- Enderton, H. B. Elements of Set Theory, 2nd edition, ACADEMIC Press, Inc., 1977.
- ISBN 7-238440-12-0
نگاهی به مجموعه داستان تربیتهای پدر نوشته محمد طلوعی
ضیا طلوعی تربیت میکند
نویسنده : رامبد خانلری
نمیدانم کدامین ندای درون است که به نویسنده میگوید برود سراغ بعیدترینها؛ اگر مرد است، داستانش را یک زن بگوید و اگر زن است، لابد یک مرد. اگر ساکن یزد است، داستانش در بخارست شکل بگیرد، آن هم وقتی که تنها تجربه خروج از وطنش یک آنتالیای سه روز و چهارشبه بوده است. انگار که قانون نانوشتهای به همه نویسندهها میگوید داستان ظرف زورآزمایی است باید آن چیزی را بنویسد که از خودش دور است، این را من میگویم که مجموعه داستانی در مورد جنها نوشتهام. مگر نه اینکه خاطرات تنها قلک نویسنده است، مگر نه اینکه تجربه زیستی بهترین چاشنی برای داستان است؟! پس چه میشود که بعد از این همه سال شاهد اولین تجربه مجموعه داستان ایرانی برای یک پدر هستیم؟! چه تجربه داستانی بهتر از نوشتن در مورد پدری که او را از خودش بهتر میشناسیم؟! چرا راوی داستان نویسندهها خودش نیست، آن هم وقتی که فلان نویسنده داستانش را از زبان پیرزنی در بوئنوسآیرس مینویسد، ما مدام با خودمان فکر میکنیم آن پیرزن مثل خود نویسنده ریش پروفسوری دارد و خانهاش در خیابان تختی بوئنوسآیرس است! تازگیها یک سنگ محک خوب برای سنجش عیار داستان در سرم پیدا کردهام؛ اینکه به وقت خواندنش این جمله در سرم بچرخد که نبوغ در عین سادگی است. یک آشپز بینالمللی میگفت صدالبته که غذای خوب غذای خوشمزه است، اما نباید بشود با مهندسی معکوس ادویههای به کار رفته در آن را شناخت. حالا من میگویم صدالبته که داستانهای مجموعه تربیتهای پدر داستانهایی دوستداشتنی هستند اما نمیشود تکنیکهای به کار رفته در شکلگیری آنها را شناسایی کرد، چراکه این تکنیکها خرج نشدهاند در تار و پود داستان تنیده شدهاند. پرواضح است که هسته اولیه تمام داستانها یک خاطره یا یک تجربه شخصی بوده است و اگر تجربه شخصی مهاجرت به دانمارک یا تماشای خورشیدگرفتگی تبدیل به داستانی خواندنی شده باید که شخصیزدایی اصلیترین تکنیک شکلگیری آنها باشد، حالا شما بیایید و شخصیزدایی را از دل داستانها بیرون بکشید و تحویل من بدهید.
برای آنهایی که هنوز مجموعه را نخواندهاند توصیه دارم اگر مجموعه قبلی طلوعی را نخواندهاند، اول من ژانت نیستم را بخوانند و بعد به سراغ تربیتهای پدر بروند چراکه تعلیق شناخت ضیا در من ژانت نیستم شکل میگیرد. تربیتهای پدر از آن مجموعههایی است که برای معرفیاش دست و دل آدم نمیلرزد چراکه هرکسی با هر سلیقهای و با هر سطح وسواسی در ادبیات داستانی، از خواندن آن لذت میبرد، این اصلیترین ویژگی داستانی است که در عین سادگی شکل میگیرد و شکلگیری آن صدمرتبه پیچیدهتر از داستان پرطمطراقی است که در سپید خوانیهایش باید به شناخت هستی رسید یا داستانی که ما را با بعیدترین افعال درونی انسانها آشنا کند، آن هم به ضرب پیچیدهترین تکنیکهای داستانی! اگر شما هم مثل من با خواندن بیشتر داستانهای این روزهای ادبیات داستانی حس میکنید که در سیرک خلیل عقاب به تماشای آکروباسی و حرکات محیرالعقول فروید و یونگ و دوستانشان نشستهاید، تربیتهای پدر را بخوانید، میهمان میشوید به لذتی که فقط داستان خوب میتواند آن را به شما بدهد.
سرگشتگی و دوگانگی معرفی کتاب«قربانی باد موافق» اثر محمد طلوعی
قاسم فتحي / روزنامه شهرآرا / 15 تير 1393
جوانی سبکسر که از سربازی فرار کرده، عاشق دختری میشود که او خواستگار دیگری هم دارد. تلاشش را میکند ولی به ثمر نمینشیند و آن دختر نصیب حریف میشود. این تقریبا همه داستان رمان اول محمد طلوعی است. «قربانی باد موافق» از آن دست کتابهایی است که باید بیشتر روی نثرش متمرکز بود و از آن لذت برد. دعواهای درونخانوادگی پسر با پدر و مادرش و همچنین با رقیبش «مترس»، پسر صمصام از نقاطقوت این رمان است. حالا جوان سرخورده از عشقی ناکام به انزلی میرود تا به پیشآمد روزگار وردست طبیب آندره باشد؛ آن هم در بلبشوی حضور متفقین و روسها در رشت میماند و باز تنهاتر از گذشته از وطن خود هجرت میکند.
«دیگر شبیه عاقلهمردها شدهای که نمیخواهی تعجبی نشان بدهی، سیگارت را خاموش میکنی و سر تکان میدهی. « آقا جان چطوره؟ زندهس؟» یادت نمیآید پیرمرد را با خطهای تازه کنده صورتش کجا دیدهای، باز سر تکان میدهی، داغی استکان را در مشت میگیری و از بالای عینک نگاه میکنی.» سرگشتی و دوگانگی شخصیتها آن هم در فضای بهشدت بههمریخته و سیاسی شمال کشور، رشت، در زمان جنگ جهانی دوم به نویسنده کمک کرده تا رمانی با انسجام بهتر و نثری سرکش و رامنشده بیافریند.
در این رمان هیچ شخصیتی مستقل نیست و هرکدام با شریک و همزادی دیگر معنا پیدا میکند. آنجا که شخصیت اصلی باید در این تناقضات بلولد و خواننده را بهشکل زجرآوری، بخوانید لذتبخش با خود همراه کند.« نمیدانستی. تبداشتی، هذیانی که تو را به در خانهاش رسانده بود یادت نیست؛ یا نخواستی بهخاطر بسپری. وقتی بههوش آمدی روی تختخواب طبیب بودی و او نبود. از ساختمان بیرون آمدی و پریدی پشت کامیونی که میگذشت. نمیدانستی کجا میرود… راه بین انزلی تا رشت یادت نمیآمد و مگر روسها گشت نداشتند که پیدایت کنند یا شاید اصلا به خانه طبیب برنگشته بودی» از چاپ اول این رمان چند سالی میگذرد، ولی بااینهمه برای آنهایی که بهدنبال رمانی متفاوت بودند و متوجه چاپ این اثر نشدند، خواندش خالی از لطف نیست. محمد طلوعی پیشتر از این شاعر خوش قریحهای بوده که حالا با اولین رمانش نشان داده که داستاننویس خوبی هم
هست.
قاسم فتحی
- نظری به نمایشگاهِ” از اهالیِ امروز” در گالری ویستا
- منتشرشده در مجله اينترنتي انگار – دوشنبه هفت بهمن 1392
- محمد طلوعي
در نمایشگاهی ایستادهام که بهبهانهی تولد فروغِ فرخزاد جمع شده، هنرمندانی تصویرِ هنرمندِ دیگری را بازتولید کردهاند، نمایشگاهگردانِ نمایشگاه نوشته آنها تمثالی را دوباره دارند میسازند، نوشته که هر چیزی در نمایشگاه بازنمایی تصویری است و آنتصویر کلانتر است از این جزئیاتی که ما میبینیم، تصویرِ عصیان است، تصویرِ زنانگی نسلی است، تصویرِ زنِ کمالگرایِ ایرانی است.
من در میانِ اینهمه تصویرِ بازنماییشده اما دنبالِ تصویر یگانهتری میگردم، تصویرِ فروغ به عنوان شمایلی زنانه. فروغی که من میشناسم کیست و چه فرقی با این تصویرهای روی دیوار دارد.
گزارش به فردا
اول باید وضع موجود را توصیف کنم، مجموعهی روی دیوارِ گالری مجموعهی ناهمگونی است، چه به لحاظِ مواد و ساختمانِ آثار، چه نسلهای پدیدآورندگان ، چه به لحاظِ زیباشناسیِ سبکی و لحن، اما تمرکز بر سوژهی فروغ انداموارگی نمایشگاه را حفظ کرده. در نمایشگاه حس نمیکنید کارهایی بیربط به هم را میبینید و این خوب است، یعنی نمایشگاهگردان – آرش تنهایی- میدانسته چهکار دارد میکند.
عکسِ آزاده اخلاقی از لحظهی مرگ فروغ و عکسِ ساختهشدهی صالح تسبیحی، نقاشیهای سمیرا اسکندرفر، مارال اصفهانی، امیر سقراطی، فوادشریفیان، معصومه مظفری، مرتضی یزدانی و کیانِ وطن، طراحیهای حسین تمجید، بهزاد شیشهگران، خطنقاشیهای ابراهیم حقیقی، کوروش قاضی مراد، محمد فدایی، آرت ورکهای قباد شیوا، سپیده مهرگان، فرشاد آل خمیس، آناهیتا قاسمخانی، کیانوش غریبپور، تصویرسازهای زرتشت رحیمی، محمد حمزه، شاهد صفاری، مجسمههای محبوبه حسینی، فرزانه حسینی و پرفورمنسِ ژینوس تقیزاده آثارِ نمایش داده شده در نمایشگاهاند.
اینها طبقهبندیای به توسع است، واقعیت این است که بعضی از این آثار را میشود برداشت و در دستهای دیگر گذاشت اما همین تنوع در مصالح و اجرا نمایشگاه را بسیار دیدنی کرده. فروغ همهجا هست اما چرا این فروغ، شمایلی که من میشناسم نیست یا شاید شمایلی که میخواهم.
تعهد به پیامرسان
در دورهای که همه چه چپ چه راست دنبالِ پیام در همهچیز میگشتند، به نظر فروغ پیامی برای جامعه نداشت یا حداقل پیام واضحِ قابلِ تبلیغی نداشت و امروز که همه چه چپ چه راست دنبال نفی مضمون و انکارِ پیام میگردند انگار فروغ پیامهایی سرراست و روشن برای تبلیغِ برابری دارد.
به نظر این معجزهی شعر فروغ است، همانچیزی که شعرِ سعدی هم دارد، به چیزی آنقدر اشاره نمیکند که فکر کنی وابستهی فکری است اما پیوسته گردِ موضوع میگردد و یادآوری میکند. البته فکر نمیکنم شعر باشد که شمایلِ فروغ را میسازد، در شبهای شعرِ گوته با اینکه زنهایی شعر خواندند اما جای زنی تاثیرگذار، زنی که نشانهی دورانِ خودش باشد کم بود، همین است که در دستِ آدمهایی که آمدهاند شعر گوشکنند جز عکسِ کشتههای چپ، عکسِ بزرگی از فروغ است. این عکسِ بزرگِ فروغ برای من همیشه نشانهای است از فقدان، فقدانِ صورتِ زنی، صدای زنی که به صورتی شمایلی دورانِ خودش را تداعی کند.
دورانی که فروغ نمایندهای از نسلِ نوی زنانش بود، دوران شكوفايي اقتصادي بود، انقلاب سفيد، رياستجمهوري دموكراتها در آمريكا، د.د.ت، فتح ماه، ووداستاك، حتا چپها كه مجبور به گفتمان شدند و در عيش همين دوره بود كه روشنفكري ايراني در حوزههاي متفاوتي از سياست تا هنر شمایلهاي پنجاه سال بعد خودش را ميساخت. شاملو را در شعر، گلشيري را در داستان، كيميايي و مهرجويي را در سينما، بيضايي را در تآتر و نعلبنديان و مفيد را كه عمرشان نپایید و آربيآوانسيان كه نماند. فرهاد و فريدون و مهرپويا را در موسيقي، تناولي و زندهرودي را در مجسمهسازي و نقاشي، مميز و مثقالي را در گرافيك، بيژنجزني را در چپگرايي تئوريك، سعيدسلطانپور را در تآتر چپگراي متعهد، صمدبهرنگي را در ادبيات كودك متعهد و براي هر زمينهاي كسي را ساخت. این آدمها همه در رستهی کاریشان منحصر به فرد بودند، قهرمان بودند اما همهشان شمایلی همهگیر و مردموار نشدند.
در دههي چهل نميدانستند اين شمایلسازيها به درد دههي نود میخورد یا نه و مثلن پنجاه سال بعد د.د.ت سرطانزا است و استفاده از آن ممنوع است، ووداستاك به تصويريكوژ از آزادي بدل شده و بريتنياسپيرز تويش میخواند يا ديوار آهنين اصلن نیست که آدمها را به دو دستهی بزرگ چپها و راستها قسمت کند. آن شمایلها امروز تاریخِ فرهنگِ ما را میسازند، بخشی از رستاخیزِ فرهنگِ ما که دستاوردهای زیادی داشته اما کارهایی که کردند، چیزهایی که خلق کردند چهقدر مناسبِ مصرفِ امروز است؟
چهقدر به درد دورانی میخورد که چپ دیگر چپ نیست و راست دیگر راستِ مطلق. همانقدر که فکرهاشان از مردمِ امروز دور است، چیزهایی که خلق کردند ناساز است، خودشان هم از مقامِ قهرمانی فاصله دارند. امروز آدمها به دو دستهی بزرگ تقسیم میشوند، آنها که به برقراری عدالتی اندک روی همین زمین اعتقادی دارند و آنها که هیچ اعتقادی به عدالت در روی زمین ندارند. فروغ انگار همینها را میدید، ادعای روشنبینی برای فروغ نمیکنم، فرضم این است که فروغ این دنیای بیپیشفرض، این دنیای ناهمگون با ذهنیات دوره را میدید که به هیچوری از این گفتمانهای قالبِ زمانه نچسبید. فروغ در دورهی مطلقِ آرمانگرایی کسی بود که به اندک عدالتی روی زمین فکر میکرد و به خاطرِ همینبود که به جذامخانه رفت و فیلم ساخت، به خاطرِ همین بود که فیلم ساخت اصلن، چون رسایشِ زبانِ سینما را درک کرده بود و میدید که چهطور سینما تاثیری بیشتر از شعر میتواند داشته باشد و اندک اندک و با رسوبِ سالیان بر ذهنِ ما، از شاعر و فیلمسازی که بود فاصله گرفت و خودش را به عنوان شمایلی بیهمتا از زنِ ایرانی جلوه داد.
فروغی که من دنبالش میگردم شاید این باشد. فارغ از شعر، فارغ از عصیانهایی که منتسب به او است، فارغ از شایعات و خاطراتِ آدمهای دور و برش. فروغی که وقتی دنبالِ کلمهای میرود سادهترین راه را انتخاب میکند. همان کلمه را به زبان میآورد. شاید به خاطر همین است که طراحی شیشهگران از فروغ این همه به دلم مینشیند. سادگیاش جذبم میکند و بعد رهایم میکند.
چهرهی زنی در دور دست
زنهای شمایلی، آنها که قرار نیست مثلِ مرلین مونرو با باریک نگهداشتن کمر و کوچککردنِ سایزهاشان شمایل شوند، آنها که زیباشناسی دوره را بدونِ زیبایی صورت و بدن تجربه میکنند معمولن برای جداکردنِ خودشان از باقیِ زنها ژستهای مردانه میگیرند.
سوزان سونتاگ پرسونای مردانهای از خودش ارایه میداد چون در زمانهاش همه فکر میکردند نقد کاری مردانه است، خشونت فریدا در صورت و ژستهای مردانهاش با تفنگ، فریدا را از باقیِ زنها جدا میکرد. رزا لوکزامبورگ در جنبشهای کارگری آلمان با ژستهای مردانه سخنرانی میکرد. فروغ اما به این ژستِ مردانه احتیاجی نداشت. از رمانتیک بودن نمیترسید، از برچسبهای اجتماعی که او را مصرف کنند، به خاطر احساساتش تحقیر کنند یا جنس دوم بدانند نمیترسید. از این که بگویند سایهی مردهایی بالای سرش است که کارها و نوشتهها و فیلمهایش را دستکاری میکنند ابایی نداشت. فروغ شمایلِ زنانهاش را نه تنانی نه با پهلوزدن به ژستهای مردانه ساخت. با روسریاش، با دفنکردنِ خودش در برگهای پاییزی، با به فرزندی قبول کردنِ بچهای، با مادرانگیاش.
فروغ هیچ کشش و کوششی برای مردانگی ندارد، او احتیاج ندارد رمانسِ صدایش را امحا کند، تا سالها حتا صدای شعرخواندنش الگویی برای زنهایی است که در شبِ شعرها شعر میخوانند، کشدار و اشکدرآر و رمانتیک. این چهرهی فروغ اما توی نمایشگاه نیست. در هیچکدام از آثارِ این نمایشگاه، فروغِ بیخجالت در جمع، بی فرسایشِ خودش برای ساختِ تصویر مردانه، بی افسوس از چیزی که هست، نیست. همه تصویری ساختهاند قدیس، بی پسزمینه، منفرد، قهرمان، مردانه. این فروغی نیست که من میشناسم یا دنبالش میگردم. عکسِ سوپرایمپوز شدهی صالحِ تسبیحی اما دلم را میبرد، این فروغِ من است و باز رهایم میکند.
هُدیخوان
نمایشگاهگردانی کار پیچیدهای است و آدمِ چندوجهیای میخواهد، آدمی که هم نیازهای بازار را بشناسد هم زبانِ هنر را و بلد باشد چهطور این بازار را به هنرمند سفارش بدهد. در جامعهای که کلمهی سفارش بوی بدی دارد و حسِ ناخوشی را متبادر میکند البته نمایشگاهگردان باید از راههای مختلفی برود تا بتواند ایدهاش را تببین کند. شاید نقطهی اوج نمایشگاهِ از اهالی امروز نه آثارِ ارایه شده در نمایشگاه بلکه نمایشگاهگردانی آن باشد. به همین تبدیل ایده به نمایشگاه. احساس نیازِ شمایلهایی که بشود با آنها امروز زندگی کرد.
این سالها راجع به کار نمایشگاهگردان حرفهای زیادی زده شده و نمایشگاهگردانها کارهای متنوعی کردهاند، ظاهرن دیگر وقتِ آن رسیده که نمایشگاهگردان از تنها جمعکنندهی آثار فراتر برود. از کسی که ایدهای را وسط میگذارد تا بقیه آثارشان را حولِ ایدهی او جمع کنند باید به کسی تبدیل شود که راجع به سوژهاش تحلیل دارد و این تحلیل را در اختیار هنرمندانِ دیگر میگذارد. نمایشگاهگردان باید هُدیخوانِ قافلهای باشد که به نیازهای اجماعی پاسخ میدهد.
درواقع آنچهرهی فروغ که من در نمایشگاه دنبالش میگردم از پسِ همین تحلیلهای نمایشگاهگردان پیدا میشود. فروغی که شمایلِ دوران است و همانقدر که عصیانش رویِ زبان است، در چهرهاش هم باید باشد. چقدر آرتورکِ کیانوشِ غریبپور همین فروغ است و رهایم نمیکند.