع‌کننده هستم. دکتروف این‌جور کار می‌کنه، یه اطلاعاتی رو جمع می‌کنه، تحلیل می‌کنه، بعد با این اطلاعات جمع‌شده شروع می‌کنه کارکردن. یه‌جایی تو رمان، قراره نامه‌ای از گیلانِ سال 1320، فرستاده بشه به تهران. فکر می‌کردم اون تمبری که پشت اون نامه هس چیه. اومدم تهران رفتم موزه پست، یه هفته تحقیق کردم. الان باز تحقیق کردن خیلی ساده‌تر شده اما اون موقع پیچیده‌تر بود. نمودش تو رمان فقط همینه که یه جایی گفتم «تمبر آبی ده ریالی محمدرضا فوزیه رو چسبونده پشت نامه». کل این یه هفته تهران اومدن و موزه رفتن و کاتالوگ ورق زدنه همین بود. بسیار بلندپروازانه و در یک مقیاس‌های غیر ایرانی فکر می‌کردم، معلومه نتیجه‌ش این نشد ولی اینجوری فکر می‌کردم.

الان تو سی‌وشش سالگی هنوز اون بلندپروازی بیست سالگی رو داری؟

دیوانگی‌های بیست‌سالگی رو ندارم، تو چندتا مصاحبه گفتم اگه قربانی رو امروز بنویسم حتماً سیصد صفحه خواهد شد، حتماً سعی می‌کنم یک سری اطلاعات دیگه به خواننده‌ بدم، سعی می‌کنم با یه نظرگاه بنویسمش نه با چندتا نظرگاه. اون موقع دنیا رو این‌جوری می‌دیدم هم آوانگارد هم ایده‌آلیستی، فکر می‌کردم باید این شکلی رمان بنویسم، الان نظرم عوض شده اما اون موقع رو نفی نمی‌کنم.

قربانی توی همه‌ی این جایزه‌های عجیب غریب متفاوت‌ترین رمان و تکنیکی‌ترین رمان و چی‌وچی تقدیر شد اما به اندازه‌ی «من ژانت نیستم» خونده نشد، توی اولین مجموعه داستانت چه اتفاقی افتاد که فاصله خواننده خاص و عوام برداشته شد؟

واقعاً نمی‌تونم رصدش کنم، شاید دیوانگی نوشتن کتاب اول رخت بر بست. ببین در ایران این مشکل وجود داره که آدم باید تو کتاب اولش خیلی خوب باشه. به آدم اجازه نمی‌دن آدم خطا کنه، اجازه نمی‌دن متوسط باشه خام‌دست باشه.

شاید ادبیات قربانی بگیره وگرنه اینی که می‌گی تو سینما نیست

آره، وقتی فیلم اول رو بد بسازن می‌گن این فیلمساز اوله با استعداده، ولی هیچکس به تو اجازه نمی‌ده یه نویسنده اول با استعداد باشی. همه از تو کمالی می‌خوان که آدم رو عاجز می‌کنه. شاید اگر اون احساس کمال تو کتاب اولم نبود اون اشتباه رو نمی‌کردم. البته انکار نمی‌کنم «قربانی» خیلی جایگاهم رو به عنوان یک نویسنده تکنیکال تثبیت کرد ولی دلم نمی‌خواست این تصویری باشه که از من وجود داره. زمان بهم یاد داد چطور تکنیک‌ها رو ساده‌تر نشون بدم. یاد گرفتم با شیوه‌های ساده‌تری توی فرم تکنیک‌هام رو ارائه کنم.

فضای نوستالژیک «من ژانت نیستم» باعث شد اغلب خوانندگانش فکر کنند نویسنده قصه‌های خودش را نوشته، چی شد این یاد کردن‌های گذشته را با عناصر داستانی تلفیق کردی؟

می‌دونی که جعل کردم، خیلی از اون قصه‌ها، قصه‌های واقعی زندگیم نیست ولی کلکی زدم، بین جعلیاتم و چیزهایی که در زندگیم بود کاری کردم که خواننده دیگه نمی‌تونه متوجه بشه واقعیه یا نه. این خیلی به داستانها کمک کرد. یک روزی با همین دوست‌های نویسنده‌م کَلی گذاشته بودیم؛ این‌که اون کپسول گازهایی که می‌آوردن دم خونه‌‌ها، چه رنگی‌ش مال چه کمپانی‌ای بود، مثلاً پرسی‌گازها خاکستری بود، ایران‌گازها نارنجی بود. بعد به این نتیجه رسیدم چیزهای خیلی ساده‌ای مثل کپسول گاز که تو زندگی ما تغییر کرده و دیگه نیست چطور می‌تونه همه آدم‌ها رو به وجد بیاره، همه آدم‌ها رو به بخشی از خاطرات شخصی خودشون ببره. یکی از بچه‌ها تعریف کرد که چطور تو اون دوره پدرش مسافرت بوده و مادرش خواهرش رو حامله بوده و مجبور بوده این کپسول گازها رو ببره بالا بیاره پایین. فکر کردم چطور اون، یه تکه از زندگی همه‌ی ماهاس. الان دیگه وجود نداره ولی همه‌مون رو احساساتی می‌کنه. راستش از این کلک خیلی استفاده کردم تو نوشتن «من ژانت نیستم»

توصیه می‌کنی این کلک رو؟

نه، چون روزگارش گذشت. ما الان آنتی نوستالژیک شدیم. خودم هم دیگه ازش استفاده نمی‌کنم یعنی تو کتاب دومم ازش استفاده نکردم، توی «من ژانت نیستم» جواب داد. یعنی سبکی از زندگی ما که به خاطر شرایط تکنولوژیک روزگار از دست رفته بود ولی همه‌مون رو احساساتی می‌کرد. تو برنامه‌های تلویزیونی یا سینما هم این کار رو کردن اما چون خوشبختانه سر اون موج بودم داستان‌های این مجموعه دیده شد، اگه ته موج بودم همه می‌گفتن اَه، این کار رو که قبلن یکی کرده.

جایگاه سفر تو داستانات خیلی عیانه، توی همین مجموعه «راه درخشان» و «لیلاج بی‌اغلو» یا «زندگان اصفهان» که زنده‌رود چاپ شد، محصول همین زیاد سفر رفتن‌های توئه، انگار قهرمان‌های قصه‌هات رو با همین منزل به منزل‌ رفتن‌ها پیدا می‌کنی.

به عنوان یه خصیصه تو داستان‌هام بهش فکر نکرده‌بودم ولی الان که می‌گی می‌بینم آره، داستان‌هایی دارم که آدمه سفر می‌ره. شبیه اینه که تو نقطه ضعف یه نویسنده رو پیدا کرده‌باشی به روش بیاری. الان ناراضی نیستم ازش.

سفر می‌ری که با داستان برگردی؟

نویسنده اگه قرار باشه مثل یک آدم یکجانشین برخورد کنه، یعنی آدمی که تو خونه‌ش می‌شینه سفر ذهنی‌ش رو می‌نویسه، بعد از مدتی محدود می‌شه به همین چارچوب سفر ذهنی. گاهی اوقات احتیاج داری ماجراجویانه وارد دنیایی بشی که هیچ شناختی ازش نداری. طرفدار الکساندر دومای پدرم، طرفدار الکسندر دومای پسرم نه مارسل پروست. اون روزی که می‌رفتم استانبول، کاملا بدون شناخت رفتم. وقتی برگشتم، استانبول شهر دوم من بود. انقدر گشته‌بودم تو کوچه‌های استانبول، انقدر گم شده‌بودم که الان می‌تونم چشم بسته کوچه‌ها رو بکشم، می‌تونم تورلیدر باشم از ایران آدم ببرم استانبول. اون لحظه که می‌رفتم ماجراجویانه بهش فکر می‌کردم. شاید این، تحت تاثیر اسپیلبرگ دوران بچگی منه، وقتی ایندینیاجونز می‌دیدم فکر می‌کردم واقعاً یه عتیقه‌شناس، یه ماجراجو در من هست که این کارها رو انجام خواهد داد. وقتی اون کارها رو انجام ندادم داستان‌نویس شدم. سعی کردم تمام اون ماجراجویی‌ها رو تو داستان هام انجام بدم. نمی‌رم سفر که داستان بنویسم ولی من از هر سفری برگشتم با داستان برگشتم چون اون فضا روم تاثیر گذاشته.

این سازوکار نوشتن از کجا می‌آد، یه چیزی رو می‌نویسی سال‌ها بعد ازش استفاده می‌کنی. یادمه «تابستان 63» رو، سال 85 نوشتی و الان که 93 س تازه تو «تربیت‌های پدر» دراومده، یا مثلاً همین «مسواک بی‌موقع»، یادت باشه تابستون 87 داشتیم از جاده کُدیر برمی‌گشتیم که ایده‌ش رو تعریف کردی.

هفده سالم نبود که یه مصاحبه از آگاتا کریستی خوندم، پرسیده بودن چطور می‌نویسی گفته بود همیشه پنج تا داستان رو همزمان می‌نویسم. بعد هفت سال که رمانم چاپ شد فهمیدم خیلی آدم کندی هستم، همیشه باید پروژه های باز زیادی دورم باشه. همیشه همزمان دارم روی چهارتا داستان و سه تا فیلمنامه و دو تا نمایشنامه کار می‌کنم. وقتی به ثمر می‌رسه آدما فکر می‌کنن پرکارم در صورتی که هر کدوم از این پروژه‌ها رو سال‌ها پیش شروع کردم و بعضی‌هاشون واقعاً یک دهه طول کشیده تا تموم شه. من زیاد کار می‌کنم اما این پرکاری رو تو زمان کوتاه انجام نمی‌دم.

«تربیت‌های پدر» به غیر از این‌که تمام بی‌آدابی‌ها و سرگشتگی‌های پدرت رو داره، مثل خود واقعی‌ش راویه. مثل اون، پیچیدگی‌ها را اول ساده می‌کنه بعد روایت می‌کنه. «تربیت‌های پدر» نقطه تعادلیه بین پیچیدگی‌های «قربانی باد موافق» و سهل و ممتنع بودن «من ژانت نیستم» انگار تو این شکل داستان‌نویسی هم ناخودآگاه وامدار ضیاء بودی.

یه کلکی سالینجر می‌زد خیلی گرفت؛ تمرکزش رو می‌ذاشت روی شخصیت. راوی مثل دوربین، درونیات و بیرونیات شخصیت رو تعقیب می‌کرد. داستان سالینجر پلات مشخصی نداره. مثلاً یک روز خوب برای موزماهی، با عشق و نکبت به ازمه یا بهترین داستانش داستان تدی رو نمی‌تونی تعریف کنی چون پلاتی وجود نداره. تمرکز سالینجر روی شخصیته، این یه دوره‌ای تو ایران خیلی باب شد. بعد یه دوره‌ای کارور باب شد، کارور اساسا شخصیت رو حذف می‌کرد و به‌خصوص راجع به مکان حرف می‌زد. ترکیب این دو جور نوشتن آفت‌های زیادی برای ادبیات فارسی داشت، داستان‌نویس‌های ایرونی نتونستن از این تقلید صرف خارج بشن. من درس گرفتم، داستان‌هایی نوشتم که هم پلات توش اهمیت داره هم شخصیت. وقتی «انگشتر الماس» رو می‌خونی نمی‌تونی بفهمی پلات مهم‌تره یا شخصیت. یه پدر و پسر قرار می‌گذارن برن یه کسوف معهود رو ببینن، یه قراره سی‌ساله رو انجام بدن. پلات یه مسیره، خیلی هم مهمه، ولی شخصیت پدر پسره هم مهمه. این اون چیزیه که از سینما یاد گرفتم.

درصورتی که تو «من ژانت نیستم» پلات داستان‌ها می‌چربید به شخصیت مثلاً «نصف تِنور محسن»

سعی کردم داستان پلات‌محور بدون نگاه به شخصیت رو تمرین کنم «نصف تِنور محسن» در اومد، سعی کردم داستان پلات محوری که یه کم شخصیت توش مهمه تمرین کنم ازش «لیلاج بی‌اغلو» دراومد، بعد گفتم با تمرکز رو دو تا شخصیت پلات داستان رو تعریف کنم شد «راه درخشان». الان توی مجموعه بعدیم «هفت گنبد»، تمرکز روی مکانه، کاری که کارور داره انجام می‌ده اما کاروری نیست، پلات داره ولی شخصیت دیگه اهمیت نداره، لوکیشن اهمیت داره و پلات. نمی‌دونم اینا رو باید گفت یا نه، از اون کارهاست که منتقدها باید در مورد کار آدم بگن. یک جور داستان نوشتن رو تمرین نمی‌کنم جورهای مختلفش رو تمرین می‌کنم.

شخصیت پدر با جعلیاتی که وارد قصه کردی قابل تفکیک نیس؟ چقدر از این تنیدگی مختص خود ضیاء بوده؟

پدر من مهمترین عامل نوشتنم بوده. فکر می‌کنم یکی از شبیه‌ترین آدم‌ها به پدرش هستم تو جهان، با همه مقاومتی که کردم شبیه اون نشم، یعنی سعی کردم کچل نشم شکمم اندازه اون جلو نیاد ولی تو فکر و ذهن و زندگی خیلی شبیه پدرم شدم، با این تفاوت که پدرم تمام این دنیای دیوانه ذهنیش رو باید می‌ذاشت تو تکنیک، چون مهندس بود. به یک چیزهای عجیب غریب فکر می‌کرد که تو دنیای اختراع اکتشاف و زندگی تکنوکراتانه می‌تونس به بن بست و سرخوردگی و شکست بینجامه اون جور که برای پدرم شد. پدرم همیشه شبیه دکتر دولیتل بود پروفسور دیوانه‌هایی که یه فکرای عجیب غریبی دارن و هیچ وقت هم اون فکرها به انجام نمی‌رسه. درس عبرتی شد که طرف مهندسی نرم، ول کنم برم اون فکر دیوانگانه‌م رو تو داستان قالب بزنم، چون داستان یه دنیای خیال‌ورزانه‌س، هر چقدر خیالاتت عجیب تر باشه تو بهتری. ولی توی دنیای مهندسی‌ پدرم، هر چقدر خیالاتش عجیب غریب‌تر بود کارهاش نشدنی‌تر می‌شد بنابراین ما خیلی شبیه هم هستیم فقط اون راهِ اشتباهی رو رفته. رابطه من، رابطه خیلی عمیق اما کوتاهی با ضیاء بود. من به سرعت ازش مستقل شدم اما اون دوره‌ای که وابسته بودم عمیقاً بهش معتقد بودم. این رابطه معمولا تو پدر پسرهای ایرونی کمتر اتفاق می‌افته، معمولاً بین پدرها و دخترهای ایرونی هس، این‌که پدر بت می‌شه. پدر من تو دوره‌ای از زندگی همه‌چیز من بود و مثلاً از فرداش دیگه نبود.

یادته کی این‌طور شد؟ سر مسئله‌ای شد؟

آره، ولی نمی‌خوام حرفش رو بزنم، دقیقا اون مرز رو یادم می‌آد؛ اون لحظه‌ای که فکر کردم این آدم دیگه اون آدمی نیست که باید بهش تکیه کنم.

تو چه سنی اتفاق افتاد؟

16 سالگی، هیچ وقتی از پدرم متنفر نشدم، ازش ناامید شدم. به نظرم نرسید اون داره اشتباه می‌کنه ولی مطمئن بودم اون نخواهم شد. مطمئن بودم اون شکل زندگی رو نخواهم گزید. هیچوقت هم معتقد نبودم داره اشتباه می‌کنه، تا اون موقع هر جور زندگی کرده بود بعدش هم همون‌جور زندگی می‌کرد. پدرم خیلی آدم کوشنده‌ای بود، بسیار کوشش می‌کرد و کم نتیجه می‌گرفت. این، اون لحظه‌ی طلایی‌ای بود که ازش جدا شدم، اون لحظه‌ای که فکر کردم آدمی که انقدر کم نتیجه می‌گیره نمی‌تونه قهرمان من باشه، دقیقاً روی یکی از شکست‌های مفتضحانه‌ش جدا شدم. یکی از اون جاهایی که تو زندگی خیلی باخت و من سریع فاصله گرفتم ازش، گفتم باید ازش فاصله بگیرم وگرنه یکی می‌شم شبیه اون.

چطور یک رشتی، «رئال مادرید» می‌نویسه؟ یک رمان نوجوان با حال و هوای کاملاًً جنوبی.

چهار سال طول کشید تا داستانی بنویسم در مورد چندتا پسر بچه‌ که آبادانین و راه می‌افتن برن دبی که تو یه شعبه‌ای از رئال مادرید بازی کنن. باز مجبور شدم برم سفر، برم یک ماهی آبادان بمونم یک ماهی دبی بمونم مواد خام داستانم رو پیدا کنم. باید به یه زبانی برای اصطلاحات شخصی اونا می‌رسیدم، می‌نشستم با یه مشت آبادانی از نوستالژی‌هاشون می‌پرسیدم. این پروسه تبدیل یه آدم رشتی به آبادانی خیلی وقت گیر بود. تو اون دوره من یه سری دوست آبادانی داشتم که خیلی نزدیکم بودن، اونا یه اطلاعات بامزه‌ای بهم دادن، همین شده که الان که یه سری آدم جنوبی می‌خونن حس می‌کنن داستان رو یه آدم آبادانی نوشته تا رشتی. دوباره مثل این نویسنده‌‌های جمع‌کننده، توی ابر قصه، تکه‌تکه‌ها رو کنار هم گذاشتم. یه چیز جالب بگم وسط‌های این رمان که رسیده بودم دادم به یه دختربچه خوند، گفت این داستان خیلی خوبه فقط یه دختر کم داره، من برگشتم و یه دختربچه گذاشتم تو داستان. خیلی نتیجه خوبی داشت. خیلی کمک کرد که مخاطبم رو بشناسم، تازه سال‌ها درباره ادبیات کودک چیز نوشته بودم، از 79 عضو کتاب ماه کودک نوجوان بودم، عضو انجمن نویسندگان کودک نوجوان بودم بدون این‌که کتابی در مورد کودک نوجوان داشته باشم. همیشه از دور نظر منتقدانه داده بودم هیچوقت سعی نکرده‌بودم چیزی بنویسم. چون می‌خواستم یک تیم رو نشون بدم مجبور شدم دانای کل بنویسم، هیچوقت هیچ داستانی با دانای کل ننوشته بودم، همین‌کار یکهو نوشتنم رو متحول کرد. علاقه‌مند شدم واسه نوجوونا بنویسم. اونجا مخاطب طبیعی وجود داره، یه بازار بالقوه بیست هزار نسخه‌ای کتاب که بدون اینکه تو جایزه بگیری می‌خوننت. می‌خوننت چون تو جذابی بدون اینکه ازت تعریف بشه، می‌خوننت چون موضوع براشون جذابه چون پلات رو تعقیب می‌کنن، چون با شخصیت‌هات همذات پنداری می‌کنن.

داری فوت کوزه‌گری‌هات رو می‌گی؟

آره، دارم یه راه حلی نشون می‌دم به آدما تا از نویسندگی پول در بیارن. البته خیلی این کار رو می‌کنن مثلاً آقای فرهاد حسن‌زاده، یکی از نویسنده‌های خوب نوجوان که اصلاً نویسنده‌س چون داره واسه نوجوونا می‌نویسه و بازار هدفش رو نوجوونها در نظر گرفته. از این به بعد جزو برنامه‌های نوشتنم هست که سالی یه دونه رمان نوجوان بنویسم. بعد از قسمت دوم رمان که اسمش «آ ث میلان» هس، یه مجموعه سه قسمتی خواهم نوشت که فضای جن و پریانه داره به اسم «سالار گرازها».

Real H - داستان نوجوانان بدون ناجی چیزی کم دارد

داستان نوجوانان بدون ناجی چیزی کم دارد

داستان نوجوانان بدون ناجی چیزی کم دارد 500 243 modir
گفت‌وگو با رؤیا مکتبی به بهانه رمان «رئال مادرید»
قصه‌ای که ستاره ندارد
داستان نوجوانان بدون ناجی چیزی کم دارد

Header Logo - داستان نوجوانان بدون ناجی چیزی کم دارد

شماره ۵۱۹ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۷ اسفند

«سبخی» در اصطلاح آبادانی، زمین‌های خالی خاکی و فراخی است که اغلب بچه‌ها در آنها فوتبال بازی می‌کنند. نوجوان‌های داستان رئال‌مادرید هم فوتبال را از همین زمین‌ها شروع کردند و بعد رویای رفتن به باشگاه رئال‌مادرید به سرشان زد! رئال‌ مادرید اولین تجربه محمد طلوعی در حوزه رمان نوجوان است. کتاب را خواندم، احساس کردم یک آنی دارد که نمی شود به سادگی از کنارش گذشت. یک‌جور سادگی و صفایی داشت مثل خود بچه‌های آبادان، با تمام نقاط ضعف و قوت‌شان. تصمیم گرفتم به همین بهانه گفت‌وگویی با نویسنده‌اش انجام دهم تا بیشتر در مورد این رمان پسرانه و چند و چونش بدانم!

چطور شد که شما از رشت به آبادان رفتید؟! منظورم این است که به ‌عنوان کسی که در رشت متولد شده و با فرهنگ شمال باید بزرگ شده باشد، منطقا، خیلی خوب فضا و فرهنگ جنوبی را تصویر کرده‌اید. آبادان را چطور شناختید؟
سفر رفتم، خواندم و در آبادان زندگي كردم. يك‌ ماه در خوابگاه شركت نفت در «بريم» زندگي مي‌كردم و هر روز صبح مي‌رفتم در زمين های خاكي‌اطراف آبادان فوتبال بازي مي‌كردم. فوتبال خودم شبيه گنارو گاتوزو است، فيزيكي و پربرخورد، اصلا شبيه آباداني‌ها فوتبال بازي نمی‌كنم اما يك‌جوري است كه هميشه توي تيم جايي براي من هست. هميشه مرا براي اين كه بازيكن‌هاي تكنيكي حريف را كنترل كنم برمي‌داشتند، بنابراين تمام صبح‌هاي آن يك‌ماه را با بچه‌هاي آباداني فوتبال بازي كرده‌ام، عصرها هم مي‌رفتم توي قهوه‌خانه‌ها مي‌نشستم به داستان‌هاي فوتباليست‌هاي قديمي گوش مي‌كردم. بسياري از اصطلاحات و داستان‌ها و فضا را از آنجا آوردم. يك دفترچه صدبرگ از ايده و چيزهايي كه يادداشت كردم، دارم كه مدام وسوسه‌ام مي‌كند با اين بچه‌ها و فضا يك داستان ديگر بنويسم. واقعا آن‌قدر داستان از فوتبال و آبادان دارم كه بشود چند رمان ديگر با آن نوشت.
پس قضیه از فوتبال شروع شد و به آبادان رسید. به ‌هر حال ترکیب این دو تا با هم به نظرم کار هوشمندانه‌ای بوده است.

شخصیت‌ها هم خیلی خوب از کار در آمده‌اند. به نظرم یک‌جور روح تیمی و فوتبالی بر کل شخصیت‌های رمان حاکم است؛ یعنی همان‌طور که فوتبال، بازی تک‌نفره نیست و یک کار تیمی است، این خیلی خوب روی شخصیت‌ها هم پیاده شده است. در این رمان هیچ‌کس ستاره نیست، هیچ‌کس یکه‌تاز نیست، هر کسی به وقت خودش نقش‌اش را به بهترین وجه بازی می‌کند. گیریم مثل تیم‌های واقعی حضور بعضی کم‌رنگ‌تر است. مثل نعیم و اصغر که کمتر حس‌شان می‌کنیم. تعمدی در این کار داشته‌اید؟
راستش چند فصل رمان را اول‌شخص نوشتم، بعد ديدم خيلي فردمحور شده، يعني داستان از منظر عبد يا مثلا بهرام خيلي شخصي و ذهني مي‌شد، بعد تصميم گرفتم داستان را داناي كل بنويسم، اين داستان يك تيم است و تيم فرقش با آدم‌ها همين است، هر كسي به درد جايي از قصه مي‌خورد و اگر قرار باشد او قصه را تعريف كند، فقط چيزهايي را مي‌بينيم كه او دوست دارد، بنابراين برگشتم و داستان را دوباره نوشتم. داستان تيمي را نوشتم كه هر كسي به وقتش مي‌درخشد.
این فردگریز بودن روایت در حدی است که من حتی انتظار داشتم مثلا آقا جلالی اصلا از بازداشتگاه در نیاید و همان تو بماند تا بچه‌ها خودشان، خودشان را پیدا کنند و کار را پیش ببرند، همان‌طور تا که اواسط نیمه دوم پیش بردند. توی دلم خدا خدا می‌کردم که آقاجلالی همان تو بماند و اصلا نرسد! به‌خصوص که در آمدنش هم یک‌جور معجزه‌واری بود. این‌که مریم‌خاله خواب ببیند و بعد برود سر وقت دختر و … یعنی تا پیش از این منطق روایت را خیلی خوب پیش برده‌اید اما اینجای داستان می‌رسد، کمی این روال مخدوش می‌شود.
داستان به يك نجات‌دهنده احتياج داشت، به نظرم داستان نوجوان بدون ناجي چيزي كم دارد، اين را از نوجواني خودم مي‌گويم اما آقاجلالي هم آن ناجي مطلق و پيام‌آور خير نيست، درواقع آقاجلالي هيچ كار خاصي نمي‌كند، تنها بچه‌ها از اين كه بزرگسالي هم رويا كنارشان است، انرژي مي‌گيرند. درواقع آمدن آقاجلالي قصه را پيش نمي‌برد كه با بيرون آمدنش از زندان خللي پيش بيايد و منطق قصه را مخدوش كند. حتی خواب ديدن مريم‌خاله هم قبلا گفته شده كه او اهل خواب ديدن است و همه چيز را پيشكي در خواب مي‌بيند. به نظرم درآمدن آقاجلالي از زندان فقط براي اين خوب بود كه ياد بچه‌ها بياورد ناجي‌شان جز رويا چيزي به آنها نداده.
می‌فهم  و البته اصراری هم به آشنایی‌زدایی و تغییر این تصویر نداشته‌اید. در یک چیز دیگر هم به نظرم به الگوی رایج پایبند بوده‌اید. داستان فضای بسیار پسرانه‌ای دارد، که خب در نگاه اول طبیعی هم به نظر می‌رسد، چون اساسا فوتبال مقوله‌ای پسرانه یا به تعبیری مردانه است اما خودتان هم می‌دانید که همواره بخش قابل‌توجهی از دخترها هم به فوتبال اقبال نشان می‌دهند. هیچ اثری از دخترها در این روایت نیست، چرا؟ راهی وجود نداشت که دخترها را هم کمی وارد بازی کنید؟
يك كمي پسرانه بودن كتاب از سفارش‌دهنده اوليه كتاب مي‌آيد، يك روز آقاي شاه‌آبادي كه مدير پروژه چهل كتاب كانون بود، مرا صدا كرد و گفت مي‌خواهد برايش يك رمان پسرانه بنويسم، درواقع يك آماري از تعداد بچه‌هايي كه به كتابخانه‌هاي كانون مي‌رفتند و تركيب جمعيتي‌ داشت كه بيشتر دخترها بودند و استدلال‌شان اين بود كه شخصيت‌ها و سوژه‌هاي رمان نوجوان دخترانه يا دخترپسند است. درواقع به من سفارش دادند كه يك داستان پسرانه براي كانون طراحي كنم و من طرح رئال مادريد را نوشتم. از اساس قرار بود اين داستان براي پسربچه‌هاي كتابخوان جذاب باشد، البته بعد از تعليق آن پروژه در كانون و عوض‌شدن ناشر من باز از اين فضاي پسرانه قالب در رمان راضي بودم، هرچند كه اولين خواننده اين كتاب قبل از چاپ يك دختربچه بود و من شوق او را براي حضور يك دختر در داستان ديدم و با خودم شرط كردم كه در قسمت بعدي داستان حتما يك دختربچه بگذارم.
  جالب است که کار هیچ شباهتی به یک کار سفارشی ندارد. خیلی درونی شده و خودجوش به‌ نظر می‌رسد و از این نظر حقیقتا جای تحسین دارد، ولی در ادامه همین خلأ حضور دخترها، یک نکته دیگر که البته بسیار کلیشه‌ای است به ذهنم رسید موقع خواندن کتاب. کلیشه‌ای از این نظر که خیلی تکرار شده اما به ‌هر حال این کلیشه شدن از اهمیتش نمی‌کاهد و آن هم نقش یا تصویری است که اساسا از جنس زن در این رمان ارایه شده است. یک بار سه زن (جنس مؤنث) داستان را با هم مرور کنیم، یکی مریم‌خاله با تصویر همیشگی زن – مادر. مهربان و بخشنده و حامی. یکی دختر مریم‌خاله (زن سابق آقاجلالی) که جالب است اصلا اسمی هم ندارد! و همان تصویر زن ناسازگار و غرغروی همیشگی را ارایه می‌کند و یکی هم نسیم دختر آقاجلالی در قالب همان کلیشه رایج کودک-‌ معصوم (طبعا چنین شخصیتی باید دختربچه باشد) اینها بعد ندارند. این سه زن کاملا تیپ هستند و اصلا به شخصیت نرسیده‌اند، در حالی‌که مثلا خود آقاجلالی کاملا یک شخصیت است. من تمام مدتی که داستان را می‌خواندم، کاملا می‌توانستم تصورش کنم، زنده بود در ذهنم. حتی باقی بچه‌ها، حتی  ابو!
نمي‌توانم با شما مخالفتي كنم چون اساسا قرار نبود داستان خيلي شخصيت زنانه داشته باشد، قرار بود داستاني كاملا مردانه باشد اما در شخصيت‌پردازي آقاجلالي به‌عنوان يك آدم بزرگسال كه درگير ديوانگي اين بچه‌ها مي‌شود، نياز به انگيزه‌اي مضاعف بود، آقاجلالي به‌عنوان بزرگسال نمي‌توانست آن‌قدر ديوانه باشد كه تن به اين سفر بدهد. مگر اين‌كه انگيزه ديگري جز بازي با رئال مي داشت و آن‌وقت بود كه زن سابق و دختر و خاله‌اش پيدا شدند، درواقع خانواده آقاجلالي خودشان را به داستان تحميل كردند و از آنجايي كه وقت زيادي براي پردازش آنها در داستان نبوده، كمي تخت‌تر و بدون جزیيات در داستان درآمده‌اند
و گرنه در همان يك برخورد با زن آقاجلالي سعي كرده‌ام شخصيتي چندوجهي از او ارايه كنم، هرچند كه واقعا اين شخصيت‌ها در تمركز داستان نبودند و در نهايت بايد با نظر شما موافق باشم.
  برگردیم به انگیزه اولیه کار، نوشتن یک رمان پسرانه. مدتی است که این قضیه باب شده است. البته در کتاب‌های ترجمه (آثار فرنگی). در آثار داخلی تا به حال کمتر به چنین اثری برخورد کرده بودم. البته همان‌طور که اشاره کردید معمولا این جداسازی‌ها و به نوعی از ابتدا جنس خاصی را مخاطب بالقوه قراردادن، کار ناشرهاست. ناشر هم طبعا به بازار و جلب مخاطب بیشتر فکر می‌کند. تجربه شما به‌ عنوان خالق اثر در این مورد چگونه بود؟ نوشتن در یک فضای تک‌جنسیتی راحت بود؟
خيلي تفاوتي احساس نمي‌كردم، براي من محدوديت محسوب نمي‌شد، مثل اين است كه من رماني بنويسم درباره جنگ با سربازهايي كه از خانه دورمانده‌اند. معلوم است كه با چند مرد بايد قصه را پيش ببريم و عشق‌ها و حرمان‌هايي در خانه و زن‌هايي در پس‌زمينه داستان. اين داستان هم همين‌جور بود، زن‌ها بودند اما در پس‌زمينه قصه. در پيش زمينه چندين پسربچه بودند با رويايي در سر، اساسا داستان از نظر من نياز به شخصيت زنانه نداشت كه من از نبودش احساس ناراحتي كنم.
مسأله احساس ناراحتی یا خوشحالی نیست! من هم شاید علاقه‌ای به این تأکیدها و مرزبندی‌های جنسیتی نداشته باشم. از اساس (مقصودم نقد فمنیستی یا رویکردهای مشابه است) اما وقتی در فضاهای تک‌جنسیتی قرار می‌گیرم، ناخودآگاه احساس می‌کنم، چیزی کم است. حس یک‌جور عدم تعادل شاید! این احساس را برای نخستین‌بار وقتی وارد دانشگاه امام صادق (واحد برادران) شدم، داشتم! همین‌طور با شدتی کمتر در دانشگاه الزهرا. فضاهای داستانی هم برایم تابعی از فضاهای واقعی اطرافم هستند. در رئال‌مادرید هم همین حس را داشتم. درست است که فضا از اساس مردانه است. مثال جنگ و سرباز خیلی مثال خوبی بود اما توی همان داستان‌های اینچنینی هم گاهی روح زنانه‌ای حکمفرماست که باعث می‌شود قدری این موازنه برقرار شود. مثلا شاید محمدجمال – برادر کوچک محمد کمال- می‌توانست یک دختر باشد یا مثلا بهرام به جای این‌که به ناراحتی پدرش فکر کند، می‌توانست به ناراحتی مادرش فکر کند و این‌که او الان دارد چه می‌کند؟ یک گریزگاه‌های اینچنینی بود که داستان را از این مردانگی صرف کمی درآورد اما خوب اینها افکار من خواننده است و با دنیای شمای نویسنده طبعا بسیار متفاوت است اما شاید گفتن این نکته هم خالی از لطف نباشد که در مورد این داستان‌های با مخاطب فقط دختر یا پسر درنهایت برخلاف آنچه که ناشر انتظار داشته، جنس مخالف جامعه هدف هم از آنها استقبال می‌کند و به خواندن‌شان علاقه نشان می‌دهد. این را البته براساس یک پژوهش علمی در این مورد می‌گویم.
من هم بسيار اميدوارم كه دخترها از خواندن اين داستان خوش‌شان بيايد.
   اجازه بدهید به اول صحبت‌مان برگردیم. چی شد که آبادان‌ را به‌عنوان خاستگاه این داستان انتخاب کردید؟
واقعا مي‌شود در ايران به داستاني درباره فوتبال فكر كرد و جايي غير از آبادان را تصور كرد؟ فكر مي‌كنم تنها جايي در ايران كه بتواند به آبادان پهلو بزند انزلي باشد، آن‌جا هم مردم عشق فوتبال هستند و تيم شهرشان تمام زندگي‌شان است اما چون آن فضا را خيلي خوب مي‌شناختم و قبلا رماني درباره آنجا نوشته بودم، فضاي انزلي براي خودم جذابيتي نداشت، راستش احتمالا وقتي مي‌نوشتمش، شما هم به‌عنوان خواننده مي‌گفتيد نويسنده داده به مچ و از جايي كه بلد است و مناسباتش را مي‌شناسد دارد حرف مي‌زند، به‌عنوان نويسنده خودم دلم مي‌خواست فضاي ديگري را در داستان‌نويسي‌ام تجربه كنم، جایي كه تجربه زيسته زيادي از آن ندارم و نوشتن در مورد آن تنها با مرور خاطرات نوجواني‌ام ميسر نيست. همين شد كه رفتم سراغ آبادان. نوشتن از آبادان واقعا چالش بزرگي برايم بود. راستش تا چند دوست آباداني داستان را نخواندند و فضا را تاييد نكردند، جرأت چاپ كردنش را نداشتم.
خوب البته من هم به این نکته فکر کردم؛ این‌که فوتبال ایران از آبادان شروع شد و هنوزم یک جورهایی توی خون مردم آبادان است اما من اگر این را بگویم، متهم به ملی‌گرایی افراطی و تبلیغ برای زادگاهم می‌شوم احتمالا! ولی وقتی یک بچه رشت این را می‌گوید خب خیلی بیشتر به آدم می‌چسبد اما من فکر کردم، احتمالا یک دلیل دیگر هم داشته: نزدیکی آبادان به دوبی و وجود رئال‌مادرید در آنجا. گمان نمی‌کنم در هیچ کشور هم‌مرز یا همسایه دیگری می‌شد چنین امکانی داشت. ولی چیزی که ذهنم را مشغول کرد، این بود که آیا واقعا به همین راحتی می‌شود از آبادان قاچاقی به دوبی رفت؟
در دنياي داستان امكان همه‌چيز هست، مي‌شد يك باشگاه ديگري بگذارم و مثلا از انزلي بروند باكو و كاملا باورپذير باشد و سفر دريايي هم باشد. يعني آن گزاره تنها امكان آبادان بود، خيلي صحيح نيست. درباره اين‌كه آيا به همين راحتي مي‌شود رفت بايد بگويم بله. يك تجارتي در آبادان هست به اسم ته‌لنجي كه كالاي قاچاق و انسان به راحتي در خنِ لنج‌ها جابه‌جا مي‌شود و خيلي هم مرسوم است. درواقع من يك تحقيق مفصلي درباره اين‌جور تجارت كردم و شخصيت ناصر ناخدا از همين تحقيق سر درآورد. آدم‌هايي كه قاچاق بري زندگي‌شان است و اگر يادت باشد در ناخداخورشيد تقوايي هم بخشي تز اين فرهنگ نشان داده شده.
  بله و بخش زیادی از تجارت و بازار آبادان متکی به همین ته‌لنجی‌هاست و آن خیابان بلند که به جاده آبادان – خرمشهر منتهی می‌شود. کلا فضای بومی کار خیلی خوب در آمده است. درواقع یک تنه‌ای هم به ادبیات اقلیمی می‌زند اما خوب مرسوم است که واژه‌ها و اصطلاحات بومی در داستان، به‌ویژه اگر برای کودکان باشد یا به صورت پانویس یا به صورت واژه‌نامه‌ای در انتهای کتاب توضیح داده شود. جای چنین چیزی در این کتاب خالی است و جالب است که حتی من که متولد آبادان و تا حد زیادی بزرگ‌ شده این فرهنگ هستم، متوجه معنای یک اصطلاح نشدم: عین بچه شرکتی‌هایی که «بریس»‌ شان را مادرشان نبسته باشد. این «بریس» به چه معناست؟
خیلی به واژه نامه نوشتن برای کتاب معتقد نیستم، راستش خیلی هم سعی نکردم از اصطلاحات و کلمات نامانوس استفاده کنم اما قبول می‌کنم که این جمله کنایاتی دارد که فهمش را سخت می‌کند. درواقع جمله کنایه به بچه‌پولدارهایی است که پدر و کادرشان قبل از بیرون رفتن از خانه ساسپندرهایشان را برای‌شان نبسته‌اند. پوشیدن ساسپندر بچه‌های شرکت نفتی یک‌جور ژست ثروت بوده.
  کنایه‌های بهتر و شناخته‌شده‌تری هم بود شاید، مثلا بچه‌های آبادان به بچه‌های لوس و نازپرورده می‌گویند کامبیز! این تقریبا خیلی فراگیر است. نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه؟ اما حالا یک سوال دیگر:  اگر پیشنهاد اولیه کانون برای تدوین این رمان نبود، آیا خودتان به فکر نوشتن برای نوجوانان می‌افتادید؟ و این‌که کلا نوشتن برای نوجوانان را چطور دیدید؟
كامبيز را شنيده بودم اما نمي‌دانستم غيرآباداني‌ها هم مي‌فهمندش يا نه؟ البته چيزي هم كه انتخاب كرده‌ام، ظاهرا همان‌قدر گنگ است. خلاصه اين كه ما هر وقت سراغ بومي‌نويسي برويم، امكاناتي از آن بوم براي نوشته‌مان به دست مي‌آوريم و به همان نسبت فهم همگاني را هم از دست مي‌دهیم. اين خودش يك‌جور انتخاب است.

درباره ادبيات نوجوان واقعا اين سال‌ها وسوسه من بود و حالا كه نوشته‌ام بسيار راضي‌ام و به بقيه هم توصيه مي‌كنم چون ادبيات نوجوان حوزه‌اي است كاملا سرراست بامخاطباني واقعي، نوجوان با نويسنده‌اي عهد اخوت ندارد و به هيچ‌وجه مرعوب زبان‌بازي و تئوري‌پردازي‌هاي نويسنده نمي‌شود. مخاطب نوجوان خيلي صريح مي‌گويد، داستان‌تان را دوست دارد يا ندارد و به دقت داستان‌تان را با نمونه‌هاي فرنگي‌اي كه مي‌خواند مقايسه مي‌كند، تنها سنجه‌اش زيباشناسی خودش است و به همين دليل ادبيات نوجوان ورطه‌اي هراس‌انگيز براي نويسنده است كه اگر از آن به سلامت بگذرد، مخاطبي واقعي و وفادار به دست آورده.
  و کلام آخر؟
حرفی نیست. سپاسگزارم.
من هم از شما سپاسگزارم که مرا در این گفت‌وگو  همراهی کردید.