نوشته شده توسط:

modir

IMG 2127 1170x658 - سخنراني محمد طلوعي در نمايشگاه كتاب تهران

سخنراني محمد طلوعي در نمايشگاه كتاب تهران

سخنراني محمد طلوعي در نمايشگاه كتاب تهران 2293 2293 modir

تکنولوژی نقطه‌ی مقابل ادبیات نیست

محمد طلوعی و میکلا مورجا نویسنده‌ی ایتالیایی در نشستی با عنوان «آینده کشور و آینده نزدیک با معضل نوآوری» که در غرفه‌ی ایتالیا برگزار شد به بیان دیدگاه‌های خود در این مورد پرداختند.

ادبیات نجاتبخش انسان در دوران مدرن

محمد طلوعی در این نشست به دیدگاه منفی خود در مورد تکنولوژی اشاره کرد و با تاکید بر اینکه ادبیات نجاتبخش انسان در دوران مدرن است، گفت: تکنولوژی نه تنها زمان و مکان را در می‌‌نوردد بلکه انسان را نیز نادیده می‌‌گیرد.

وی همچنین گفت: تکنولوژی سرعت زندگی را بالا برده است و از این رو تجربه‌ی زندگی کردن را بر انسان کمرنگ کرده است. به گفته‌ی وی، بسیاری وقت‌ها تکنولوژی به جای انسان فکر می‌‌کند، زندگی می‌‌کند و این لذت درگیر شدن انسان را با مسایل از بین می‌‌برد.

تکنولوژی نقطه‌ی مقابل ادبیات نیست

در این نشست اما میکلا مورجا نویسنده‌ی ایتالیایی که نظر مثبتی در مورد تکنولوژی دارد، با اشاره به دیدگاه طلوعی در مورد اینکه ادبیات نجاتبخش انسان مدرن است و روایت داستان‌های زندگی برای انسان امروزی ضروری است، گفت: اما تکنولوژی نقطه‌ی مقابل ادبیات و پدیده‌ای ناخوشایند برای زندگی امروزی نیست.

مورجا در این مورد مثالی زد و گفت: در گذشته اگر هنگام صحبت در مورد موضوعی نکته‌ای را به خاطر نمی‌‌آوردیم باید چند ساعتی وقت می‌‌گذاشتیم و با مراجعه به منابع آن را بازمی‌‌یافتیم اما امروزه اینترنت این امکان را به ما می‌‌دهد که با سرعت مطلب موردنظر را پیدا کنیم.

وی ادامه داد: برخلاف گذشتگان، انسان‌های امروزی فکر نمی‌‌کنند در گذشته زندگی زیباتر بوده است بلکه می‌پندارند تکنولوژی زندگی را زیباتر کرده است.

سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران با شعار «یک کتاب بیشتر بخوانیم» از 13 تا 23 اردیبهشت در مجموعه‌ی نمایشگاهی شهر آفتاب برگزار شد.

newspaperb 113865 1170x658 - مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي

مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي

مجهول هميشگي: گفت و گو با معين فرخي 2461 3518 modir

مجهولِ همیشگی

گفت‌وگو با محمد طلوعی به بهانه‌ی رمان جدیدش، آناتومی افسردگی

معین فرخی

[fruitful_sep]

مخلص اين گفت و گو شنبه 9 ارديبهشت در روزنامه فرهيختگان منتشر شد.[fruitful_sep]

قبلن که در مجله‌ی «داستان» همکار بودیم بیشتر می‌دیدمش. هفته‌ای چند روز می‌آمد دفتر، می‌نشست روی صندلی، تازه عینک دودی‌اش را درمی‌آورد، دستی به موهای لختش می‌کشید، و صفحات مجله را می‌خواند و نظر می‌داد ـ معمولن هم باهاش مخالف بودم ـ چند تا متلک به هم پرت می‌کردیم تا نظر بعدی‌اش را بگوید، یا بی‌خیال نظر دادن خاطره‌ی سفری را تعریف کند. بعد یک مدتی غیب می‌شد تا دوباره بیاید. حالا که دیگر دو سالی هست همکار نیستیم، گاه‌گداری که هم‌دیگر را می‌بینیم سویه‌ی دیگری ازش را می‌بینم: عینک دودی به چشم ندارد، مستقیم نگاه می‌کند، به هم تکه نمی‌اندازیم و جایش می‌گذاریم بحث در بگیرد. محمد طلوعی‌ای که من می‌شناسم، دوست دارم بشناسم، دومی است ــ تصمیم گرفته‌ام دومی باشد. هرچند وقتی یکی ازم می‌پرسد تو که باهاش کار کردی، چطور آدمی است؟ حاشیه‌ای ازش بیرون می‌کشند و ازم می‌پرسند راست است؟ و من می‌گویم نمی‌دانم. طلوعی‌ای که من باهاش سروکار دارم آدمی است که به رمانش کنجکاوم، حین خواندنش حرص می‌خورم، کیف می‌کنم، حوصله‌ام سر می‌رود، تحسینش می‌کنم، چیزهایی کنار کاغذها می‌نویسم که به خودش بگویم، و وقتی می‌گویم دوباره بحثمان در می‌گیرد، و نتیجه‌اش می‌شود چنین مصاحبه‌ای، از آن‌ها که بعدش فکر می‌کنی جوابت را نگرفته‌ای و فکر می‌کنی جایی در ذهنت چراغ‌هایی روشن شده است.

 

آناتومی افسردگی سه فصل دارد که هر فصل قصه‌ی یک شخصیت با یک انگیزه‌ی واضح است: اسفندیار 91 ساله‌ای که تجربه‌هایش را کرده و می‌خواهد یکی بکشدش؛ پری که ناامید از پیداکردنِ عشق می‌خواهد افسرده شود؛ مهران که تا به حال تجربه نکرده و بعد از عمری زندگی منفعلانه، پس از مرگ اسفندیار و عاشق پری‌شدن، می‌خواهد آدم دیگری شود.

به نظرم همین سه انگیزه نشان‌دهنده‌ی رویکردِ تو به شخصیت‌ها و استراتژی قصه‌گویی هر فصل است: اسفندیار خودش کنترل زندگی‌اش را دارد، پری حتا انگیزه‌اش هم کاریکاتوری است، و مهران در مِه راه می‌رود. ولی سؤال این است که چرا این سه رویکرد و این سه استراتژی؟ این‌ها کنار هم قرار است چطوری کار کنند؟

اين سه آدم با گذشته و تجربه‌هاي متفاوت در يك ماجرايي كنار هم قرار مي‌گيرند، خيلي خودشان دلخواه و عمدي در اين همنشيني ندارند اما كنار هم مي‌مانند و تغيير مي‌كنند، نه اين كه خودشان بخواهند تغيير كنند یا تجربه‌اي جديد به دست بياورند اما تقدير براي‌شان اين جوري رقم خورده. آدم‌هايي كه عبث بودن زندگي را نشان ما مي‌دهند، هر چند كه خودشان اين بلاهت را باور ندارند.

البته که این آدم‌ها به دل‌خواه و عمد خودشان کنار هم نیستند، ولی به دل‌خواه و عمد نویسنده کنار هم‌اند. سؤال من معطوف به این است. تو بین هزار آدمی که می‌توانستند کنار هم قرار بگیرند، این سه تا را انتخاب کرده‌ای. یعنی این‌ها قطعه‌هایی از پازل بزرگ‌تری‌اند، آن پازل بزرگ‌تر برایت چه بوده؟

يك فكر كلي‌تري پشت اين قصه بود كه نمي‌دانم گفتنش لزومي داشته باشد و اصلن كار نويسنده است كه راجع به آن فكر حرف بزند يا نه. فكر مي‌كردم اگر بخواهم زمانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنم را بنويسم و حوادث و اتفاقات سرنوشت‌ساز را از آن حذف كنم چي باقي مي‌ماند

در زمانه‌اي كه جنگ و انقلاب و عشق‌هاي زندگي‌ساز وجود ندارند، چي از زمانه باقي مي ماند كه قابليت دراماتيك داشته باشد. مرگ داستان هميشه‌ي بشري است، مجهولِ هميشگي است. اما احتمالن چند وقت ديگر همين مجهول هم از بين مي‌رود: در دوراني كه مي‌شود تا ابد زنده بود و تا ابد ارزومند و ناراضي زندگي كرد چي باقي می‌ماند. چي نارضايي ما را نسبت به زندگي از بين مي‌برد. آن فكر همين بود. سه آدم ناراضي كنار هم كه جهان‌شان با همه‌ي افتراق در نارضايتي از زندگي‌شان مشترك است. هركدام راه‌حل‌هايي شخصي و شكست‌هاي شخصي‌شان را دارند اما هر سه فكر مي‌كنند اگر بكوشند و تلاش كنند از اين باتلاقي كه تويش هستند در مي‌آيند.

چرا وزن‌شان یکی نیست پس؟ یا بهتر بگویم، فاصله‌ی تو باهاشان یکی نیست، انگار مهران و اسفندیار تلاششان ارزشمندتر است و پری از اول معلوم است کلش مسخره‌بازی است.

چرا راوي بايد فاصله‌اي يكسان با هر سه داشته باشد، آن فاصله‌ي به دقت مراعات‌شده به تو حس بي‌طرفي مي دهد يا چي؟ يعني مثلن اگر من با هر شخصيت فاصله‌اي يكسان داشتم تو فكر مي‌كردي متمايل به سرنوشت يكي‌شان نيستم؟ راستش من اين فاصله را با شناخت خودم تنظيم كردم، كه كدام يكي از اين آدم‌ها را با جزيياتي كه به آن‌ها فكر مي‌كنند بيشتر مي‌شناسم وگرنه ميلي به ارزش‌گذاري تلاش‌شان با دوري و نزديكي به آن‌ها نداشتم.

یعنی اگر پری را بیشتر می‌شناختی بیشتر بهش نزدیک می‌شدی؟

اتفاقن راوي به پري از همه نزديك‌تر است. شايد چون نمي‌شناسمش. رفتارش را نمي‌توانم حدس بزنم. خواسته‌هايش برايم دقيق نيست. به خاطر همين سعي كردم بهش نزديك‌تر باشم. به همين نسبت دورترين فاصله را با مهران دارم. شايد چون نزديك‌ترين آدم رمان به خودم است؛ يك ناراضي شكست‌خورده از سرنوشت كه دخالتي هم در اين شكستش نداشته.

ولی پری تیپیک است، چون بیشتر بار روایتش روی جزئیات بیرونیِ زندگی‌اش است. خودش دور می‌ماند. فنگ‌شویی و جلسات مولاناخوانی و همان انگیزه‌ی افسرده‌شدنش در نهایت همان‌قدر مسخره می‌مانند که با شنیدن تیتروار این‌ها مسخره‌شان می‌کنیم.

به نظرم در حق پری کم‌لطفی می‌کنی. پری برآمده از شرایط زیست محدود خودش در این شهر است ولی نگاه و تحلیلش تیپیک نیست. پری در تقابل افکار و کردارش با سروناز تشخص پیدا می‌کند و اگر یادت باشد تقلیدش از طریقتِ افسردگان امروزی عمدی و آگاهانه است. پری فکر می‌کند می‌تواند تا آخر بازی را دستش داشته باشد ولی از یک جایی به بعد، یعنی وقتی امیر وارد ماجرا می‌شود دیگر مغلوب شرایطش می‌شود.

خب بگذار نظرم را صریح بگویم، که همان چیزی است که بعد از خواندن رمان به خودت گفتم، به نظرم فصل مهران با اختلاف بهترین فصل رمانت است. نه به خاطر این‌که رمان را جمع می‌کند و فصل‌های قبل به کمکش می‌آیند، به خاطر استراتژی روایتش: روایت از بیرون به درون حرکت می‌کند، از لحظات عام به لحظات بسیار خصوصی، از کنش بیرونی به عواطف درونی. به نظرم این‌که این استراتژی را برای فصل‌های قبل انتخاب نکرده‌ای، رمانت را هم از یک‌پارچگی انداخته، هم شخصیت‌ها را از هم‌سطحی. طرح کلی داستان پری شبیه به سریال‌های مهران مدیری است: دختری که می‌خواهد افسرده شود، تا این‌که برایش شوهر پیدا می‌شود. از آن‌ور مهران یکی است که می‌خواهد زندگی‌اش را تغییر دهد، تا این‌که زندگی‌اش (نه به دست خودش) تغییر می‌کند. این دو تا همین‌جوری هم معلوم است که کدام بهتر از آب درمی‌آید. من هنوز هم نمی‌فهمم وقتی می‌توانی فصل مهران را بنویسی، چرا فصل پری را این‌جوری نوشته‌ای.

اگر بخواهم جواب منتقدپسندی بدهم اتفاقا حرکت از درون به بیرون یک ویژگی زنانه دارد که با فضا و شخصیت فصل پری هماهنگ‌تر است، و فصل مهران که مردانه‌تر و وابسته به صحنه‌های اکشن است حرکتی برعکس دارد. چه خوب که چنین رابطه‌ای دیدی. اگر بخواهم واقعیت را بگویم، هیچ‌کدام این‌ها خودآگاه نیست.  من بعد از نوشتن به اين چيزها فكر مي‌كنم و پيدايشان مي‌کنم ولی موقع نوشتن تسلطی به آن ندارم.

 

تو یک زرنگی‌ای هم می‌کنی، فصل اسفندیار پر است از جمله‌های قصار و حکمت‌های زندگی. جملات حاضر آماده‌ای که مخاطب می‌خواهد بخواند و باهاش هم‌ذات‌پنداری کند. همان جملاتی که پشت جلد کتاب گذاشته‌ای و در تیزرها و متن‌های تبلیغاتی رمان هم بود. از یک طرف دیگر، این‌جور فلسفه‌های زندگی را هم دست می‌اندازی. انگار نمک می‌خوری و نمکدان می‌شکنی، از همان چیزی بهره می‌بری که نقدش می‌کنی. این متناقض نیست؟

 

گاهی تناقض به متن ارزش افزوده می‌بخشد!

چه ارزش افزوده‌ای؟

حالا كه مى پرسي مى روم توى اين پوست وگرنه نویسنده موقع نوشتن متن نه به ارزش‌ افزوده فکر می‌کند نه به هر اتفاق پسینی. وقتی روبروي منتقدی قرار می‌گیرد، بیشتر از این که نویسنده باشد، باید از متن فاصله بگیرد و توی پوست نقد و نظریه برود كه احتمالن گنده گويي به نظر مى آيد. حالا از عینک نظریه اگر نگاه کنیم، تا یک زمانی تا اواسط قرن بیستم، متن چه از دید نویسنده‌ها و چه از دید منتقدان با یکدست بودن، هارمونیک بودن ارزش پیدا می‌کرد. متن را موجود زنده‌ و ارگانیک یا موتوری می‌دیدند که همه اعضایش باید هماهنگ عمل کنند. بعدها پساساخت‌گراها و به دنبالشان پست مدرنیست‌ها گفتند متن یکدست و هماهنگ توهمی بیشتر نیست و این ذهن ما آدم‌ها است که از متناقض‌ترین چیزها مثل زندگی، از زبان که ذاتا محل نزاع تناقضات است، یک ایده اصلی و مرکزی پیدا می‌کند، به قیمتِ سرپوش گذاشتن روی تناقض‌های ذاتی داستان، متن، شخصیت‌ها. نتیجه این شد که توجه به تناقض‌ها کم کم به خودآگاه بعضی نویسنده ها کشیده شده. پارادوکس گاهی صنعتی ادبی غالب در متنی می‌شود و چندلایه اش می‌کند. حالا این که من عمدا پارادوکس مى نويسم یا نه مساله مان نیست. مساله این است که خواننده‌ی تیزهوش و ریزبینی اینجا نشسته که تناقض‌یاب است و مجبورم می‌کند فکر کنم چه طور مى شود او را در اين ناهماهنگي ذاتي درام همراه كرد.

به جز شخصیت‌ها و نیت‌هایشان، دیگر موتورِ پیش‌برنده‌ی قصه‌ها، عامل «تصادف» است. آدم‌ها به‌طور تصادفی در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند که انتظارش را نداشتند و همین مسیرِ زندگی‌شان را عوض می‌کند. تا این‌جا مشکلی نیست، مشکل من جایی شروع می‌شود که این تصادف‌ها این‌قدر هماهنگ عمل می‌کنند. مثلن قماربازی که در فصل اسفندیار پول را می‌برد، در فصل مهران دوباره پیدا می‌شود، یا سرهنگی که در مترو مهران را می‌شناسد در فصل آخر پس از چند اتفاق ناگهانیِ دیگر، سروکله‌اش پیدا می‌شود که کار را پیش ببرد. شبیه همان تکنیکِ کاشت و برداشت فیلم‌نامه‌نویس‌هاست، اما این‌جا یا کاشت اتفاقی است، یا برداشت، یا هر دو. به بیان چخوف تفنگی که یک جایی آویزان بوده شلیک می‌شود، اما یا آدم درست نمی‌فهمد تفنگ از کجا آویزان شده یا شلیک‌شدنش اتفاقی است.

وقتي مي‌گويي اين كاشتن و برداشتن و تقديرگرايي از فيلم‌نامه و سينما مي‌آید باورم مي‌شود كه سواد غالب زمانه‌مان سواد تصويري است نه ادبي،  چون اين‌جور استفاده از محاكات زمانه از درام يوناني و رمان‌هاي بزرگ مي‌آید نه سينما. ديكنز، الكساندر دوما، ويكتور هوگو، بالزاك، تولستوي همه از همين تمهيدات براي ساخت رمان‌هاشان استفاده مي‌كردند. درواقع سينما اين ترفندها را از ادبيات عاريه گرفته، رمان من بازگشت به همين الگوهاي تكرار شونده‌ي رمان كلاسيك است، استفاده از تقديرگرايي متمركز بر آدم‌هاي داستان. با اين معنا بايد دايم از پيداشدن ژاور بعد سال ها در داستان بينوايان بايد ناراحت بشويم، يا مثلن بگوييم آن كشيشي كه شمعدان‌ها را به ژان والژان مي‌بخشد رفتاري نويسنده‌فرموده داشته. به نظرم قرار نيست نويسنده دايم مرجع آویزان‌كردن چيزها را در داستان به خواننده ياد بياورد.

این قبول، کاشت و برداشت از ادبیاتِ کلاسیک وارد کتاب‌های فیلم‌نامه‌نویسی شده. و شاید از همین جوابت بشود راه پیدا کرد به دنیای رمان. این‌که رمانِ تو بیشتر از آن‌که متأثر از قصه‌گویی رئالیستی باشد، متأثر از قصه‌های کلاسیک است. ما در بینوایان این‌جور حوادث را می‌بینیم، ولی مثلن در مادام بوواری نه. اما من نمی‌فهمم این انتخاب چه لزومی دارد، از کجا می‌آید. یک تقسیم‌بندیِ غیردقیق بخواهم بکنم قصه‌ها انگار دو حالت دارند: یا در تلاش‌اند نسخه‌ای از زندگی باشند (حالا با تغییر شکل‌هایی) و خواننده باورشان کند، یا می‌خواهند قصه‌بودنشان معلوم شود. تو انگار (برعکس تربیت‌های پدر) داری دومی را می‌نویسی.

فكر مي‌كنم واقعن تقسيم‌بندي غيردقيقي است، نادقيق است چون آدم و داستان آن وسط زيادند، من اين‌جور داستان تعريف كردن را (كه به قول تو معلوم و مشخص است دارم قصه مي‌گويم) قبلن در داستان هاي كوتاهم هم تجربه كردم، در تابستان ٦٣ در همان مجموعه‌ي تربيت‌هاي پدر  يا مثلن داستان ليلاج بي‌اوغلو در مجموعه‌ی ژانت. داستاني آن‌قدر خيال‌پرورانه كه انگار در دنياي واقعي دورو برمان وجود نداشته. منظورم این است که داستان باورپذیر و باورناپذیر در ساخت تضاد ندارند. نادقيق است چون آدم و داستان آن وسط زيادند، من اين جور داستان تعريف كردن را (كه به قول تو معلوم و مشخص است دارم قصه مي‌گويم) قبلن در داستان هاي كوتاهم هم تجربه كردم، در تابستان ٦٣ در همان مجموعه‌ي تربيت هاي پدر  يا مثلن داستان ليلاج بي اوغلو در مجموعه‌ی ژانت؛ داستاني آن‌قدر خيال‌پرورانه كه انگار در دنياي واقعي دورو برمان وجود نداشته. اين‌كه چيزي عقلي امكان اتفاق دارد يا اين‌كه اتفاقش استبعاد دارد، هیچ‌کدام دليل باوركردن يك قصه نيست. مثلن جهان اسطوره‌اي اساسش بر استبعاد است. يعني تو باورش مي‌كني چون اساسن اتفاق نمي‌افتد، یا در یک ماضی بعیدی اتفاق افتاده است.

در تابستان 63 از اول همچین قراردادی نمی‌کنی، کلی نشانه‌های مستند می‌گذاری که بُعد خیال‌انگیز پررنگ‌تر شود. ولی این‌جا از همان اول قرارداد کرده‌ای. حالا سؤال من این است که چرا؟ مگر نمی‌گویی که می‌خواهی ببینی زندگی در عصر بدون انقلاب و جنگ و عشق چطوری است؟ چرا می‌روی سمت قصه‌ی کلاسیک/اسطوره‌ای؟ این جهان موازی که این اتفاق‌ها در آن می‌توانند بیفتند، نقض غرض نیست؟

 

شايد جواب سرراست‌تر از  اين‌ها است. در جهان بدون حماسه تنها راه داستا‌ن‌پردازي برگشتن به ساحت اسطوره است، برگشت به تقديرها و پيداکردن سرانگشت خدايان در زندگي ما. فكر مي‌كنم آن‌چه داستان نويسي ما را امروز بي‌رمق كرده همين بازنمايي واقعيت است؛ اين‌كه بيرون چه می‌گذرد را بدون واسطه و سانسور می‌توانيم در اينستاگرام  ببينيم، چرا بايد دست‌خورده و مستهلكش را در رمان بخوانيم؟

ولی این همه نویسنده‌ی بزرگ داریم که به ساحت اسطوره برنگشته‌اند. من احساس می‌کنم این‌جور داستان‌نویسی از یک‌جور نوستالژی می‌آید، نوستالژی قصه‌های مهیج و پر اتفاق. یعنی تو انگار می‌خواهی از این خلأ بنویسی، اما نمی‌خواهی ببینی‌اش.

من اين‌جور قصه‌گويي را از ادبيات خودمان پيدا كردم، از فردوسي و نظامي و عطار. مي‌دانم به نظر شبيه حرف‌هاي تكراري توي تلویزيون مي‌آيد. ولي واقعن سرچشمه براي من آن‌جا است. وقتي كه يك قهرمان شاهنامه برمي‌گردد يه ميدان جنگ و كشته مي‌شود فقط براي اين‌كه شلاقي كه اسمش رويش حك شده دست دشمن نيفتد و مايه‌ي ننگش نشود. دلايل كوچك براي فداكاري هاي بزرگ. واقعن من اين اغراق داستاني و تفاوتش با داستان روزمره را از همان ادبيات مي‌آورم.

خب آن‌ها هم حماسه‌سُرا هستند. بحث سر این انتخاب است. ببین تو داری می‌گویی زندگی فعلی ما چنین خلأهایی دارد که باعث شده ما همیشه ناراضی زندگی کنیم. این نارضایتی را وضعیت امروز می‌دانی، از آن سو برای گفتن قصه‌ی این آدم‌ها دست به دامن شکل کلاسیک قصه می‌شوی.

بله، شيوه‌ي داستان‌گويي كلاسيك كه بيشتر از اين‌كه بر عمل قهرمان متمركز باشد، بر بي‌تاثيري او در جهان فراخ تمركز مي‌كند. اين‌كه جهان بدون ماها هم وجود دارد و عمل ما چيزي را تغيير نمي‌دهد. بزرگترين حماسه‌ها در بطن خودشان اين جمله را دارند. تو كسي نيستي كه فكر مي‌كني، تو چيزي نيستي، آن قهرمان با اين همه ابهت مُرد. و تو بدون عمل، بدون كاري سترگ، هيچ در هيچي. اين همان جمله‌اي است كه همه هر روز با آن گرفتاريم و دليل اصلي نارضايي ما است. من از همين ساخت براي نشان دادن همين خلأ استفاده کردم. اين‌كه هر چقدر تكاپو كنی، هر چقدر دنيا روهاي متفاوتي نشان بدهد، باز هم نارضايي شخصيت‌ها از بين نمي‌رود، درواقع همه‌ي آن خاطرات كه مي‌سازيم آخرش به هيچ مي‌رسد. انگار سعي كردم هركدام اين شخصيت‌ها به اين سوال سر كتاب جواب خودشان را داده باشند.

خب، ولی آن ور قضیه این است که تو داری شخصیت‌ها را از تجربه‌ی زیسته‌ی خواننده دور می‌کنی.

تجربه ي زيسته‌ي مخاطب محافظه‌كارانه است، اصلن تلویزيون براي گسترش همين محافظه‌كاري زيسته خلق شده. تفاوت‌هاي كم، تجربه‌هاي شبيه. اگر مخاطب همين‌ها را مي‌خواهد چرا اصلن بايد رمان بخواند؟ رمان آن جايي است كه قرار است چيزي فراتر از تجربه‌ي زيسته‌ي خودمان را تجربه كنيم. كارهایي كه خودمان نمي‌كنيم.

 

نه فقط، رمان آن‌جایی هم هست که تجربه‌ی زیسته‌ی خودمان را یک‌جور دیگر تجربه کنیم. من هم طرفدار برانگیختن هم‌ذات‌پنداری نیستم. ولی دارم می‌گویم رومانس‌ها پاسخ به نیاز زمانه‌شان بودند، همان‌طور که هر مکتب و ژانر ادبی دیگری پاسخ به نیاز زمانه‌اش بود. من احساس می‌کنم این مدل بازگشت به تکنیک‌های قدیمی، انگار در رفتن از این است که ما هم پاسخ خودمان را پیدا کنیم و بر اساسش فرم‌های جدید به قصه‌گویی‌هایمان بدهیم.

من راجع به پاسخ ما نمي توانم حرف بزنم، فكر مي كنم اين يك امر پسيني مربوط به نقد ادبي است. اما پاسخ من كنكاش كردن است، راه جستن.

 

کنکاش توی چی؟

اين كه سراغ چيزهايي بروم كه گوشه‌هاي ذهن من را وقتي رمان مي خوانم مي سايد. فكر كردن به داستان‌هاي بزرگ، اين‌كه با من چه مي‌كنند. و البته نگاه كردن به آن چيزي كه ادبيات زمانه است

 

منظورت از داستان‌های بزرگ چه داستان‌هایی است؟

يوسا، كاداره، كوندرا،  ايشي‌گورو، موراكامي. این‌ها براي من نمادهاي رمان امروزند، خيال‌سازهای امروز آن‌هايي كه داستان را نه روي واقعيت كه روي پوسته‌اي از واقعيت مي‌سازند. با دست‌مايه‌هاي واقعي و آدم‌هاي واقعي. اما اين پوسته‌ي واقعيت همه جا شكسته و داستان در دنيايي از احتمالات خودش پيش مي‌رود، بدون اعتنا به روابط علي دنياي واقعي. قهرمان‌هايي كه دليل كارهاشان را حتا خودشان نمي‌دانند.

و این قرار است با خواننده چه کار کند؟

قرار نيست فرصتِ تجربه‌ی موازی از واقعیت را دستشان بدهد، قرار است در دنيايي را باز كند كه به سوراخ خرگوش مي‌رود. دنيايي كه فقط بايد باورش كنيم تا به وجود بيايد.

art 951222446 - گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد

گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد

گفت و گو با آرت تاكس: از در معرض بودن خوشم نمي آيد 953 536 modir

محمد طلوعی شاعر و نویسنده سال ۹۵ را پربار و پرکار پشت سر گذاشت. پس از آن‌که محمد طلوعی در اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ برگزیدهٔ نخستین دورهٔ جایزه ادبی «چهل» شد (جایزه‌ای که هرساله از سوی مکتب تهران به نویسندگان جوان زیر چهل سال و خوش آتیه اهدا می‌شود) رمان تازه‌اش «آناتومی افسردگی» نیز منتشر شد.
محمد طلوعی که از اعضای نسل نو نویسندگان فارسی است در استودیو آرت‌تاکس میهمان گل‌بو فیوضی است و در یک گفت‌وگوی بلند از همه‌چیز سخن گفته؛ به‌این‌دلیل می‌گوییم همه‌چیز، که طلوعی در این سال‌های پرکاری ادبی، چندان در محافل ظاهر نشده و می‌گویند گوشه‌‌گیر است. خودش در این گفت‌وگو می‌گوید «از در معرض بودن خوشم نمی‌آید.»

اين ويدئو را در آرت تاكس مشاهده كنيد.

lessons by father - روایت‌های کرونولوژیک در «تربیت‌های پدر» محمد طلوعی

روایت‌های کرونولوژیک در «تربیت‌های پدر» محمد طلوعی

روایت‌های کرونولوژیک در «تربیت‌های پدر» محمد طلوعی 200 300 modir
نوشته فاطمه تسليم

lessons - روایت‌های کرونولوژیک در «تربیت‌های پدر» محمد طلوعیكرونولوژي شيوه‌اي در تاريخ‌نويسي است كه به طبقه‌بندي اطلاعات به‌صورت زمان‌بندي‌شده يا به عبارتي طبقه‌بندي اطلاعات بر مبناي ترتيب وقوع زماني رخدادها (Cahronolical) می‌گویند. دربارۀ روایت‌های زمانمند، نظریات متعددی در ادبیات گفته شده که از همه معروف‌تر نظریات ژرار ژنت، ساختارگرای فرانسوی، است. ژنت نظریۀ زمان روایی را به عنوان مهمترین مؤلفۀ پیشبرد روایت داستانی، در سه محور نظم، تداوم و بسامد مطرح کرد. این محورها بر روایت‌های کرونیکال نیز تطبیق‌پذیر است. در اینجا با ترکیب نقد تخصصی و تفسیرهای معمول، مجموعۀ «تربیت‌های پدر» محمد طلوعی را بررسی می‌کنیم.

***

کرونولوژي مي‌تواند نسبي يا مطلق باشد. كرونولوژي نسبي، چينش وقايع مربوط به هم‌، نسبت به يكديگر و نسبت به يك مبدأ زماني است؛ اما كرونولوژي مطلق قرار دادن وقايع و رخدادها در تاريخ‌هاي زماني دقيق آنهاست. كرونولوژي مطلق، دسته‌بندي ويژه‌ای از وقايع است كه تاريخ(date) ناميده مي‌شود. اين ويژگي در همۀ كرونولوژي‌هاي مطلق که دوره‌ای زماني يكسانی را در برمي‌گيرند، مشترك است.

مجموعه داستان‌های محمد طلوعی در مجموعۀ «تربیت‌های پدر» از دست روایت‌های کرونیک نسبی و گاهی آناکرونیک است. حتی اسم مجموعه، تربیت‌های پدر، نیز خود راه‌برنده به سیر خطی تاریخ با تکیه بر تاریخ یک خانواده، نسل یا خاندان است که نمونه‌های مشهور آن را قبلاً در «سالاری‌ها» از بزرگ علوی و برخی رمان‌های اسماعیل فصیح و مثال نزدیکترش به زمان ما، «خانۀ کنار مسجد» قادرعبدالله یا «کلنل» دولت‌آبادی دیده‌ایم. هر پنج داستان «تربیت‌های پدر»، شخصیت‌هایی واحد دارند و درباره‌ی رابطه‌ی پدر و پسری است که در پس‌زمینۀ دهه‌های متفاوتی از زندگی ایشان روایت می‌شود. ایدۀ این کتاب نیز جالب و منحصربه‌فرد است. گویی طلوعی پی گفتن قصه نیست و فقط کارهای پدر و اثری را که روی زندگی پسر گذاشته، در قالب تعریف ماجراهایشان در طول دوران مختلف، بازگو می‌کند یا انگار داستان‌ها مهم نیستند، همین قدر که رفتار پدر و نتیجه‌اش را روی پسر معلوم کنند، قصه را به طور کامل رها می‌کند و به سراغ داستان بعدی می‌رود و البته این ویژگی به زعم من، خصلت بارز داستان‌های این مجموعه است. ناکامی، درد و رنج، واماندگی آدم‌ها در برابر جبر روزگار، ‌بی‌هویتی، معلق‌بودن نسل و… محورهای اصلی و بن‌مایه‌های مشترک داستا‌ن‌های این مجموعه است که با زاویۀ دید اول شخص راوی و در فضایی رئال روایت شده‌اند، هر چند گاهی در موقعیت‌هایی مانند داستان «تابستان» روایت تا فضایی نزدیک سوررئال و رئالیسم‌جادویی پهلو می‌زند و در داستان‌های بعدی گاه تمثیلی می‌شود؛ اما رنگ تاریخ بر همه‌ی آن‌ها می‌چربد. 

طلوعی از این تکنیک روایی تاریخمند قبلاً در رمان «قربانی باد موافق»، البته با شگردی متفاوت، نیز بهره برده بود.

«تربیت‌های پدر»، با انتقال روایت‌های نزدیک گذشته به آینده، مضامین بکر و فضاسازی‌های خلاقانه، شخصیت‌های چندبُعدی واقع‌نما، حذف و ایجازهای صحیح، گسست روایت، پیچیدگی‌های زبانی بجا، استفاده از اطلاعات دقیق و قصه‌پردازی‌های متنوع، ثابت کرد موفقیت و اقبال به داستان «لیلاج بی‌اوغلو»، اتفاقی نبوده است.

دلایل کرونیک‌بودن مجموعۀ «تربیت‌های پدر» را به طور خلاصه، در این عناوین می‌توان بررسی کرد:

 1-گشتی در تاریخ سی‌سال اخیر ایران

گفتیم که روایت‌های کرونیکال نسبی، معمولاً وقایع را نسبت به یک واقعۀ زمانی می‌سنجند. وقایع داستان تربیت‌های پدر، ترتیب زمانی مشخصی ندارد؛ اما مبدأ آن انقلاب 1357 و وقایع تاریخی قبل و بعد از آن است. واقعۀ تاریخی در این داستان‌ها گاه با یک مبدأ نجومی نیز همراه می‌شود؛ مثلاً کسوف.

 روایت‌هایی تاریخمند این مجموعه با بازگویی خاطرات، تداعی معانی و فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد، خواننده را با خود از درگیری‌ و فرار اعضای حزب توده(دایی کولی)، بیکاری پس از انقلاب(دختردایی فرنگیس)، جنگ هشت‌سالۀ ایران و عراق(تابستان)، مهاجرت ایرانیان(made in Denmark) و معلقی نسل عصیانگر بعد انقلاب(انگشتر الماس)به سیری در سی‌سال تاریخ اجتماعی و سیاسی اخیر ایران می‌بَرد که با نوستالوژی‌هایی از آن دوران همراه است. گاهی نیز راوی در ورای روساخت داستان، به این موضوع اشاره می‌کند: «این راهی که تویش بودیم از روز تولد پنج‌سالگی‌ام شروع شده بود».

 ذات رمان‌نویس در آثار طلوعی بر ذات داستان‌ کوتاه‌نویس غلبه دارد در این مجموعه هم خود را نشان داده، از این روست که هر پنج داستان این مجموعه که ظاهراً مستقل از یکدیگرند، در نهایت تکه‌هایی از پازلی‌اند که در قالب یک روایت واحد با عنوان تربیت‌های پدر، در قالب مجموعه داستان‌های به‌هم‌پیوسته خودنمایی می‌کند.

ردپای نویسنده در نقش راوی اول شخص باعث صمیمیت داستان شده؛ به ویژه که روایت هم خانوادگی است و مثل فصیح وارد داستان یک نسل نشده یا مثل دولت‌آبادی از فنون سوررئال بهره نبرده؛ اما داستان مدرنی شمرده می‌شود؛ حتی از قبیل داستان‌های نو. نویسنده با نگاهی دقیق، ریزبین‌، شخصی و گاه مالیخولیایی یادگارها و خاطرات گذشته و حال را با نثری هنرمندانه روایت می‌کند. اشخاص داستان نیز، عمدتاً با روان‌پریشی خاص و ذهنی آشفته به جامانده از خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی راوی‌اند و در پس تداعی و حس نوستالژیک قوی، به صورت فلاش‌بک، در داستان حضور می‌یابند. مثلاً سکون در زمان را در شخصیت ضیاء در انگشتر الماس می‌توان دید وقتی راوی می‌گوید همۀ ماشین‌هایش از سال 1975 به جا مانده است یا می‌نویسد: «نقش‌های آدم‌ توی زندگی به سن و سالش ربط دارد». توصیفات و تشبیهات داستان نیز در این راستا شکل می‌گیرند. به نظر می‌رسد یکی دیگر از اهداف نویسنده در انتخاب این فرم از روایت، سرعت بخشیدن به روند داستان یا کُندکردن آن نیز است.

یکی دیگر از خصوصیات چشمگیر نویسنده در نقل رخدادهای گذشته، آن است که پیش از آنکه رویدادی را کامل نقل کند، در خلال گذشته­‌نگری­های خود به صورت ناقص و ناتمام به آن رخداد اشاره می‌­کند. تکرار ‌این رخدادها پیش از نقل کامل آن، عملاً سرعت‌گیر روایت است.

  طلوعی هوشمندانه از روایت بخش‌هایی از تاریخ که خود ناظر به آنها نبوده، خودداری کرده و تصاویری از دهه‌هایی از تاریخ معاصرش که ناظر بر آن بوده و با آن تجربۀ زیستی دارد، بازگو می‌کند؛ از این روست که مجموعه‌داستان‌های تربیت‌های پدر، بسط همه جانبه‌ای را برای سفر در خط زمان ندارند.

2- زبان چند لایه و هنجارشکنانه

زبان داستان‌ها ساده است؛ اما داستان حالت روزمره را ندارد و مخاطب متوجه مدرنی داستان می‌شود: «توی دنیایی که راکت دست‌گرفتن هم فلسفه داشت…». بازیگوشی‌های زبانی هم منجر به طنز پررمقی در داستان شده و به پیشبرد داستان، شخصیت‌پردازی و فضاسازی کمک کرده است. حتی کلیّت این موضوع که بر خلاف هنجار و تصور ما، پسر بر پدر مسلط است و اینکه استیلای گفتمان پسر بر پدر(ضیاء)-تا آنجا که وی را با نامش خطاب می‌کند که نشان از عدم قبول رابطۀ پدر و پسری از سوی پسر دارد- و رفتارهای تحقیرآمیز ذهنی و عینی پسر در برابر پدر، از استهزاءهای هنجارشکنانۀ این کتاب است. از دیگر سو داستان‌ها گاهی، روابط گذشتۀ خاندان را زنده می‌کنند. مثلاً پسر در داستان «نجات پسردایی کولی» سعی می‌کند چهرۀ پدر را بازسازی کند یا دختر دختردایی مهوش که مادرش ضیاء را دوست داشته به پسر ضیاء، و لو سفارشی، توجه می‌کند و از این جهت به داستان‌های ناتورالیستی و بُعد وراثت آنها شباهت می‌یابد.

طلوعی برای شکست هنجار زبانی نیز از بازی‌های زبانی استفاده کرده است: «مادرم تلخ بود، برعکس اسمش. مادرم که نامزد پدرم شد، مهمانی دادند و اسمش را عوض کردند، اسمش بتول بود گذاشتند شیرین؛ اما این شیرینی هیچ‌وقت به زندگی‌اش نیامد، توی همان اسمش ماند…». یا به نمونه‌های درخشانی از طنزهای کرونیک زبانی می‌رسد که لایۀ دیگری هم می‌توان برای آن یافت: «لابد رفته بالای روشویی فلزی و حتماً با کلید خانۀ کوچۀ مریممان، تاریخ را کنده؛ چون آن سال‌ها هنوز قسط خانه‌ی بنی‌صدرمان را تمام نداده بودیم که بفروشیمش». همین‌طور بازی‌های زبانی-بیانی: «فقط مادر بود که مادر می‌ماند و بعد مار می‌شد» یا خرده‌روایت‌های ظاهراً بی‌ربط؛ اما طنزآمیز که باعث کشش داستان می‌شوند؛ مثلاً قضیۀ تشابه نام محمد طلوعی راوی با محمد طلوعی‌هایی که در اخبار نت و مطبوعات می‌آید و اغلب مشاغلی جالب دارند.

 طبیعتاً نویسنده برای توجه خواننده به لایه‌های دیگر داستان مقدار زیادی هم کلمات و جملات قصار- ولو عامیانه- هم چاشنی داستانش می‌کند: گفت: «بدبختي مرداي ايروني مي‌دوني چيه، همش حرف سياسي مي‌زنن. مرداي ديگه‌ي دنيا وقتي دور هم جمع مي‌شن حرف زنارو مي‌زنن. مرداي ايروني هي حرف سياسي مي‌زنن، زن كه مي‌گيرن نمي‌دونن باهاش بايد چي كنن… زنا خیلی به ظاهرسازی خودشون مطمئنن، خیال می‌کنن می‌تونن از آدم دور شن و ادای این رو درآرن که هنوز دوستت دارن. آدم خیال می‌کنه زنا ضعیفن؛ ولی همه‌ی این ظاهرسازی‌ها و دور و نزدیک شدنِ زنا از اعتماد به نفسشون می‌یاد، اگه آدم به خودش مطمئن نباشه نمی‌تونه این‌قدر راحت با یه آدمِ دیگه این‌جوری کنه، هر وقت دلش خواست بیاد، هر وقت دلش خواست بره، خوب که نگاه کنی زنا واسه خودشون زندگی می‌کنن، هیچ احتیاجی هم به هیچ مردی ندارن». گفتم: «يه كم حكمت پدرانه لازم داشتم»…

روساخت و ژرف‌ساخت بخش‌هایی از داستان‌ها در این مجموعه سخت بهم چفت شده‌اند. مثلاً براعت استهلال‌گونه‌ای که در آغاز داستانی مثل «Made in Denmark» با سخن‌گفتن از «بسته و باز درهای خانه» می‌آید، ضمن اینکه درفضاسازی مؤثر است، وقایع پیش‌رو را نیز برای ما ترسیم می‌کند و پیونددهندۀ جهان داستانی نویسنده با جهان حقیقی نیز است یا داستان «کسوف» نیز روساخت و ژرف‌ساخت خوبی دارد که داستان را لایه‌دار و تأویل‌پذیر می‌کند.

طبعاً برای چنین داستان‌هایی نویسنده باید اطلاعات زبانی خوبی داشته باشد و می‌بینیم که هنجارگریزی‌های سَبکی و زمانی چون آمیختن سبک‌های نثر شکسته‌ی گفتاری، آرگو(زبان مخفی جوانان)، زبان محلی و عامیانه، زبان تیپ تحصیل‌کرده و روشنفکر و تعابیر دست‌ساز(مثل ماچ‌مال) این مجموعه، خواننده را اقناع می‌کند.

همچنین تعابیر خوش‌ساختی که نویسنده آنها را از نثر گذشته زنده کرده مثل«در نگرفتن حرف»(از گلستان سعدی)، نیوش(کاربرد کهن فعل شنیدن)، دژم(کاربرد لغت کهن)، غلاظ و شداد(اصطلاح قرآنی)، فرستادۀ شری که دختر عاشقش می‌شود(زنده‌کردن قصه‌ها) و ضرب‌المثل‌ها، علاوه بر اینکه زیبایی نثر و جذابیت زبان داستا‌ن‌ها افزوده، از وجوه تاریخمندی این مجموعه است که نشانه‌هایی از برخورد بینامتنی نیز در آن می‌توان یافت.

3- دادن اطلاعات فراوان و جزئی

روایات کرونیک، آرشيو مهمي براي ذخيره‌سازي موضوعات پراكنده‌اند و آن ها را به عكس‌هايي فوري مي‌توان تشبيه كرد كه از دامنه‌ای وسيع  با نمای باز گرفته مي‌شود و توانایی انتقال اطلاعات بسیاری را در زمانی كوتاه، دارد. روایت‌های کرونیک به مخاطب امکان مي‌دهد تا در كمترين زمان، سفري زماني به گذشته‌ها داشته باشد. از این روست که برای نوشتن روایت‌های با سیر تاریخی، اطلاع كامل و زمان دقيق وقوع حوادث در تاريخ اهميت بسیاری دارد؛ چون نویسنده در بسياري نمونه‌ها تنها با علم بر اين موضوع مي‌تواند رويدادها را شرح و تفسير و رابطۀ علت و معلولي ميان آنان را كشف کند و براي سؤالات ذهن مخاطب پاسخي مناسب بيابد، این اطلاعات را در داستان می‌آورد.

تربیت‌های پدر، پژوهش‌های خوبی دربارۀ تاریخ‌هایی که قرار است خواننده را در آن دخیل کند می‌دهد؛ مثلاً در قضیه‌ي خسوف که بیانگر روح محققانه و جزئی‌بین نویسنده است. همین امر باعث شده که وجه قصه ای داستان در قیاس با توصیف و گزارش‌ها، کمرنگ‌تر شود؛ گو اینکه به طور کلی طلوعی مثل بسیاری از متقدمان داستان کوتاه، نویسنده‌ای قصه‌محور نیست و در داستان‌پردازی قدرتمند می‌نماید.

در داستان «تابستان»، انحراف از موضوع اصلی داستان، با ذکر جزئیات مثلاً ساعت حرکت قطار و بازی با کلمۀ ساعت و سایر کلمات و غافلگیری انتهایی نیز در القای طنز مدنظر، یعنی بی­اهمیتی زمان، رخ می‌دهد. در داستان کسوف نیز طلوعی با اغراق در تشريح موقعيت راوي و ذكر جزئيات لحظه به لحظه و حالات، بازي با واژگان، يك‌نواختي زندگي روزمره‌ی شخصی را به طنز مي‌‌كشد.