یادداشت «کسی که مثل هیچکس نیست: چگونه ژوزف بالسامو آخرین کتاب جادویی زندگیام شد» که فارسی ِ آن پیشتر در مجله شهرکتاب شماره 14 و ترجمه ایتالیایی آن در مجله اینترناسیوناله به چاپ رسیده بود، به انگلیسی ترجمه و در نشریه بینالمللی ادبیات ترجمه «اسیمپتوت» منتشر شد
همهمان عادتها و وسواسهايی داريم كه میخواهيم از ديگران پنهانش كنيم، چيزهايی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنيم. «تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگیها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه میشود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديدهشدهای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.
دستهی بزرگی از آدمها آنهایی هستند که کارها را آنجور که در بچگی یاد گرفتهاند انجام میدهند، مثلا آنها که مادرشان بند کفششان را ضربدری میبستهاند تا آخر همینجور بند میبندند. تغییر چیز سختی است، من هم یکی از همین آدمهایم، آدمی که تغییر سختش است. این تغییرناپذیری و خشک و صلب بودنم از همهجا بیشتر خودش را در رانندگیام نشان میدهد. وقتی دور دوفرمان میزنم فکر میکنم دومین دور اضافه است، عضلههای ساقم درد میگیرد، مغزم گزگز میکند و چیزی نمیشنوم. به آدمی چوبی تبدیل میشوم که نخهایش را بریدهاند.
اما من یک رانندهی مادرزادم، از روزی که دنیا آمدهام ماشین جمع کردهام و همهجور بازی رانندگیای کردهام؛ از ماشینسواری آتاری که صدای گاز خوردن ماشین روی اعصاب کل خانواده بود تا نید فور اسپید که برای بردن رنگ بادمجانی بوگاتی ویرون دوازده ساعت مداوم در نوربرگ رینگ رانندگی کردهام. توی هر ماشینی مینشینم که رانندهاش برچسب فدراسیون اتوموبیلرانی را به شیشه چسبانده، حتما حرف را میکشم به خاطرات دستی کشیدنم در سراشیبیهای شانزده درجه و پارک دوبل، وقتی با تیونرهای ماشین همکلام میشوم از عوض کردن سوپاپها و طرق هوارسانی بیشتر به سیلندرها حرف میزنم و با آنهایی که باد چرخها را تنظیم میکنند و روغن موتور را عوض میکنند از اینکه چقدر همین جزئیات کوچک در راندن مهم است.
معلم رانندگیام (که شوهر دخترخالهام بود و از من کوچکتر بود و مجبور بود احترامم را نگه دارد) معتقد بود من اشکالی جدی در هماهنگی اعصاب و عضله دارم، یعنی مغزم فرمانهایی صادر میکند که به مقصد نمیرسد یا موانعی سر این فرمانها هست. اینها را در خیابان خلوتی پشت برق آلستوم در صبحی تعطیل میگفت و همهی حواسش بود که کلمات را خیلی نابرخورنده انتخاب کند. گفت: «شما باید بری خارج امتحان بدی، با ماشین دنده اتوماتیک امتحان بدی قبول میشی.»
همین را به همهی افسرهای راهنمایی رانندگی که با آنها امتحان دادهام گفتهام، من نسلهای مختلفی از افسرها را تجربه کردهام. آنها که لباس نظامی میپوشیدند و چهارشانه بودند و به بداخلاقی مشهور بودند در شهرک آزمایش. آنها که بازنشستهی راهنماییرانندگی بودند و پدالهای گاز و ترمز زیرپایشان را محکم فشار میدادند در سالهایی که آموزشگاهها خودشان ممتحن داشتند و باز افسرهای چهارشانه و خوشخنده و سبیلو که مسخرهات میکردند، در سالهایی که معلوم نبود بالاخره آموزشگاه گواهینامه میدهد یا باید بروی جای دیگری امتحان بدهی.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.