چگونه ژوزف بالسامو آخرین کتاب جادویی زندگی ام شد
[fruitful_sep]
دوست نویسندهای دارم که بسیار دیر و دور هم را میبینیم اما هر وقت به هم میرسیم راجع به کتابهای دوستداشتنیمان حرف میزنیم، بعد از مدتی برمیگردیم و حرفهامان را پس میگیریم. همیشه همینجور است برمیگردیم و نظراتمان را راجع به کتابها اصلاح میکنیم. با بیمیلی اینکار را میکنیم، چون این اصلاح یعنی یک وقتی مزخرف گفتهایم و تازه و بر آن مزخرفها اصرار هم داشتهایم. مثلن دو هفته پیش برایم پیغام فرستاده بود که رمان سفر شب شعلهور آنقدر که دفعهی پیش تعریفش را کرده بود تعریفی ندارد و نقد جلال بر کتاب (که قبلن به نظرش پرت و محافظهکارانه و از سر حسادت آمده بود) را دربست قبول دارد. با چه شکوهی از بارهستی کوندرا حرفزده بودیم، از اینکه چهطور توانسته بود نظرمان را نسبت به لذتجویی از زمان تغییر بدهد و بعد از دوازده سال که به هم رسیدیم اولین جملهمان این بود که همچین هم شگفتی نداشت و زندگی این حال را رایگان میدهد و کافی بود وقتی کتاب را میخواندیم آنقدر جوان نباشیم که فکر کنیم جهان قابل تغییر دادن است. یا چه قدر زمستان سخت کاداره برایمان جانکاه بوده و بعد که به هم رسیدیم فکر کردیم چهقدر راحت میشد همهی آن احوال را همینجا و در همین زندگی تجربه کرد.
همیشه اما یک استثنا برای من وجود داشت. من داستانی داشتم که زندگی و آیندهام را ساخته بود اما با احتیاط هیچوقت از آن حرفی نمیزدم. حرفی نمیزدم تا از این تنها داستان زندگیام محافظت کنم. اولینباری که جادو شدم، اولین کتابی که نمیتوانستم ترکش کنم و کار دیگری کنم. اولین نشانی از نشانههایی که بعد مرا به نوشتن کشاند.
[fruitful_sep]
:در شهر کتاب بخوانید
شهر کتاب، ماهنامه ادبیات – شماره 14 – زمستان 95